آقا لوله تنفس داشتند و نمی‌توانستند حرف بزنند. خودشان کاملاً حس کرده بودند که دست راستشان کار نمی‌کند. اولین چیزی که با دست چپ نوشتند، دو سؤال بود.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، ابتدای پیروزی انقلاب یکی از مشکلات جدی نظام جمهوری اسلامی موضوع منافقینی بود که برای رسیدن به اهدافشان دست به هر کاری می زدند و از کشته شدن زنان و کودکان و بی گناهان هیچ ترسی نداشتند. سال 60 سالی بود که آنها با عملیات های تروریستی پی در پی سعی در براندازی نظام داشتند. یکی از این عملیات ها ترور مقام معظم رهبری در 6 تیر 60 بود که الحمدالله با شکست منافقین رو به رو شد.
به همین مناسبت مطالبی را در چند روز آینده در اختیار مخاطبین مشرق قرار خواهیم داد.

*چهار پنج روز از عزل بنی‌صدر می‌گذشت. جنگ با عراق و شورش منافقین بعد از اعلام جنگ مسلحانه با جمهوری اسلامی، بحث داغ محافل بود. آیت‌الله خامنه‌ای که از جبهه‌ها برگشته و خدمت امام رسیده بودند، بعد از دیدار، طبق برنامه‌ شنبه‌ها، عازم یکی از مساجد جنوب‌شهر برای سخنرانی بودند.
خودرو حامل آیت‌الله خامنه‌ای که از جماران حرکت می‌‌کرد، آن روز مهمان ویژه‌ای داشت؛ خلبان عباس بابایی که می‌خواست درد دل‌هایش را با نماینده‌ امام در شورای عالی دفاع در میان بگذارد. آن‌ها نیم‌ ساعت زودتر از اذان ظهر به مسجد ابوذر رسیدند و گفت‌وگوشان را در همان مسجد ادامه دادند.
نماز ظهر تمام شد. آقا رفتند پشت تریبون. نمازگزاران همان‌طور منظم در صفوف نماز نشسته بودند. پرسش‌های نوشته‌ مردم را به سخنران می‌دادند، اگرچه بعضی از پرسش‌ها تند و حتی گاهی بی‌ربط بود.
آقا در سخنرانی مقدمه‌ای ‌چیدند تا به این‌جا ‌رسیدند که: «امروز شایعات فراوانی بین مردم پخش شده و من می‌خواهم به بخشی از آن‌ها پاسخ بدهم.»
بین جمعیت ضبط صوتی دست به دست شد تا رسید به جوانی با قد متوسط و موهای فری و کت و پیراهن چهارخانه و صورتی با ته‌ریش مختصر که آن روزها کلیشه‌ چهره‌ و تیپ خیلی از جوان‌ها بود. خودش را رساند به تریبون. ضبط را گذاشت روی تریبون؛ درست مقابل قلب سخنران. دستش را گذاشت روی دکمه‌ Play. شاسی تق تق صدا کرد و روشن نشد؛ مثل حالت پایان نوار، اما او رفت.
یک دقیقه نگذشت که بلندگو شروع کرد به سوت کشیدن. آقا همین‌طور که صحبت می‌کردند، گفتند: «آقا این بلندگو را تنظیم کنید.» بعد خودشان را به سمت چپ کشیدند و از پشت تریبون کمی عقب آمدند و به صحبت ادامه دادند: «در زمان امیرالمؤمنین، زن در همه‌ جوامع بشری -نه فقط در میان عرب‌ها- مظلوم بود. نه می‌گذاشتند درس بخواند، نه می‌گذاشتند در اجتماع وارد بشود و در مسائل سیاسی تبحر پیدا بکند، نه ممکن بود در میدان‌های...

انفجار!
آقا که هنگام سخنرانی رو به جمعیت و پشت به قبله بودند، با یک چرخش 45 درجه‌ای به طرف چپ جایگاه افتادند. اولین محافظ خودش را بالای سر آقا رساند. مسجد کوچک بود و همان یک محافظ، به تنهایی تلاش کرد که آقا را بیاورد بیرون.
امام جماعت، متحیر وسط مسجد مانده بود. چشمش به یک ضبط صوت ‌افتاد که مثل یک کتاب، دو تکه شده بود. روی جداره‌ داخلی ضبط شکسته، با ماژیک قرمز نوشته بودند «عیدی گروه فرقان به جمهوری اسلامی«.
بیرون از مسجد، در آغوش محافظ، لحظاتی به هوش آمدند. سرشان را آوردند بالا، اما زود سرشان افتاد. محافظ‌ها بلیزر سفید را انگار که ترمز نداشت، با سرعتی غیر قابل تصور می‌راندند.
در مسیر بیمارستان، هر وقت به هوش می‌آمدند، زیر لب زمزمه‌ای می‌کردند؛ شهادتین می‌گفتند. لب‌ها و چشم‌ها تکان می‌خوردند؛ خیلی کم البته.

در خیابان قزوین، خودرو به یک درمانگاه کوچک رسید. پنج نفر آدم با قیافه‌ خون‌آلود و اسلحه به دست، وارد درمانگاه شدند و آقا را روی دست این طرف و آن طرف ‌بردند.
با آن صورت خون‌آلود، کسی امام جمعه‌ شهر را نشناخت. دکتری با گوشی، دکتری ضربان قلب را گرفت: «نمی‌شود کاری کرد.» محافظ‌ها با سرعت به سمت در خروجی رفتند. پرستاری که تازه از راه رسیده بود، پرسید: «ایشان کی هستند‌؟ دارند تمام می‌کنند» اسم آقای خامنه‌ای را که شنید، گفت: «ببریدشان بیمارستان؛ اما یک کپسول اکسیژن هم با خودتان ببرید«.
انگار کسی صدای آن پرستار را نشنید. کپسول را برداشت و خودش را به ماشین رساند. «آقا این کپسول لازمتان است.» کپسول اکسیژن و پایه‌ آهنی چرخدار را نمی‌شد برد توی ماشین. پایه‌های کپسول را تکیه دادند روی رکاب ماشین، پرستار هم نشست بالای سر آقا. در تمام راه، ماسک اکسیژن را روی صورت آقا نگه داشت و به همه دلداری ‌داد.
یکی از محافظ‌ها پرسید:»حالا کجا برویم!؟» پرستار گفت: «بیمارستان بهارلو، پل جوادیه». ماشین انگار ترمز نداشت.
محافظ بیسیم را برداشت. کُدشان «حافظِ هفت» بود. «مرکز 50- 50»؛ این رمزِ آماده‌باش بود، یعنی حافظ هفت مجروح شده. کسی که پشت دستگاه بود، بلند زد زیر گریه.
محافظ یک‌دفعه توی بیسیم گفت: «با مجلس تماس بگیر.» اسم دکتر فیاض‌بخش و چند نفر دیگر از پزشک‌های مجلس را هم گفت؛ «منافی، زرگر، ... بگو بیایند بیمارستان بهارلو.».
ماشین را از در عقب بیمارستان بردند توی محوطه‌. برانکارد آورند و آقا را رساندند پشت در اتاق عمل. دکتر محجوبی از همدان آمده بود بیمارستان بهارلو. تازه جراحیش‌ را تمام کرده بود. داشت دستش را می‌شست که از اتاق عمل خارج شود. آقا را که با آن وضع دید، گفت خیلی سریع دوباره اتاق عمل را آماده کنند.
سمت راست بدن پر از ترکش بود و قطعات ضبط صوت. قسمتی از سینه کاملاً سوخته بود. دست راست از کار افتاده بود و ورم کرده بود. استخوان‌های کتف و سینه به راحتی دیده می‌شد. 37 واحد خون و فراورده‌های خونی به آقا زدند. این همه خون، واکنش‌های انعقادی را مختل ‌کرد. دو سه بار نبض افتاد. چند بار مجبور شدند پانسمان را باز کنند و دوباره رگ‌ها را مسدود کنند. کیسه‌ها‌ی خون را از هر دو دست و هر دو پا به بدن تزریق ‌می‌کردند، اما باز هم خون‌ریزی ادامه داشت.
یک‌دفعه یکی از دکترها دست از کار کشید. دستکشش را درآورد و گفت: «دیگر تمام شد.» بی‌راه نمی‌گفت؛ فشار تقریباً صفر بود. یکی دیگر از دکترها به او تشر زد که چرا کشیدی کنار؟
فشار کم‌کم بالا آمد و دوباره شروع کردند.
دکتر منافی، همان‌ طور که می‌آمد بیمارستان بهارلو، تلفن زده بود که دکتر سهراب شیبانی، جراح عروق و دکتر ایرج فاضل هم بیایند. آقای بهشتی هم دکتر زرگر را خبر کرده بود.
دکتر محجوبی که حال و روز دکتر زرگر را دید، گفت: «نگران نباش، من خون‌ریزی را بند آورده‌ام.»
عمل تا آخر شب طول کشید، اما دیگر نمی‌شد درمان را آن‌جا ادامه داد. کنترل امنیتی بیمارستان بهارلو مشکل بود. تنها بیمارستانی هم که می‌شد بعد از عمل مراقبت‌های لازم را به عمل آورد، بیمارستان قلب بود. آن موقع رئیس بیمارستان قلب دکتر میلانی‌نیا بود. چند ماه بعد، نام همین بیمارستان را گذاشتند «بیمارستان قلب شهید رجایی«.
هلی‌کوپتر خبر کردند. نمی‌توانستند بیمار را از میان ازدحام مردم نگران بیرون ببرند. محافظ پشت بی‌سیم گفته بود که قلب ایشان صدمه دیده؛ رادیو هم همین را اعلام کرده بود. مردم نگران بودند که نکند قلب ایشان از کار افتاده باشد، آمده بودند و می‌گفتند «قلب ما را بردارید و به ایشان بدهید«.
با هزار ترفند، هلی‌کوپتر را وسط میدان بیمارستان نشاندند. تا برسند به بیمارستان قلب، خط مونیتور وضعیت نبض، دو بار ممتد شد.
دکترها می‌گفتند آقا چند مرتبه تا مرز شهادت رفته‌ و برگشته. یک‌بار همان انفجار بمب بود، یک‌بار خون‌ریزی بسیار وسیع و غیر قابل کنترل بود، یک‌بار هم جمع شدن پروتئین‌ها در ریه و حالت خفگی. همه‌ این‌ها گذشت، اما بیمار تب و لرز شدیدی داشت. چند پتو می‌‌انداختند روی‌ آقا. گاهی حتی دکترها بغلشان می‌کردند تا لرز را کمتر کنند. معلوم نبود منشأ این تب‌ها کجاست؟ ضایعه‌ کوچکی هم در ریه دیده بودند.
آقا لوله تنفس داشتند و نمی‌توانستند حرف بزنند. خودشان کاملاً حس کرده بودند که دست راستشان کار نمی‌کند. اولین چیزی که با دست چپ نوشتند، دوتا سؤال بود؛ «همراهان من چطورند؟» «مغز و زبان من کار خواهد کرد یا نه؟»

دکتر باقی روی سطحی از پوست بدن کار می‌کرد که برای ترمیم و پیوند به قسمت‌های آسیب‌دیده برداشته بودند. زخم‌ها زیاد بودند. درد زخم‌ها خیلی زیاد بود، اما دکترها می‌گفتند تحمل‌ آقا زیادتر است. می‌گفتند «اصلاً مسکّن‌ها به حساب نمی‌آیند.»
بحث دکترها این بود که بالاخره تکلیف این دست چه می‌شود؟ شکستگیش رو به بهبود بود، ولی هیچ‌ علامت حرکتی نداشت. چند نفر از جراحان و ارتوپدها بحث می‌کردند که دست قطع شود یا بماند.
امام مرتب پیغام می‌دادند و از اطرافیان می‌پرسیدند که: «آقاسیدعلی چطورند؟» پیامشان ساعت دو بعد از ظهر پخش ‌شد. دکتر میلانی‌نیا رادیو را گذاشت بیخ گوش آقا. آن‌ موقع ایشان به هوش بودند؛ روح تازه‌ای انگار در وجودشان دمید، جان گرفتند.
حالشان بهتر بود، اما هنوز قضیه‌ هفتاد و دو تن را نمی‌دانستند. از تلویزیون آمدند که گزارش تهیه کنند. یک ساعتی معطل شدند تا آقا به هوش آمد. پرسیدند حالتان چطور است؟ گفتند: «من بحمدالله حالم خیلی خوب است» و شعر رضوانی شیرازی را خطاب به امام خواندند:
«بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت سر خُمِّ می سلامت، شکند اگر سبویی»
آقای هاشمی می‌گفت «اگر یک روز از حال آقا باخبر نباشم، احساس می‌کنم چیزی کم دارم.» برای همین مرتب از ایشان احوال‌پرسی می‌کرد. حاج احمدآقا هم همین‌طور؛ مرتب احوال می‌پرسیدند و روزانه به حضرت امام خبر می‌دادند.
کم‌کم به اطرافیان فشار می‌آوردند که: «آقاجان من باید از وضع کشور اطلاع پیدا کنم. شما هم رادیو را از من گرفته‌اید، هم تلویزیون را.» دکترها بهانه می‌آوردند که امواج رادیویی، دستگاه‌های درمانی ما را به‌هم می‌ریزد و عملکردشان را مختل می‌کند!
خیلی از چهره‌های انقلاب برای عیادت می‌آمدند، اما آقا مرتب از شهید بهشتی می‌پرسیدند: «چرا همه می‌آیند، اما ایشان نمی‌آید؟» شک کرده بودند که یک خبرهایی هست. دور و بری‌ها هم مانده بودند که چطور به ایشان بگویند. دکتر منافی گفت بهترین راه این است که بگوییم حاج احمدآقا و آقایان رجایی و باهنر و هاشمی رفسنجانی بیایند و کم‌کم ایشان را مطلع کنند. جمع شدند، اما باز هم نتوانستند بگویند. گفتند فقط یکی‌ دو نفر شهید شده‌اند.
آقا از جمع آن شهیدها به دو نفر خیلی علاقه داشت؛ دکتر بهشتی و محمد منتظری. اولین کسی هم که به بیمارستان بهارلو آمده بود، محمد منتظری بود. آقا اول پرسیدند آقای بهشتی چطورند؟ گفتند یک‌ مقدار پاهایش مجروح شده است. آقایان که رفتند، ایشان رو کردند به دکتر میلانی‌نیا و پرسیدند شما از حال ایشان خبر داری؟ دکتر گفت: «بله، از وضعشان باخبرم.» پرسیدند: «مراقبت جدی از حال ایشان می‌شود؟ آن‌جا هم سر می‌زنید؟» بعد هم دکتر را سؤال‌پیچ کردند. دکتر میلانی‌نیا با بغض از اتاق زد بیرون. دوباره که آمد، آقا را دید که‌ بچه‌های همراه را جمع کرده‌اند و ازشان بازجویی می‌کنند. دکتر دست و رویش را شسته بود. نشست و یکی یکی اسم همه‌ شهدای حزب را به آقا گفت.
شیرینی عیدی گروهک فرقان، به کام مردم نشست. هر وقت که در حزب جلسه بود، آقا آخرین نفری بود که از حزب می‌آمد بیرون.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 45
  • در انتظار بررسی: 1
  • غیر قابل انتشار: 20
  • مجتبی « تنکابن » ۰۰:۲۱ - ۱۳۹۰/۰۴/۰۴
    4 2
    آقاجانم؛ «بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت_ سر خُمِّ می سلامت، شکند اگر سبویی» صلوات.
  • 1 ۰۹:۲۵ - ۱۳۹۰/۰۴/۰۴
    3 1
    گروه جهاد و مقاومت مشرق دستتان درد نکند. خدا قوت. انشا الله که همیشه مثل رهبری دست، مغز، زبان و قلبتان سلامت و پر شور و استوار باقی بماند. قطره قطره خونمان فدای قطره قطره جوهر قلم و وجودتان، که همیشه ....
  • ۰۹:۲۸ - ۱۳۹۰/۰۴/۰۴
    13 0
    فوق العاده بود
  • ۰۹:۴۳ - ۱۳۹۰/۰۴/۰۴
    14 1
    جانم فدای اقا ای کاش ما قابل باشیم که جانمان را بدهیم
  • محمد جواد شهابی نیا ۱۰:۴۰ - ۱۳۹۰/۰۴/۰۴
    6 0
    گرباد فتنه هر دو جهان را به هم زند ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست چشم و چراغ مائید آقا جون. انشاالله با همین دست چپ پرچم رو به دست آقا صاحب الزمان میدید.
  • رضا ۱۰:۴۲ - ۱۳۹۰/۰۴/۰۴
    0 1
    مگر شهید محمدمنتظری همزمان با آقای بهشتی به شهادت نرسید ؟ چطور به ملاقات آقا آمد و گفت که آقای بهشتی یک مقدار پاهایش مجروح شده است؟ ضمنا در آخر مطلب فوق عبارت (شیرینی عیدی گروهک فرقان بکام مردم نشست یعنی چه؟ واقعا که ؟؟؟!!!!
  • امیررضا ۱۱:۱۱ - ۱۳۹۰/۰۴/۰۴
    7 0
    لــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبیک یا خامنه ای (روحی فداک)
  • شیرازی ۱۱:۲۵ - ۱۳۹۰/۰۴/۰۴
    10 0
    فوق العاده بود. خواندیم و اشک ریختیم .. سلام خدا به روح بزرگ شهید بهشتی و بقیه یاران شهیدش سلام خدا بر امام خامنه ای
  • ۱۱:۲۶ - ۱۳۹۰/۰۴/۰۴
    0 0
    شعر رضوانی شیرازی را خطاب به امام خامنه ای عزیزتر از جان ما: «بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت سر خُمِّ می سلامت، شکند اگر سبویی» ای علمدار ولایت / بسیجیان فدایت
  • ۱۱:۲۸ - ۱۳۹۰/۰۴/۰۴
    2 0
    دست جانباز حضرت آقا در دست جانباز حضرت ابوالفضل(ع) هست ابوالفضل علمدار محافظ و نگهدار حضرت آقا تا ظهور امام مهدی(عج) انشاالله
  • lم-ک ۱۱:۳۳ - ۱۳۹۰/۰۴/۰۴
    5 0
    اقا را خدا دوباره به مردم ایران هدیه داد تا با درایت ودوراندیشی ایشان انقلاب به دست نااهلان ازمسیر اصلی خودمنحرف نشود
  • مهدی ۱۱:۴۰ - ۱۳۹۰/۰۴/۰۴
    0 0
    الله اکبر خدایا کمکم کن قدر این اقا را بدانم و مثل او شوم
  • ۱۱:۵۴ - ۱۳۹۰/۰۴/۰۴
    1 0
    شهيد محمد منتظري به همراه شهداي كربلاي حزب جمهوري اسلامي، در روز هفت تير يعني فرداي روز ترور حضرت آقا نداي حضرت عشق را لبيك گفتند
  • میلاد ۱۱:۵۷ - ۱۳۹۰/۰۴/۰۴
    0 0
    مردم نگران بودند که نکند قلب ایشان از کار افتاده باشد، آمده بودند و می‌گفتند «قلب ما را بردارید و به ایشان بدهید«. این جمله را خوندم و فقط گریه کردم.. روح منی خامنه ای
  • شهاب مرادی ۱۲:۴۰ - ۱۳۹۰/۰۴/۰۴
    0 0
    بسیار زیبا و دلنشین و پر از آه.. ممنون مشرق عزیز
  • ۱۳:۱۸ - ۱۳۹۰/۰۴/۰۴
    0 0
    دست راست آقا فدای قلب پاک شد دستت اما حکایتی دارد ..... جانم فدای رهبر
  • عماد ۱۳:۳۶ - ۱۳۹۰/۰۴/۰۴
    0 0
    توضیح: شیرینی گروه فرقان این بود که آقا را روز قبل ترور کرد و ایشان نتوانست در هفتم تیر برود حزب. انفجار حزب یکشنبه شب صورت گرفته و یک روز و نیم وقت بوده که شهید منتظری برود عیادت دوست صمیمی خویش. سوم اینکه اگر مطلب رو با دقت بخونید گفته نشده محمد منتظری خبر احوال شهید بهشتی را داده.
  • ۱۴:۲۶ - ۱۳۹۰/۰۴/۰۴
    0 0
    خیلی گریه کردم . آقا جان من و خانوادم به فدات
  • مجتبی « تنکابن » ۱۴:۳۱ - ۱۳۹۰/۰۴/۰۴
    2 0
    بأبی انتَ و اُمّی یا سیّدالقائد و نائبُ المهدی «عج»
  • ۱۶:۲۱ - ۱۳۹۰/۰۴/۰۴
    0 0
    عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.خدا عیدی منافقین ملعون رو واقعا عیدی کرد!شکرش رو با حمایت از آقا بجا بیاریم.
  • ۱۶:۲۹ - ۱۳۹۰/۰۴/۰۴
    0 0
    دست شما مشرقی ها درد نکند .یک بار دیگر حال وهوای 7تیر آنروزهای سخت حزب الله انداختید.وامروز آن منافقین کجایند که عضمت مقاومت این امت حزب الله را ببینند؟
  • محمدحسین امینی ۱۸:۳۱ - ۱۳۹۰/۰۴/۰۴
    0 0
    سید علی خامنه ای چاره ی دل است / سید علی خامنه ای رفع مشکل است
  • ۱۸:۴۲ - ۱۳۹۰/۰۴/۰۴
    0 0
    واقعا عالی بود .ایشان به حق بعد از امام خمینی رهبر امت اسلامی شدند. و اگر دعاهای ایشان تا به امروز در حق مردم ایران نبود معلوم نبود حال و روزمان چگونه بود. جانم فدای رهبر
  • شهرضا يدالله شاهچراغي ۱۸:۵۵ - ۱۳۹۰/۰۴/۰۴
    0 0
    ابوالفضل علمدار خامنه اي نگهدار خداوند ايشان رابراي امروز ماجزء ذخيره هاي انقلاب نگه داشت خداوند به تمام اطباء كه درآن موقعيت بحراني توانستند اين ذخيره الهي رابراي ما نكه دارند اجر آخرتي عطا نمايد ماهمه درزيرلواي ايشان جان بركف هستيم وانشاء اله كه تاظهورحضرت حجت سالم وتندرست باشند كه پرچه انتقلاب رابدست حضرت بقية اله بسپارند
  • فدایی سید علی ۲۰:۲۱ - ۱۳۹۰/۰۴/۰۴
    0 0
    شیرین ترین بخش متن اینجا بود: قلب مارا بردارید جای قلب ایشان بگذارید روحی لک الفداه یا امام خامنه ای همیشه از خدا توفیق شهارت در رکاب امام خامنه ای را خواسته ام اللهم احفظ قائدنا امام خامنه ای آمین
  • محمود ولایت مدار ۲۱:۳۴ - ۱۳۹۰/۰۴/۰۴
    0 0
    مرگ بر ضد ولایت فقیه آقا جون یه دنیا دوستت دارم.
  • ۲۲:۴۶ - ۱۳۹۰/۰۴/۰۴
    0 0
    اگر این حادثه برای حضرت آقا اتفاق نمی افتاد، روز بعد (هفتم تیر) در جلسه حزب جمهوری اسلامی شرکت می کردند...
  • هدي ۲۲:۵۳ - ۱۳۹۰/۰۴/۰۴
    0 0
    عظمت البته اخوي. در كنار اين همه شور و حال كمي هم سواد بد نيست ان‌شاءلله
  • ۲۳:۲۷ - ۱۳۹۰/۰۴/۰۴
    0 0
    عظمت نه عضمت.
  • ۲۳:۲۹ - ۱۳۹۰/۰۴/۰۴
    0 0
    یاد دل نوشته پر شور آقای هاشمی افتادم که پارسال در این روز خوانده بودم. خدا آقای هاشمی را برایمان نگاه دارد. که امام می گفت تا هاشمی زنده است انقلاب زنده ست.
  • فاطمه ۰۱:۲۸ - ۱۳۹۰/۰۴/۰۵
    0 0
    سرو جانم به فدای ابالفضل زمان(درضمن از شما هم ممنون)
  • محمد صحرایی ۰۲:۵۶ - ۱۳۹۰/۰۴/۰۵
    0 0
    رهبرا، جانا ما را سری است با تو که گر خلق روزگار دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم
  • حسين ۰۸:۱۹ - ۱۳۹۰/۰۴/۰۵
    0 0
    نماز آيات مي خوانم وقتي كه تو گرفتي بأبی انتَ و اُمّی یا سیّدالقائد و نائبُ المهدی «عج»
  • مجتبی « تنکابن » ۱۴:۵۸ - ۱۳۹۰/۰۴/۰۵
    0 0
    هدی خانم ببخشید؛ شما هم جمله "ان شاء اللّه" را غلط نوشتید! اللّه درست است نه للّه! لطفاً دقت شود. یاعلی
  • مجتبی « تنکابن » ۱۵:۰۰ - ۱۳۹۰/۰۴/۰۵
    0 0
    جانم آقا؛ آقای امینی خداوکیلی با این بیت خیلی حال کردم. خدا حفظت کنه. یاعلی برادر
  • مجتبی « تنکابن » ۱۵:۰۳ - ۱۳۹۰/۰۴/۰۵
    0 0
    "سید علی خامنه ای چاره ی دل است" "سید علی خامنه ای رفع مشکل است" «به یاد امام «ره» و شهدا صلوات». یازهرا
  • ۱۲:۰۰ - ۱۳۹۰/۰۴/۰۶
    0 0
    خداوند ودیعه شهدا و اماممان را برای کوثر انقلاب اسلامی و انتقام خون علمدار کربلا محافظت کند. خدایا معرفت ما را به انقلاب اسلامی و رهبری روز به روز افزایش ده
  • حسین ۱۵:۳۵ - ۱۳۹۰/۰۴/۰۶
    2 1
    ها؟ اشتباه اومدی نظر دادی اخویییییییییییی
  • علي طاهري ۱۵:۴۷ - ۱۳۹۰/۰۴/۰۶
    0 0
    من اين گزارش را بارها خوانده ام گريه كرده ام ، لذت برده ام ، بر خود باليده ام به خاطر داشتن چنين مرادي . درخواست دارم موارد مشابه كه به حمدالله كم هم نيستند مثل ماجراي خواستگاري براي فرزند معظم له را هم منتشر كنيد
  • فريبا حبيبي حبشي از آ-غ ۱۲:۳۷ - ۱۳۹۰/۰۴/۰۸
    1 0
    براي سلامتي و طول عمر رهبر صلوات
  • متین ۱۷:۲۰ - ۱۳۹۴/۰۵/۰۴
    0 0
    واقعا گریه ام گرفت. لعنت خدا به منافقان و مخالفان اسلام.
  • جواد بهبهانی ۱۵:۲۹ - ۱۳۹۵/۰۴/۰۶
    5 0
    علمدار ولایت بسیجیان فدایت
  • یه بنده خدایی IR ۲۲:۰۴ - ۱۳۹۶/۱۰/۰۸
    0 0
    جانم فدای رهبرم سید علی
  • محمدرضا IR ۰۸:۰۵ - ۱۳۹۶/۱۲/۱۷
    0 0
    جانم فدای رهبرم
  • سورنای آریایی DE ۱۳:۳۶ - ۱۴۰۱/۰۴/۲۷
    0 0
    تا تحویل پرچم به بقیة الله، با سید علی میمانیم.

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس