ممکن است هوس کند غذایش را با سربازها شریک شود یا ممکن است هوس کند دختر مظنون به قتل را در آغوش بکشد. ربات که نیست؛ مثل قهرمان‌های گراهام گرین است، آدم است.

به گزارش مشرق، ادبیات معمایی در جهان یکی از پرطرفدارترین آثار برای خوانندگان و ناشران و نویسندگان است اما در ایران این ژانر تقریبا مهجور مانده است و نویسندگان به دلایل متعددی سراغ آن نمی‌روند. شاید ضعف در پرداخت یک داستان با ویژگی‌های جنایی و اسرارآمیز و البته عدم‌استقبال مخاطب دلیل این بی‌توجهی می‌تواند باشد. داستان‌های پلیسی مهم‌ترین بخش داستان‌های معمایی هستند و جذابیت‌های زیادی هم دارد، هر چند در ایران برخی آن را زیرمجموعه ادبیات عامه‌پسند تقسیم‌بندی می‌کنند و این باعث شده از ارج و قرب آن کم شود.

در سال ۹۸ مجید استطیری کتاب «وقتی که خورشید خوابید» را نوشت که هم به ادبیات معمایی توجه دارد و اصولا در این بخش طبقه‌بندی می‌شود و هم با نگاهی متفاوت در ادبیات انقلاب نوشته شده است. این کتاب در جشنواره داستان انقلاب هم یکی از آثار برگزیده بود. استیری سال گذشته کتاب «رمق» را هم منتشر کرد و سالی شلوغ را گذراند. از وی پیش از این مجموعه‌داستان «تخران» به دست خوانندگان رسیده بود. به بهانه هفته ادبیات معمایی، گفت‌وگویی با مجید استیری داشتیم که از نظر می‌گذرد.

معمولا در داستان‌هایی که برای انقلاب نوشته می‌شود، عنصر معما مفقود است اما در کتاب شما کل سوژه بر این مساله سوار می‌شود. چرا این سوژه را به صورت معمایی و جنایی مطرح کردید؟

به خاطر اینکه من از ابتدا قصد نداشتم داستانی برای انقلاب بنویسم. می‌خواستم رمانی درباره اخلاق بنویسم. به همان معنا که نزد ارسطو افاده شده است. چه کسی واقعا دارد جامعه را به سوی «خیر اعلی» می‌برد؟ می‌خواستم درباره چالش فرهنگ ما با فرهنگ بیگانه بنویسم و یکی از مهم‌ترین فرازهای این چالش دوره انقلاب سفید و راهی‌شدن نیروهای سپاه دانش و سپاه بهداشت و سپاه ترویج و آبادانی به روستاها بود.

ورود این نیروها به بافتی که ممکن بود خیلی درکی از آنها نداشته باشند هم چالش ایجاد می‌کند و هم معما؛ و من معما را انتخاب کردم و گذاشتم چالش به بالاترین حد ممکن خودش را نشان بدهد. به قول شما این سوژه معمایی بر کل مساله داستان سوار شده است. حتما وضعیت‌های مشابهی در روستاهای مختلف کشور به وجود آمده که من اخبار برخی از آنها را دارم اما آن وضعیت‌ها به مرحله حاد خودش مثل کشته ‌شدن یک انسان نرسیده است. اینجا من گذاشتم حادترین شکل برخورد دو فرهنگ و دو نوع اندیشه اتفاق بیفتد تا مخاطب به داستان گره بخورد و نتواند آن را به سادگی رها کند. واقعا بعد از اینکه نوشتن داستان تمام شد به این فکر افتادم که می‌تواند داستانی درباره انقلاب باشد و استاد عزیزم جناب آقای حمیدرضا شاه‌آبادی پیشنهاد داد که این اثر را در جشنواره داستان انقلاب شرکت بدهم که الحمدلله برگزیده شد.

در کتاب شما ماجرای انقلاب در زیرلایه اصلی داستان است. دلیل خاصی برای طرح این موضوع داشتید؟
من دو اثر را از سینما و ادبیات جهان برای شما مثال می‌زنم تا اهمیت برملا ‌کردن لایه‌های زیرین اجتماع مشخص شود. در فیلم فوق‌العاده «روبان سفید» از میشائیل هانکه، یک کلمه هم حرفی از «نازیسم» مطرح نمی‌شود اما در تحلیل این فیلم گفته می‌شود که فیلمی است برای طرح ‌کردن وضعیتی که باعث رویش نازیسم در آلمان شد. از طرف دیگر رمان «موش و گربه» باز هم از یک آلمانی؛ نویسنده بزرگ آلمان گونتر گراس.

این رمان هم خیلی‌خیلی کم به جنگ پرداخته اما نشان داده لایه زیرین این سربازانی که آلمان به نبرد علیه متفقین می‌فرستد، چیست و چگونه است. پس این یک الگو است و اتفاقا الگوی مقبول و مرسومی است که من هم از همان استفاده کرده‌ام اما باز هم یادآور می‌شوم واقعا از روزی که ایده اولیه رمان در ذهنم شکل گرفت در فکر این نبودم که ریشه‌های فرهنگی انقلاب را واکاوی بکنم. بیشتر به برخورد دو فرهنگ فکر می‌کردم. برخورد اصالت روستا با یک موج فرهنگی که هم جنبه خوب داشت و هم جنبه بد. من به جنبه‌های خوب آن هم پرداخته‌ام و هر کسی رمان را بخواند، می‌تواند در مورد آن قضاوت بکند. کاری به این ندارم که پهلوی دوم واقعا دلش برای مردم ایران می‌سوخت یا نه اما به هر حال سوادآموزی برای روستاییان باید اتفاق می‌افتاد و پس از انقلاب هم این حرکت سرعت گرفت.

بافت اصلی کتاب بر پایه حضور نیروهای سپاه دانش و سپس قتل یکی از آنهاست. به نظرم نویسنده به مساله سبک زندگی و برهم خوردن بافت سنتی روستاها توجه داشته است و در لایه دوم این تغییر بافت سنتی را یکی از ‌انگیزه‌های انقلاب می‌داند.

بله، سبک زندگی برای من بسیار مهم بود. در رمان فوق‌العاده خواندنی «گرینگوی پیر» از کارلوس فوئنتس، نویسنده مکزیکی وقتی او از تهاجم آمریکا به مکزیک می‌نویسد، بخش قابل توجهی از کتاب را به جای اینکه به جانفشانی و حماسه‌آفرینی رزمندگان روستایی مکزیکی که زیر لوای سانچو پانزا و امیلیانو زاپاتا اختصاص بدهد، به تقابل دو نوع سبک زندگی اختصاص می‌دهد. من هم می‌خواستم از همین تقابل حرف بزنم. جنگ اصلی اینجاست. 

مدرسه در قاموس ما مقدس است اما در بستر داستان من گویا مدرسه در تقابل با مسجد قرار می‌گیرد و سپاهی دانش در تقابل با مبلغ مذهبی. حالا قضاوت اخلاقی را به مخاطب می‌سپاریم. یک‌بار این اشتباه می‌کند و یک‌بار آن. یک‌بار مدرسه مایه نجات می‌شود و یک‌بار مسجد. اینها در فکر من بود و چون داریم درباره داستانی حرف می‌زنیم که در دهه ۴۰ رخ داده؛ پس شاید شما دارید درست نتیجه می‌گیرید که بعد از همه این کشمکش‌های فرهنگی نهایتا مردم ‌انگیزه‌هایی برای انقلاب پیدا ‌کردند اما من نخواستم این ‌انگیزه‌ها را شعاری مطرح کنم. امیدوارم موفق بوده باشم و آن معمایی که در ابتدا فرمودید به اندازه کافی جذاب بوده باشد.

شخصیت سرهنگ در داستان باوجود وابستگی به سیستم شاهنشاهی خاکستری تصویر شده است و از ابتدای داستان به نظر می‌رسد خلاف تصور مخاطب و البته سیر داستان عمل کند. دلیل آن به خاطر فوت دخترش نیست؟

دختر سرهنگ چند سال قبل به دلیل بیماری قلبی از دنیا رفته است. داشتن این «زخم» در طراحی «سفر قهرمان» لازم است. برای اینکه مساله برای او درونی بشود، لازم و حیاتی است. باز از ادبیات دنیا برایتان مثال می‌زنم. در رمان «اسلحه برای فروش» از نویسنده بزرگ انگلیسی «گراهام گرین» کسی که در چنگ آن جانی فراری افتاده است، معشوقه کارآگاه است. از طرف مقابل، آن جانی هم فقط یک تیپ نیست که یک لحظه وارد صحنه بشود و تیری شلیک کند و غیبش بزند. او هم آدم است و درونیات خودش را دارد و عمیق است.

من از این بابت داستان‌های تریلر گراهام گرین را خیلی می‌پسندم. آنها را خیلی بیشتر از کارهای پلیسی آگاتا کریستی می‌پسندم. در کارهای آگاتا کریستی شخصیت هرکول پوآرو مثل یک آدم جنتلمن ماشینی وارد صحنه می‌شود و معما را حل می‌کند، بدون اینکه خودش دچار تغییر و دگرگونی بشود؛ اما در کارهای گرین هم کارآگاه و هم جانی هر دو دستخوش عواطف می‌شوند. شاید از بابت این تعلق خاطر من به گراهام گرین است که شخصیت سرهنگ من نمی‌تواند ماشینی عمل کند و وقتی از دختر سپاه دانش بازجویی می‌کند او را با دختر ازدست‌رفته خودش شبیه‌سازی می‌کند و دچار کشمکش عاطفی می‌شود.

در کتاب کاملا ملموس است که روستاها جغرافیایی خارج از زندگی در دوره پهلوی بوده و این مساله در داستان مشخص است. این مساله از چه طریقی برای نویسنده حاصل شده است؛ شهود یا تحقیق و پرسش؟

قیصر امین‌پور در شعر زیبایی می‌گوید «خدا روستا را/ بشر شهر را/ ولی شاعران آرمانشهر را آفریدند/ که در خواب هم خواب آن را ندیدند» من با همان دو عبارت اول شعر قیصر امین‌پور کار دارم. روستا یک نظام خودبسنده مستقل دارد که این قابل ستایش است؛ البته این نظام شکننده هم هست و در برابر تغییرات اقلیمی ممکن است نتواند از خودش محافظت کند اما به هر حال ترجیح می‌دهد آسیب‌پذیر باشد و استقلالش را از دست ندهد. این چیزی است که در رمان سترگ «کلیدر» هم می‌بینیم.

اگر استقلال روستا و ایل بخواهد مخدوش بشود، آنها طغیان می‌کنند. با شعری که از مرحوم قیصر امین‌پور آوردم، روشن کردم که بخشی از تلقی من به صورت شهودی به دست آمده اما جدا از آن من مشاهدات مستقیم هم داشتم چون اصالتا خراسانی هستم و هنوز ارتباطم با آن خطه قطع نشده است. از شنیده‌ها و گفته‌ها بهره بردم و پس از همه اینها داشته‌هایم را با مطالعات جامعه‌شناسی روستایی تقویت کردم. همانطور که به درستی فرمودید روستاها جغرافیایی خارج از زندگی متمدن بودند و طرح ساماندهی اراضی 
و به تبع آن سوادآموزی به روستاییان با ‌انگیزه‌های خارجی متاثر از اصل چهارِ هری ترومن کلید خورد.

در داستان‌هایی که با موضوع انقلاب نوشته می‌شود، خط داستانی از سوی گروه انقلابیون پیگیری می‌شود؛ چرا شما سعی کردید از نگاه یک عنصر وابسته به حکومت ماجرا را بیان کنید؟

به خاطر همان نگاه اخلاقی و انسانی که در ابتدا عرض کردم. انسان ساحاتی دارد و یک ساحت آن کارمند بودن است. ساحت دیگر آن پدر بودن است یا همسر بودن و اساسا انسان بودن. وقتی به یک عنصر وابسته به حکومت از منظر پدر بودن و انسان بودن خیره بشویم، می‌بینیم اندک‌اندک کلیشه‌ها کنار می‌روند. ممکن است هوس کند غذایش را با سربازها شریک شود یا ممکن است هوس کند دختر مظنون به قتل را در آغوش بکشد. ربات که نیست؛ مثل قهرمان‌های گراهام گرین است، آدم است؛ وانگهی من نقدم فراتر از این حکومت و آن حکومت است.

مدرنیته انسان را تک‌ساحتی کرده و شخصیت داستان من تا در آن رودی که به خواب می‌بیند، غسل نکند، به ساحت انسانی خودش وارد نمی‌شود. همه دغدغه‌اش این است که بازنشسته بشود و آدم خودش باشد. من در همین نظام مقدس جمهوری اسلامی که به آن معتقد هستم، افراد نظامی از جان گذشته‌ای را می‌شناسم که تمام عمرشان را در ماموریت‌های سخت برای حفظ و حراست از کشور گذرانده‌اند اما لحظه‌شماری می‌کنند که بازنشسته شوند! به این نکته دقت کنیم! چه رازی در این قید و بند است؟ ممکن است این فرد بعد از بازنشستگی هم خودش را وقف خدمت به نظام کند اما دوست ندارد خودش را در قالب‌های سلسله مراتبی محبوس ببیند. سرهنگ داستان من نیز چنین وضعیتی دارد.

*صبح نو