به گزارش مشرق، از ابتدای شکل گیری جنبشهای مقاومت در منطقه علیه اشغالگری رژیم صهیونیستی، یکی از راهبردهای مورد علاقه این رژیم برای برخورد با تشکیلات مقاومت استفاده از حربه ترور بوده است.
رژیم صهیونیستی با این تصور که سازمانهای مقاومت در منطقه قائم به شخص هستند مبادرت به ترور رهبران این نهادها کرده و همواره انتظار داشته است که با انجام این سلسله عملیاتها بتواند کارایی نیروهای مقاومت را به سطح پایینی برساند. این رژیم هم در برخورد با مقاومت لبنان و هم در برابر گروههای رزمنده فلسطینی به این شیوه توسل کرد و در هر دو میدان نیز با شکست راهبردهای خود مواجه شد که به طور مجزا عملکرد این رژیم را در دو عرصه لبنان و فلسطین مورد بررسی قرار میدهیم.
بیشتر بخوانید:
پیام سفر قاآنی به سوریه، اثبات حضور با قدرت بود
عملکرد رژیم صهیونیستی در فلسطین
رژیم صهیونیستی از آغاز تشکیل در سال ۱۹۴۸ با هستههای مقاومت در سرزمینهای اشغالی مواجه بود. آنها از ابتدا سیاستی را در پیش گرفتند که مبتنی بر ایجاد رعب و شکستن هستههای اولیه مقاومت بود. بهترین شیوه مد نظر صهیونیستها نیز برای به ثمر رساندن این سیاست، انجام ترورهای سازمان یافته میان رهبران مقاومت بود. اسرائیل تعداد زیادی از رهبران فلسطینی را در لبنان، سوریه و حتی کشورهای اروپایی به قتل رساند و توانست بسیاری از هستههای مقاومت را متلاشی کند اما در مورد جنبشهای مقاومت اسلامی سیاستهای آنان به در بسته خورد.
جنبش مقاومت اسلامی حماس به عنوان یکی از اولین حرکتهای مقاومت اسلامی فلسطین در دهه ۸۰ میلادی و در پی انتفاضه اول فلسطین تشکیل شد. این جنبش تأثیر فراوانی بر مشروعیت زدایی از پیمان اسلو داشت و باعث شد تا این پیمان صلح عملاً به توافقی میان شخص «عرفات» و «اسحاق رابین» مبدل شود و نتواند از مشروعیت کامل یک توافق فلسطینی- ملی برخوردار شود. حملات حماس در جریان انتفاضه دوم فشار زیادی را به رژیم صهیونیستی وارد کرد و موج ناامنی را در سراسر سرزمینهای اشغالی گسترش داد تا آنجا که اسرائیل به این نتیجه رسید که سیاست ترور را در مورد رهبران این جنبش اجرایی کند. لازم به ذکر است موساد یک بار در دهه ۹۰ میلادی مبادرت به مسموم کردن «خالد مشعل» از سران سیاسی حماس کرده بود که این ترور ناکام ماند. رژیم صهیونیستی در سال ۲۰۰۴ شیخ «احمد یاسین» و تنها چند هفته بعد «عبدالعزیز رنتیسی» از رهبران مؤسس این سازمان را ترور کرد و به تصور خود طومار حماس را در هم پیچید.
اما صراحتاً میتوان سکوی پرش حماس و ارتقای سیاسی و نظامی این جنبش را در دوره پس از این ترورها برآورد کرد. اسرائیل یک سال بعد از غزه عقب نشینی کرد و حماس در سال ۲۰۰۶ موفق شد تا با پیروزی در انتخابات قانونگذاری فلسطین، دولت این کشور را تشکیل دهد و به وجاهت بینالمللی مهمی دست یابد. حماس پس از بروز اختلافات با جنبش فتح، به عنوان دولت قانونی به طور یکجانبه کنترل نوار غزه را بر عهده گرفت و از آن تاریخ بر این ناحیه مسلط است. توانایی حماس پس از ترور فرماندهانی چون «سعدالله جابری» نیز دچار کاهش نشد و حتی این جنبش توانست به توانایی موشکی لازم برای هدف قرار دادن تل آویو دست یابد. در مورد حماس میتوان گفت که سیاست ترور در جهت معکوس باعث رشد این جنبش شده است.
حرکت جهاد اسلامی نیز که جنبشی همگام با انقلاب اسلامی ایران بوده است دقیقاً هدف همین سیاستهای رژیم صهیونیستی قرار گرفت. جنبش جهاد ابتدا صرفاً به انجام تحرکات چریکی و حملات شهادتطلبانه مبادرت میکرد. در سال ۱۹۹۵ «فتحی شقاقی» از رهبران اصلی این جنبش بوسیله اسرائیل ترور شد اما روند روبه رشد این سازمان متوقف نگردید تا جایی که این سازمان از گروهی کوچک که ضرباتی محدود را به شهرکهای صهیونیستی وارد میکرد به نهادی تبدیل شد که در سال ۲۰۱۹ دو بار مستقلاً با رژیم صهیونیستی وارد نبرد و موفق شد تا این رژیم را مجبور به آتش بس کند.
عملکرد رژیم صهیونیستی در لبنان
از دهه ۸۰ میلادی و با قدرت گرفتن مقاومت اسلامی در مناطق اشغالی جنوب لبنان، رژیم صهیونیستی سیاست حذف فیزیکی رهبران این جنبش را اجرایی کرد. آنها در سال ۱۹۸۴ و در اولین گام، «شیخ راغب حرب» از رهبران مقاومت را در مقابل منزلش به شهادت رساندند اما این ترور نه تنها از توان سیاسی و نظامی کم نکرد بلکه تأثیر گذاری جنبش مقاومت را مضاعف کرد. مقاومت اسلامی در مقطع پس از ترور شیخ راغب حرب به شکل گسترده به انجام عملیاتهای شهادتطلبانه و چریکی علیه نیروهای صهیونیستی و فالانژهای وابسته به آنان در لبنان دست زد و نهایتاً موفق شد در پیمان «طایف» جهت پایان جنگ داخلی لبنان نیز به عنوان یک تشکل مستقل لبنانی پذیرفته شود و طرفهای پیمان نیز پذیرفتند تا حزبالله به عنوان تنها گروه مسلح لبنانی مشروع برای مبارزه با رژیم صهیونیستی باقی بماند. اسرائیل که از این موقعیت حزبالله ناراضی به نظر میرسید مجدداً به سیاست ترور روی آورد و این بار «سید عباس موسوی» دبیرکل حزبالله را در جنوب لبنان مورد هدف قرار داد. این ترور نیز مانند ترور شیخ راغب حرب باعث شد تا تحرکات حزبالله شکل تصاعدی به خود بگیرد و مقطع ۱۹۹۲ تا ۲۰۰۰ به مرگبارترین و تلخترین ادوار حضور رژیم صهیونیستی در لبنان مبدل شود. حزبالله در این مقطع به توان موشکی و خمپارهای اولیه مورد نیاز برای هدف قرار دادن رژیم صهیونیستی دست یافته بود و شیوههای نامتقارن نبرد باعث شده بود تا تلفات نیروهای این رژیم به شکل فزاینده ای بالا برود و نهایتاً اسرائیل با تحمل تلفات فراوان در سال ۲۰۰۰ لبنان را ترک کرد. رژیم صهیونیستی علیرغم آزمودن چند باره و شکست در راهبرد ترور رهبران مقاومت لبنان، مجدداً پس از شکست در جنگ ۳۳ روزه به راهبرد ترور برگشت و این بار در سال ۲۰۰۸ «عماد مغنیه» رهبر نظامی حزبالله را هدف قرار داد. تبعات ترور عماد مغنیه به حدی گسترده بود که حتی تحلیلگران نزدیک به حزبالله هم انتظار داشتند فعالیتهای این جنبش برای مدتی وارد رکود شود اما بعد از تنها ۳ سال، حزبالله اولین عملیات برون مرزی خود را در منطقه مرزی میان لبنان و سوریه آغاز کرد و موفق شد ضمن پاکسازی منطقه از معارضین سوری، امنیت مناطق مرزی لبنان را تضمین کند.
مرور روند برخورد گروههای مقاومت با سیاست ترور و حذف فیزیکی رژیم صهیونیستی نشان میدهد این گروهها با تکیه بر چند اصل توانستهاند این حربه را ناکام کنند.
اولین اصل مهم در برخورد با این راهبرد رژیم صهیونیستی تکیه بر آرمان و استراتژی نبرد با اسرائیل به جای تکیه بر فرماندهان و اشخاص بوده است. گروههای مقاومت راهبرد ثابتی را در برابر اسرائیل انتخاب کردهاند که در آن هر فرمانده جدید خود را ملزم به پیشبرد برنامههای فرماندهان پیشین میداند و به این ترتیب از بُعد سیاست گذاری با ترور فرماندهان تغییری در راهبرد گروه مقاومت ایجاد نمیشود.
دومین اصل، تربیت تعداد زیاد فرماندهان میدانی است. گروههای مقاومت در سطح عملیات و فرماندهی دارای پتانسیل نیروی انسانی قوی است و فرماندهان گروهها با حضور مستقیم در میادین نبرد دارای خبرگی و تجربیات فراوانی میشوند که آنها را از نظر قدرت مدیریت نظامی در تراز نسبتاً برابر با هم قرار میدهد و با از دست رفتن یک فرمانده میدانی بلافاصله فرد دیگری با سطح مناسب مدیریت نظامی جایگزین او میشود. این مدل تا حد فراوانی از جنگ تحمیلی ایران اخذ شده است که در آن فرماندهان بر خلاف شیوههای کلاسیک جنگی از قرارگاههای بتونی جنگ را اداره نمیکردند و مستقیماً وارد جبهه میشدند و از آنجا به هدایت نبرد میپرداختند که این امر باعث پختگی و کارآزمودگی سریع فرماندهان در سنین پایین میشد و آنها را به عنوان ذخایر نیروی انسانی به سازمان رزم ایران تحویل میداد.
سومین اصل برای گسسته نشدن سازمان نیروهای مقاومت پس از ترور فرماندهان، اتصال آنها به فرماندهی واحد و بهره جستن از تجارب جمهوری اسلامی ایران به عنوان سر سلسله محور مقاومت در منطقه است. ایران در مواقع بحرانی با هدایت درست نیروهای مقاومت موفق شده است تا شوک ناشی از ترور فرماندهان را برای این نیروها مهار کرده و آنها را برای ادامه مسیر راهنمایی کند. همین سه اصل اخیر در خصوص شهادت سردار سلیمانی نیز صدق میکند و ترور ایشان به همان دلایل که نتوانست نیروهای محور مقاومت را از پیشبرد اهدافشان بازدارد نمیتواند ایران را نیز به عنوان سر رشته اصلی محور مقاومت از صحنه خارج کند.