کد خبر 11186
تاریخ انتشار: ۱ آبان ۱۳۸۹ - ۱۲:۴۴

آقا ميرزا حسن کرمانشاهى ، علاوه بر احاطه به علوم متداول عصر از علوم رياضى و طب و حکمت مشّا و اشراق و فلسفه و عرفان و فقه ، در عمل و اخلاق فريد عصر خود بود.

به گزارش مشرق، رجا نوشت: نجابت و عفت نفس و بى‏توجهى او به دنيا و اهل پليد آن زبانزد خاص و عام بود ، با اين که در کمال عسرت زندگى مى‏نمود ، از احدى پول قبول نمى‏کرد و با همان حق تدريس مدرسه سپهسالار قديم زندگى مى‏نمود .
ابتلا به فقر و تنگدستى شديد هرگز در روحيه او تزلزل وارد نکرد و از روزگار شکايت نداشت و با شدايد مى‏ساخت .
هيچ چيز مانع او از تدريس و تربيت شاگرد نمى‏شد ، يکى از اکابر مى‏گفت : گاهى در اثناى درس و ديگر اوقات که به حال خود فکر مى‏کرد آهى از عمق دل برمى‏آورد که از آن نور مى‏باريد !!
خدايا ! چه بندگان بزرگوار و پاکى داشتى و دارى ، خداوندا ! ما افتادگان در چاه طبيعت و ماديگرى را نجات بده ، الهى ! دردمندان را از در دورى از مقام قرب علاج کن ، خداوندا !
مستمندان را از ذلت بدر آر ، پروردگارا ! مهجوران را از درد هجر به مقام وصل رهنمون شو ، الهى ! کام ناکامان را از شراب عشقت پر گردان ، خداوندا ! خاک‏نشينان را به عالم پاک برسان .
حاج ميرزا حسن کرمانشاهى اين مرد بزرگ الهى مى‏گويد : روزى در مدرسه سيد نصير الدين نشسته بودم ، طلبه‏اى ژنده‏پوش و ژوليده موى مستقيم به نزد من آمد و گفت : آقاى ميرزا ! کليد حجره شانزده را به من بده و از امروز منطق بوعلى برايم بگو ، من خواهى نخواهى در برابر او تسليم شدم ، کليد آن حجره را به او واگذار کردم و منطق بوعلى برايش شروع نمودم در حالى که منطق گفتن کار يک طلبه فاضل بود و من سال‏ها بود از گفتن آن فارغ بودم .مدتى براى او درس گفتم ، يک شب خانواده‏ام از کثرت مطالعه من ناراحت شد به ناراحتى او پاسخ نگفتم . ولى شب بعد هر چه دنبال منطق گشتم آن را نيافتم . دو سه روزى بى‏مطالعه درس گفتم ، يک روز به من پرخاش کرد که اى شيخ ! چرا بى‏مطالعه درس مى‏گويى ؟ به او گفتم : کتابم را گم کرده‏ام ، گفت : در محل رختخواب زير رختخواب سوم است ، از اطلاع او به داستانم شگفت‏زده شدم .
به او گفتم : کيستى ؟ گفت :
کسى نيستم ، گفتم : روزى که آمدى مستقيم به نزد من آمدى و نام مرا گفتى . سپس کليد حجره شانزده را که خالى بود از من خواستى ، آن گاه درخواست منطق بوعلى کردى و امروز از جاى کتاب خبر مى‏دهى و اين همه بى‏علّت نيست داستانت را بيان کن .
گفت : طلبه‏اى هستم از اهالى دهات شاهرود ، پدرم عالمى زاهد و خدمتگزارى با واقعيت بود ، تمام امور دينى اهل ده بر عهده او بود ، ميل زيادى به درس خواندن من داشت ، ولى من بر خلاف ميل او روزگار به عيش و نوش مى‏گذراندم . پدرم پس از ساليان درازى خدمت به مردم از دنيا رفت . پس از گذشت مراسمش ، مردم لباس او را به من پوشانده و مسجد و محرابش را واگذارم نمودند .
دو سه سالى نماز خواندم ، سهم امام گرفتم ، هداياى مردم از قبيل گوسفند و روغن و ماست و پنير و پول قبول کردم و غاصبانه و بدون استحقاق خوردم ، مسائل دينى را براى مردم از پيش خود گفتم ، روزى به فکر فرو رفتم که طى طريق به اين اشتباه تا کى ؟ چند روز ديگر عمرم به سر مى‏آيد و به دادگاه برزخ و قيامت مى‏روم . جواب حق را در برابر اين وضع چه خواهم داد ؟ !از تمام مردم دعوت کردم روز جمعه براى امر مهمّى به مسجد بيايند ، همه آمدند ، به منبر شدم و وضع خود را بازگو نمودم ، مرا از منبر به زير آوردند و تا قدرت داشتند از ضرب و شتم فروگذار نکردند ، پس از آن کتک مفصّل با لباسى پاره و مندرس ، بدون داشتن وسيله ، با پاى پياده به تهران حرکت کردم .
در سرازيرى راه تهران به شخص محترمى که آثار بزرگى از ناصيت او پيدا بود برخوردم با اسم مرا صدا کرد و آدرس شما و مدرسه شما را به من داد ، من اکثر روزها او را مى‏بينم و با او هم غذا مى‏شوم ، مسئله کتاب منطق و جايش را او به من گفت ، ميرزاى کرمانشاهى که از گفته‏هاى او متعجب شده بود و آثار الهى مبارزه با نفس و ترک هوا را در آن طلبه مى‏ديد ، دريافت که اين شخص با وجود مقدس امام عصر عليه‏السلام روبرو شده در حاليکه آن جناب را نشناخته ، ميرزا به او فرمود : ممکن است از دوست خود اجازه بگيرى تا لحظه‏اى به شرف ملاقات او نايل گردم ، طلبه شاهرودى گفت : اين کار مشکلى نيست ، من او را مى‏بينم و زمينه ملاقات تو را با وى فراهم مى‏کنم .
چون روز ديگر شد طلبه شاهرودى گفت : دوست من به تو سلام رساند و گفت : شما مشغول تدريس باش !
به او گفتم : اگر او را ديدى اجازه بگير من از دور جمال مبارکش را زيارت کنم ، گفت : مانعى ندارد . رفت که اجازه بگيرد ، ديگر باز نگشت و مرا در حسرت ديدارش خون‏جگر کرد ! !
منبع : کتاب حکايتهاي عبرت آموز استاد شيخ حسين انصاريان