کد خبر 1391296
تاریخ انتشار: ۴ تیر ۱۴۰۱ - ۱۵:۰۶

سیاراتی که البته ساکنین آن برعکس خود امپراتور و دانشمندان سرزمینش که علم‌گرا و تکنوکراتند، دیندار هستند! آن‌هم درصورتی‌که تقریبا خود امپراتور هم می‌داند این آدم‌های مذهبی مقصر نبوده‌اند.

به گزارش مشرق،سریال بنیاد «با نام انگلیسی Foundation» شاید یکی از قوی‌ترین نمونه آثار صنعت فیلم‌سازی آمریکا از نظر تکنیک و مخصوصا جلوه‌های ویژه است. دو قسمت ابتدایی فصل نخست این سریال شاید بالای ۹۰درصد توانست رضایت مخاطبان را به‌دست‌بیاورد که البته در قسمت‌های بعدی، درست مثل خود «پل ستاره‌ای» خاندان «کلئون» در فیلم، با سر سقوط کرد!

این سریال را در بسیاری از صورت‌مساله‌های اصلی، می‌توان یک اعلام جنگ رسمی به باورهای مذهبی دانست. از انکار وجود روح و معاد گرفته تا نفی نبوت عام و خاص و ... تا تحقیر و تمسخر ایدئولوژی ــ باوری دینی. آن‌هم از یک موضع و نگاه بالا به پایین سوپرکهکشانی! مثلا سریال معتقد است «خرافه‌گرایی مذهبی» را باید به‌عنوان یک نقص عقلانی و منطقی شایع قبول کرد؛ خرافه‌ای که حتی ممکن است یک ربات فوق‌هوشمند نیز دچارش شود! (ربات هوشمندی که به یک دین باستانی اعتقاد دارد!)

اما برای کنترل احساسات مذهبی ده‌ها میلیارد از انسان‌های عقب‌مانده و احمقی که ممکن است در صدها سیاره زندگی کنند (آن‌هم با اقلیم‌های گرم و خشکی دقیقا شبیه به بیابان‌های وسیع موجود در خاورمیانه!) باید با آنها مدارا کرد. چرا؟ چون منابعی که در سیارات‌شان دارند مهم هستند و مورد نیاز امپراتوری. (ترجمه کنید: اعراب و مسلمانهایی که نفت دارند!) البته در مواقعی خاص که همین دینداران خطرناک می‌شوند (و درست قبل از عملیات انتحاری برای نابودکردن پل ستاره‌ای سرودها و دعاهای مذهبی می‌خوانند!) می‌توان به‌راحتی نیمی از افراد سیارات‌شان را با بمباران هسته‌ای نابود کرد تا درس عبرت بگیرند و پررویی نکنند! اما در موارد دیگر، حتی می‌توان رسما در مراسم مذهبی آنها مشارکت نمود و دل‌شان را به‌دست‌آورد.

حتی اگر به‌عینه خودمان ببینیم که عقایدشان یک مشت خرافات مسخره و خطرناک است!شکل‌های دیگری از همین مضامین در طیف گسترده‌ای از آثار سینمای غرب وجود دارد. از «شن‌های‌صحرا» گرفته تا «اورویل» و «بزرگ‌شده توسط گرگ‌ها» و الی آخر و جالب‌تر این‌که، در اکثر قریب‌به‌اتفاق این نمونه آثار، تفکر فلسفی دقیقا با رویکردهای روان‌شناسانه پیوند خورده است.امپراتور در این سریال (که نسخه ژنتیکی کاملا مشابه با اجداد چند قرن پیش از خودش است!) خیلی راحت تصمیم می‌گیرد به دلیل انهدام پل ستاره‌ای (برجی که میلیون‌ها کیلومتر ارتفاع دارد و صدها میلیون جمعیت) دو سیاره را نابود کند.

سیاراتی که البته ساکنین آن برعکس خود امپراتور و دانشمندان سرزمینش که علم‌گرا و تکنوکراتند، دیندار هستند! آن‌هم درصورتی‌که تقریبا خود امپراتور هم می‌داند این آدم‌های مذهبی مقصر نبوده‌اند. (و این موردش دیگر خیلی عجیب است، اگر نگوییم وقاحت محض!) این یعنی سینمای غرب و به ویژه صنعت فیلم‌سازی آمریکا و هالیوود، خیلی وقت است دارد آشکارا یا زیرپوستی، نوعی نسل‌کشی جهان‌سومی را تئوریزه می‌کند. چه آنها را زامبی‌های جسمی به تصویر بکشد (مرده‌هایی که حرکت دارند و از مرگ نمی‌ترسند!) یا زامبی‌های روحی.

 پول درآوردن از فلسفه

پیوندخوردن فلسفه غربی به روان‌شناسی، در درجه نخست، خودش می‌تواند یک رویکرد پراگماتیستی به‌شمار بیاید که تلاش می‌کند به ساخت مقدس(!) بازار مصرف تقرب جوید. چون به‌هرحال (طبق جهان‌بینی کاپیتالیستی) هر نوع فعالیت انسانی باید از جنبه‌های «بیزینس» بودن هم خاصیتی داشته باشد زیرا مصرف‌کنندگان معاصر (تعریف انسان در کاپیتالیسم!) دارند از خیلی جهات روانی می‌شوند و به روانکاوی نیاز خواهند داشت و در این صورت از فلسفه نیز می‌شود مستقیما پول درآورد.

اما در این فرصت‌های کوتاه مجبوریم برویم سراغ اصل مطلب: کل تفکر و فلسفه غربی در «آخرین نفس‌های نزدیک به مرگ» چقدر ارزش دارند؟ شما بگو یک ریال! یا در این لحظات چه حرفی برای گفتن دارند؟ البته غیر از فحش و نفرین و ناله! پاسخ: هیچ! تمام آموزه‌های بخش عمده و اصلی تفکر و فلسفه معاصر غربی مقدماتی شده‌اند برای سکولاریته و لائیسیته و ضدیت با هرگونه ایدئولوژی. یعنی فقط‌وفقط همین زندگی دنیوی ارزش دارد و لاغیر. پس وقتی ادعا می‌کنیم تمام این فلسفه، در واپسین نفس‌های زندگی نه یک ریال ارزش دارد و نه حرفی برای گفتن، اینها ادعاهای رسمی خود همین مکاتب مختلف فلسفی است. حالا گمان می‌کنم حتی بدون نیاز به پرداختن به معادباوری (که جانمایه اصلی تمام ادیان آسمانی و ابراهیمی است) می‌توانیم سراغ نقد بخش‌های دنیایی این سنت‌های فلسفی برویم که دقیقا خودشان همه چیز را خلاصه در همین زندگی دنیوی کرده‌اند زیرا حتی خود این جریان نیز اصرار دارد بر انکار معاد، یا دخالت‌ندادن چنین باوری در دنیا.

تصویر آینده در تخیل هنرمند غربی

زیست جهان هنر و آفرینش‌های زیبا مبتنی بر تخیل آزاد است؛ یعنی یک سینماگر غربی هیچ تعهدی ندارد که نشان بدهد این تفکر چطور به اوج شکوفایی و رشد خود می‌رسد بلکه فقط کافی است اتوپیا و بهشت مورد ادعای چنین نگاهی را به‌تصویربکشد. حالا خود سینماگران غربی چه آینده‌ای را برای تمدن خودشان پیشگویی می‌کنند؟

مثلا خود داستان اصلی سریال بنیاد، ظاهرا از یکی از داستان‌های ایزاک آسیموف (نویسنده‌ای که اعتقاد قلبی عجیب‌وغریبی به خرافه علم‌گرایی دارد!) اقتباس شده است. او و فیلمسازان همفکر او، آن‌هم در آزادانه‌ترین وضعیتی که قدرت تخیل‌شان می‌تواند داشته باشد (و قوی‌ترین و پیچیده‌ترین جلوه‌های ویژه رایانه‌ای هم آن تخیلات را تبدیل به تصویر کند) چه نقطه اوج و آرمان جهانی‌ای را معرفی می‌کنند و به‌تصویرمی‌کشند؟

میلیاردها انسانی که صدها طبقه زیر زمین و به‌صورت برده زندگی می‌کنند و ناامیدی و اعتراض از تمام سر و رویشان می‌بارد... دنیایی که هر آن ممکن است با فروپاشی و نابودی کلان مواجه شود (تا جایی که قهرمانان داستان می‌خواهند برای بعد از نابودی تمدن در کل کیهان برنامه‌ریزی کنند!) یک تبعیض طبقاتی، در تبعیض‌آمیزترین شکل خودش، جنگ‌هایی که روزبه‌روز بیشتر مجهز به جنگ‌افزارهای کشتارجمعی شده است، گسترش استعمار در سطح کرات کهکشانی (یعنی تبدیل‌کردن هزاران سیاره، با هزاران میلیارد سکنه، به مستعمره!)، پوچ‌گرایی شدید و بحران‌های عمیق روانی و معنایابی برای زندگی و ... اینها فقط بخش کوتاهی از فهرست سیاه و بلندبالایی است که هنر و تخیل برخاسته از چنین سنت‌های فکری و فرهنگی و فلسفی وعده آن را به جهان می‌دهد. گیرم فلسفه نیز به کمک روانکاوی بیاید که این پوچی محض و افسردگی ذاتی را درمان کند.

****

پی‌نوشت:

زین دو هزاران من و ما، ای عجبا من چه منم؟! / گوش بده عربده را، دست منه بر دهنم...» مصرع نخست این بیت شعر از مولانا را می‌توان خلاصه‌شده اصل ادعای فروید دانست که با آن همه آب‌وتاب آن را «کشف ناخودآگاهی» توسط او قلمداد کردند و مصرع دوم را معنای کل مغلق‌بافی‌های بی‌سروته لاکان با ادعای روش تداعی‌های آزاد ذهنی در روانکاوی و ... . اگر یکی دو مورد بود، می‌شد از آنها صرف‌نظر کرد اما این‌که از کانت گرفته تا هگل و ... و از آنجا تا امثال ویتگنشتاین و هایدگر و این اواخر لاکان و دلوز و امثالهم، این‌قدر اصرار دارند فلاسفه و حکمای اسلامی، به‌ویژه ایرانی و شیعی را نادیده بگیرند درصورتی‌که اصل منابع فکری خودشان را از امثال ابوعلی‌سینا و ابن‌رشد و فارابی و ... گرفته‌اند، نشان می‌دهد یک جای کار اشکال دارد و شاید به قول قدمای خودمان، کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است! وگرنه چطور است که وقت و بی‌وقت این اندیشمندان غربی هزاران کیلومتر پرش می‌کنند و مثلا عرفان هندی و تفکر چینی را زیر و رو می‌کنند اما هیچ اشاره‌ای به جریان‌های فکری این دیار ندارند؟!

شاید این پرسش‌ها رنگ‌وبویی از گرایش‌های شبه‌ملی‌گرایانه و تمایلات نژادی داشته باشد که نگارنده بدون هیچ ملاحظه‌ای آنها را نه‌تنها جاهلیت مدرن، بلکه حماقت محض می‌دانم و می‌بینم اما از اینها عجیب‌تر این‌که، چرا مدعیان ملی‌گرایی ما نه‌تنها اشکالی در این ماجرا نمی‌بینند بلکه معمولا کاسه داغ‌تر از آش اندیشمندان غربی را برداشته و جلوتر از آنها مدعی می‌شوند که ما سنت فکری و فلسفی نداریم!؟ نادیده‌گرفتن چیزی خیلی فرق دارد با دیدن و تحقیرکردنش. مثلا دست‌کم هگل تفکر شرقی را تمثیلی می‌دانست، به این معنا که منطقی و جدی نیست اما همین مقدار را نیز دسته دوم قبول ندارند! وگرنه بحث فعلی‌ام این نیست که کدام سنت‌های فکری و فلسفی قوی‌تر است بلکه سوالم این است که چرا یک طرف قضیه نادیده گرفته می‌شود؟

الغرض، سوال‌های ابتدایی‌مان این است: آیا ما (منظور از «ما» یک هویت تاریخی و جغرافیایی است) دارای سنت‌های فکری و فلسفی نیستیم؟ این را فرصت نیست توضیح بدهیم که چرا به‌هیچ‌وجه قابل‌پذیرش نیست. به همین دلیل فعلا این بخش از ماجرا را کنار می‌گذاریم و با همان فلسفه غربی ادامه می‌دهیم اما اگر هستیم: ۱. چرا متفکران غربی آن را نادیده می‌گیرند؟ ۲. و غربگرایان داخلی رسما وجودداشتن چنین چیزی را انکار می‌کنند؟ ۳. و این سنت فکری و فلسفی در شرایط معاصر چه وضعیتی دارد؟ ۴. و روانکاوی این وسط چه کاره است؟ (دست‌کم یعنی این‌که چرا فلسفه غربی روزبه‌روز بیشتر به دام روانکاوی افتاده، تا جایی که این اواخر و به ویژه در محافل دانشگاهی ما حالا امثال لاکان از نظر فلسفی بیشتر موضوعیت پیدا کرده‌اند تا خود روان‌شناسی؟!) ۵. و نهایتا بازنمود این ماجرا در سینمای هالیوودی و غربی چگونه است؟ یا اگر مجالش بود، در رسانه‌های داخلی خودمان؟

منبع: روزنامه جام جم