ـ بچه که بودم پولم به کتاب خریدن نمی‌رسید. یک پیرمرد شمالی بود که در زیر گذر خان مغازه داشت که و در آن مغازه همه‌چیز از جمله آب برگه و لواشک و آلبالو خشک و دمپایی و لیف حمام و قیف و نفت و زغال و صابون و انبر می‌فروخت، و کتاب هم کرایه می‌داد به شبی یک قران. من بدون کفش خوب می‌دویدم. از خانه تا زیر گذرخان می‌دویدم، کتاب را می‌گرفتم...

گروه فرهنگی مشرق - ناصر فیض این روزها مدیر دفتر طنز حوزه هنری است. شاعر و طنزپرداز خوش‌مشرب و شیرین‌سخن و نکته‌پردازی که به سال 1338 در مشکین‌شهر به دنیا آمده و در قم بزرگ شده و اکنون در تهران می‌زید. فیض آن‌قدر شیرین و جذاب حرف می‌زند و خاطره تعریف می‌کند و به سؤال‌ها پاسخ می‌دهد که سخت می‌توان سخنش را برید و سؤال بعدی را مطرح کرد. لذاست که این مصاحبه را هم کلی خلاصه کرده‌ایم تا سر جایش جا شود!
ـ نام؟
ـ باید واقعیت را گفت: ناصر!

ـ نام خانوادگی؟
ـ فیض.

ـ نام پدر؟
ـ ابوالفضل.

ـ شغل؟
ـ کارمند حوزه هنری.

ـ شغل پدر؟
ـ پدرم روحانی است. الان هشتاد و شش سال سن دارد و فکر می‌کنم اگر شغلی هم برایش پیدا کنید، خیلی استقبال نکنند!

ـ تحصیلات؟
ـ تحصیلات پدرم؟!

ـ تحصیلات خودتان!
ـ لیسانس ادبیات فارسی دارم.

ـ همه مشاغل قبلی؟
ـ تا هیجده سالگی جوان بودم. بعد، دو سال سرباز بودم. بعد ازدواج کردم. اینها البته شغل نیست، اما مشغولیت هست!

ـ از شغل‌ها هم بگویید.
ـ در قم مغازه‌ای داشتم، که در آن ده‌ها شغل عوض کردم. از لباس‌فروشی، اعم از مردانه و زنانه و بچگانه بگیر تا فروش چینی و بلور و دوربین‌فروشی و فروش گل مصنوعی، تا اخذ ویزای دوبی و شارجه و ارمنستان و باکو با فکس! شب عید هم در اوج کاسبی همکاران، مغازه را می‌بستم و می‌رفتم شب شعر در شهرستان‌های دیگر!

ـ واحد ادبیات حوزه هنری قم کی پیش آمد؟
ـ حوزه هنری قم از اول واحد ادبیات نداشت. یک‌بار آقای قزوه با آقای فلاح‌پور که به قم آمده بودند، آمدند درِ مغازه و گفتند می‌خواهند در حوزه قم واحد ادبیات راه بیندازند و از من ـ که آن موقع‌ها از اعضای فعال جلسه آقای مجاهدی بودم ـ خواستند گرداننده جلسه‌های شعر آنجا باشم. بعد از مدتی آن جلسه به یکی از بهترین جلسات شعر ایران ـ از لحاظ سطح ادبی شاعرانی که در آن شرکت می‌کردند ـ تبدیل شد. شاعران خیلی خوبی به آن جلسه می‌آمدند. زکریا اخلاقی و احمد شهدادی و علی داوودی و مجتبی تونه‌ای و باقر میرعبداللهی و یدالله گودرزی و حبیب نظاری و محمدشریف سعیدی و گاهی آقای ژرفا و آقای مجاهدی. یک‌سال مدیر آن جلسه بودم و بعد به تهران آمدم و در طبقه دوازدهم ساختمان آلومینیوم یک اتاق گرفتیم و چندتا عکس به در و دیوارش کوبیدم و یکی از این هواپیماهای مسافربری بادی هم باد کردم و گذاشتم وسطش و کار ویزاگیری را دنبال کردم! بعد همکار مجله شعر شدم، بعد از آن یکی از دوستان پدرم که دفتر اسناد رسمی داشت مرا برای کار رونویسی از اسناد به آنجا برد. این «رونویسی از اسناد» سمتی بود یک‌کم بالاتر از آبدارچی! 9 سال آنجا کار کردم. می‌خواستم لیسانسم را بگیرم و با سابقه کار در دفتر، بروم دفتر اسناد رسمی باز کنم. در همین مدت در دانشگاه هم ادبیات خواندم.‌ همه چیز آماده بود برای شرکت در آزمون سردفتری، که یک‌باره به واسطه یک اتفاق از این شغل بدم آمد.

ـ این شغل در ابتدا برای‌تان چه جذابیتی داشت؟
ـ من همیشه دوست داشته باشم کاری داشته باشم که علاوه بر خودم، دیگرانی هم در آن مشغول کار شوند. دوست داشتم مثلاً کارخانه‌دار باشم و هرروز پنج تا مینی‌بوس آدم در کارخانه‌ام کار کنند و همیشه هم در ذهنم آدم‌ها را در پست‌هایشان می‌چیدم. که فلانی پسر فلانی که در مشکین‌شهر بیکار است فلان کار را بکند و آن‌یکی مسئول فلان‌جا بشود و... از سردفتری هم برای همین خوشم می‌آمد. منتها بعد احساس کردم کاری است مثل دلالی، البته کمی شیک‌تر! هی با پول و سند سر و کار داشتن خیلی خوشایندم نبود. بعد از آن مدتی در رادیو فرهنگ برنامه طنز و طنزآوران را تولید می‌کردم. مدتی در تحریریه شبکه یک سیما برای مجری‌ها پلاتو می‌نوشتم. یک سالی در شورای فیلم و سریال شبکه یک و بعد از آن شبکه پنج بودم. چندین سال در کنار کار اصلی، در فرهنگسرای بهمن یک جلسه شعر را اداره می‌کردم. الان هم که در دفتر طنز و شورای شعر و موسیقی صدا و سیما و جاهای دیگری که یادم نیست، هستم!

ـ شیرین‌ترین خاطره کودکی؟
ـ بچه که بودم پولم به کتاب خریدن نمی‌رسید. یک پیرمرد شمالی بود که در زیر گذر خان مغازه داشت که و در آن مغازه همه‌چیز از جمله آب برگه و لواشک و آلبالو خشک و دمپایی و لیف حمام و قیف و نفت و زغال و صابون و انبر می‌فروخت، و کتاب هم کرایه می‌داد به شبی یک قران. من بدون کفش خوب می‌دویدم. از خانه تا زیر گذرخان می‌دویدم، کتاب را می‌گرفتم، از زیر گذر خان تا خانه می‌دویدم، می‌افتادم روی کتاب و می‌خواندم که تا فردا تمامش کنم که یک قران کرایه دو قران نشود و فردا دوباره همین بساط. تا اینکه یک بار پیرمرد گفت من دیگر به تو کتاب نمی‌دهم. گفتم چرا. گفت تو تمام کتاب‌های این قفسه را خوانده‌ای و کتاب‌های آن یکی قفسه هم به درد تو نمی‌خورد! خاطره این کتاب‌خوانی‌ها همیشه در ذهنم هست.

ـ بزرگترین اشتباه جوانی؟
ـ همه اشتباهاتم بزرگ بوده!

ـ تفاوت‌تان با ده سال پیش خودتان؟
ـ حجم ریزش مویم بیشتر شده! البته تجربه‌هایم هم بیشتر شده. ده سال هم به مرگ نزدیک‌تر شده‌ام.

ـ آخرین آرزویی که کردید؟
ـ همین الان داشتم آرزو می‌کردم این مصاحبه زودتر تمام شود که به جلسه‌ام برسم!

ـ آخرین کتابی که خواندید؟
ـ کتابی از «مظفر ایزگو» داستان‌نویس ترک به نام «سگِ دزد». مجموعه هفده هجده داستان کوتاه است که دارم برای ترجمه مرورشان می‌کنم.

ـ اولین گیاهی که کاشتید؟
ـ من آدم عجولی هستم. بچه هم که بودم، حوصله این که یک چیز بکارم و بیست روز صبر کنم تا سبز شود نداشتم. برای همین بیشتر لوبیا می‌کاشتم که در هوای گرم قم انگار بزرگ شدن و بالا آمدنش را به چشم می‌شد دید! البته اهل قلمه و پیوند هم بودم و یک درخت انجیر کاشتم که بعد از چند سال تبدیل به درختی شد که ریشه‌هایش داشت خانه را نابود می‌کرد! عاقبت پدرم با اره بریدش.

ـ آخرین حیوانی که کشتید؟
ـ من بیشتر انسان می‌کشتم! بچه که بودم اذیت می‌کردیم حیوانات را، اما نمی‌کشتیم‌شان. البته یک بار گربه‌ای را که جوجه‌هایم را خورده بود با تفنگ ساچمه‌ای اذیت کردم!

ـ یک تعریف کوتاه از تلویزیون؟
ـ وسیله‌ای که می‌شود به جای تماشا استفاده‌های مفیدتری ازش کرد!

ـ فوتبال؟
ـ از فوتبال متنفرم. کلا از ورزش متنفرم. فقط نمی‌دانم چرا بازی‌های جام جهانی را با علاقه دنبال می‌کنم. به جز موردِ جام جهانی، با فوتبال هیچ میانه‌ای ندارم. بازی‌های باشگاهی را که اصلاً.

ـ در میان تیم‌های ملی کشورها، به بازی کدام‌شان علاقه دارید؟
ـ به بازی‌های زمخت و محکم تیم‌های آفریقایی. بخصوص کامرون.

ـ یک تعریف از حوزه هنری؟
ـ این تعریف خودش براعت استهلال دارد. حوزه‌ای برای تولید و گسترش هنر، بر اساس تعریف و اصول.

ـ اسطوره مورد علاقه؟
ـ بگویم رستم، می‌گویند طنزپرداز چه ربطی دارد به رستم. بگویم گیلگمش؟ هنوز نفهمیده‌ام تلفظ درستش چیست! اصلا چرا من باید به اسطوره علاقمند باشم؟ آ‌ن‌قدر چیز واقعی داریم که به اسطوره‌ها فکر نکنیم.

ـ شخصیت تاریخی مورد علاقه؟
ـ به خاطر آذری بودنم علی‌القاعده باید بگویم «ستارخان» دیگر! اما واقعاً به عنوان یک آدم میهن‌دوست به ستارخان علاقه زیادی دارم.

ـ قدرت، شهرت یا ثروت؟
ـ اینها همه با همند دیگر. اما فکر می‌کنم کسی که قدرت داشته باشد آن دوتای دیگر را هم می‌تواند به دست بیاورد.

ـ یک نابغه در طنز؟
ـ حافظ.

ـ با مزاحم تلفنی چه برخوردی می‌کنید؟
ـ بی‌توجهی کامل. اگر مزاحم احساس کند داری اذیت می‌شوی ولت نمی‌کند.

ـ بیشترین تلفن را به چه کسی می‌زنید؟
ـ دخترم.

ـ با چند انگشت تایپ می‌کنید؟
ـ با دو انگشت. البته سرعتم بد نیست و کارم راه می‌افتد.

ـ چند بار اسم خودتان را در گوگل جستجو کرده‌اید؟
ـ تا به حال این کار را نکرده‌ام. اصولاً خیلی اینترنتی نیستم.

ـ غم‌انگیزترین گوشه تاریخ؟
ـ دهم محرم سال شصت و یکم هجری، بی‌تردید.

ـ مهم‌ترین کلمه در عالم؟
ـ خدا.

ـ اگرصد میلیون پول داشتید با آن چه می‌کردید؟
ـ صرف خیریه نمی‌کردم! یک جایی می‌خریدم برای مواقعی که نیاز به آرامش دارم. باغچه‌ای در روستا برای فرار از شهر.

ـ به نظرتان اختراع بعدی بشر چیست؟
ـ مگر چیزی هم مانده برای اختراع؟! فکر می‌کنم دوباره برق را اختراع می‌کند!

ـ سه کتاب برای فراغت؟
ـ هرچه باشد رمان نیست. در فراغت هم آدم باید فراغت داشته باشد!

ـ سه شیء که همیشه همراه‌تان هست؟
ـ عینک، انگشتر، و البته موبایل!

ـ فکر می‌کنید ماندگارترین اثرتان کدام باشد؟
ـ شاید شعری که برای شهدای بمباران گفتم. شعری هم برای دخترم سارا گفته بودم که خیلی مشهور شده بود: دخترم عاشق عروسک نیست/ عاشق لحظه‌های کوچک نیست.

ـ به فال حافظ اعتقاد دارید؟
ـ معمولاً به چیزهای تصادفی اعتقاد ندارم. لااقل دربست در اختیار فال بودن را نمی‌پسندم.

ـ اولین بیتی که گفتید؟
ـ من شعر گفتن را از بیست و چند سالگی شروع کردم. اما در عالم بچگی هم چیزهایی می‌گفتم که فکر می‌کردم شعر است. هفت هشت ساله که بودم گفتم: امام زمان منجی ما بشر/ که کارش بود بهتر از هر حقوق بشر.

ـ وآخرین بیتی که گفتید؟
ـ مطلع نقیضه‌ای برای یک شعر از علیرضا بدیع: چون نور نداریم به اندازه کافی/ کارم شده شب تا به سحر هسته‌شکافی!

ـ عاشق‌ترین شاعر؟
ـ اورهان ولی.

ـ اولین کسی که از طنزتان رنجید؟
ـ عموی ناتنی‌ام. با من شوخی‌های درشتی می‌کرد، من هم هجوش کردم! پسرعمه‌ام این هجویه را در تمام قهوه‌خانه‌های مشکین‌شعر پخش کرد. تا مدتها مردم برای دو کار به قهوه‌خانه می‌رفتند. یکی چایی خوردن و یکی شنیدن این شعر! بالاخره به زور از دلش درآوردم.

ـ زیاد هجویه می‌گویید؟
ـ یک بار یک هجویه را که برای دوستی گفته بودم، برای داریوش ارجمند خواندم. داریوش گفت قول بده از این به بعد کسی را هجو نکنی. من هم به داریوش قول دادم و البته هنوز هم سر قولم هستم!

ـ خنده‌دارترین ضرب‌المثل؟
ـ دست از پا درازتر برگشتن. تصورش را بکن!

ـ ذوق طنز چیست؟
ـ چیزی که با آموزش به دست نمی‌آید. آدم‌ها با هم تفاوت دارند. یکی عبوس است، یکی بذله‌گوست و... مهم‌تر از آن البته قدرت دیدن و کشف بخش مضحک پدیده‌های هستی است.

ـ مضحک‌ترین آدم؟
ـ آدمی که نقشی را بازی می‌کند که بلد نیست. آدمی که در جایی هست که نباید باشد.

ـ فکر می‌کنید کی بیشتر از همه دوست‌تان دارد؟
ـ مادرم. فکر می‌کنم بالاتر از مهر مادر محبتی نیست.

ـ اگر شما جای من بودید کدام‌یک از سؤالات این مصاحبه را از خودتان نمی‌پرسیدید؟
ـ اسم و فامیلم را. وقتی آن بالا می‌نویسید «گفتگو با ناصر فیض»، چه نیازی است اسمم را اول مصاحبه بپرسید؟!

*هفته‌نامه پنجره