یک زندانی ایرانی در زندان آمریکایی ابوغریب در عراق، ضمن روایت شکنجه خود تأکید کرد، نظامیان آمریکایی تکه‌تکه شدن زندانیان را نظاره می‌کردند و می‌خندیدند و در عین حال ادعای حقوق بشر هم دارند.

به گزارش مشرق، «محمد بلندیان» زندانی سابق ایرانی در زندان آمریکایی ابوغریب در عراق، در مصاحبه با شبکه خبری المیادین لبنان، پس از گذشت ۱۹ سال از آزادی‌اش، جزئیاتی از هفده ماه حضور خود در این زندان را بیان کرد. 

بلندیان گفت، من شاهد عینی‌ای هستم که بدترین انواع شکنجه را در ابوغریب تحمل کرد. علت مصاحبه من هم این است که به جوانان در ایران و جهان بگویم که آمریکا، اینی نیست که نشان می‌دهد. من خودم شاهد بودم، آمریکا آنچه در گوانتانامو و ابوغریب و افغانستان مرتکب شده، شنیع‌ترین جنایات علیه بشریت است حال آنکه مدعی حقوق بشر هم هست. 

ماجرای بازداشت و شکسته شدن استخوان سینه

بلندیان با شرح ماجرای بازداشت خود در کاظمین پس از صرف شام در رستورانی که هنگام حکومت نظامی، به دلیل صدای گلوله از آنجا خارج شد، گفت، او را بعد از بازداشت به مکانی بردند که بعدا متوجه شده مرکز پلیس سعدون است؛ جایی که تحت کنترل بعثی‌ها و آمریکایی‌ها بوده. به گفته بلندیان، در آن مرکز دنده او بر اثر ضرب و شتم شکسته و بدون درمان رهایش کرده‌اند و پانزده روز بعد او را در حالی که سرش را با کیسه‌ای پوشانده‌اند به یکی از کاخ‌های صدام منتقل کرده‌اند؛ کاخی که احتمالا به یکی از مقرهای اطلاعاتی آمریکا تبدیل شده بود. در آنجا او را وارد قفس یو شکلی (U) کرده‌اند که فقط به اندازه قامت یک انسان گنجایش داشته است.

مطار صدام... سجن ابوغریب

بلندیان به المیادین گفت، در آنجا با همراهی یک مترجمی که عراقی بود از من بازجویی کردند. اما من زبان عربی نمی‌دانستم و نمی‌فهمیدم چه می‌گویند. با اشاره چیزهایی متوجه می‌شدم اما طبیعی بود که کامل متوجه نشوم. چند روز بعد گفتند می‌خواهند مرا آزاد کنند و مرا سوار خودرو همر آمریکایی کردند. چند نفر بودیم. در مسیر تابلویی دیدیم که رویش نوشته شده بود، مطار صدام (فرودگاه صدام). گمان کردیم میخواهند ما را آزاد کنند و به ایران بفرستند چرا که ما گناهی مرتکب نشده بودیم. خودرو از فرودگاه عبور کرد و مدتی بعد وارد جایی شدیم که نوشته شده بود «سجن ابو غریب» (زندان ابوغریب). ما را وارد آنجا کردند. 

نمی‌فهمیدیم چه می‌گویند. مترجم نداشتیم. بعداً یک مترجم تاجیک آوردند که فارسی می‌دانست. گفتند تو بازداشتی و اتهامت هم انفجار هتل بغداد است. خوب یادم است، آن زمان که هتل بغداد منفجر شد، من در مرکز پلیس سعدون بودم و به آنها گفتم این را. مترجم ترجمه کرد اما سرباز آمریکایی شاخ و شانه می‌کشید. وقتی خواستم وارد زندان شوم معایناتی کردند. دست و چشم و صورت و... اسم نداشتیم. شماره داده بودند. مثل حلقه‌ای به دستم انداختند. گفتند که باید همیشه دستمان باشد. وارد اردوگاهی شدیم که شبیه چادرهایی (خیمه) بود. درست نمی‌دانم بیست، بیست و پنج تایی بود. چند روز بعد مرا بردند برای بازجویی و مترجم عراقی آوردند. گفتم من چیزی نمی‌فهمم. چند روز بعد دوباره گفتند که میخواهیم شما را به هتل آمریکا ببریم و بعد از چند روز استراحت شما را آزاد می‌کنیم.

سگ کوچکتر، پایم را رها نمی‌کرد

یکی از شیوه‌های شکنجه‌شان این بود که مدام تکرار می‌کردند که میخوایم شما را آزاد کنیم و در حالی که کلی امیدوارم می‌شدیم جای ما را تغییر می‌دادند ولی بعد ما را به زندان جدیدی می‌بردند. از آن اردوگاه‌ [در زندان ابوغریب] مرا به یک انفرادی بردند. مثل حمام صدا پژواک داشت. فکر کردم مرا آورده‌اند حمام که نظافت کنم اما وقتی چشمانم را باز کردند متوجه شدم سلول انفرادی شماره 5 است. برخی سلول‌ها درهای معمولی شبکه‌شبکه داشت و برخی هم دو در داشت. یک در معمولی و یک در فلزی بزرگ. مرا به یکی از نوع دوم بردند. تخت دو طبقه فلزی داشت و من طبقه دومش رفتم. یک شب صدای سگ شنیدم. آمدند در را باز کرند و یک سرباز به من اشاره کرد که لباس‌هایت را در آور. تاخیر کردم و او سلاحش را به سمت من نشانه رفت و من هم در آوردم. یک راهرو مقابل سلول بود. [با اشاره به تصویر پخش شده از خودش] این تصاویر بعد از خروج من از سلول انفرادی است. با دو سگ آمدند سراغم و من از شدت ترس دستانم را تکان می‌دادم و گفتم من گناهی مرتکب نشده‌ام. مرا شکنجه نکنید.

مرا به گوشه دیوار بردند و سگ‌ها را نزدیک من می‌کردند تا حدی که بزاقشان به صورتم می‌پاشید. از شدت ترس می‌لرزیدم. کمی به چپ و راست حرکت کردم تا اینکه به سگ‌ها دستور حمله دادند. آموزش دیده بودند. سگ سیاه، پایم را گاز گرفت و گوشت پایم کنده شد. سگ کوچکتر اما پایم را رها نمی‌کرد و وقتی دستم را به سوی سگ دراز کردم [که خود را نجات دهم] سرباز آمریکایی سلاحش را به سمتم نشانه رفت... از حال رفتم و تقریبا چیزی متوجه نمی‌شدم. همینطور بودم تا اینکه یک زن آمریکایی پایم را پانسمان کرد [تصویر زیر]. بدون اینکه از بی‌حسی استفاده کند.

یک سرباز هم پوتینش را روی سینه‌ام گذاشته بود. قبلا هم که دنده‌ام شکسته بود و درد شدیدی در سینه‌ام حس می‌کردم و همزمان زخم پایم را داشتند بخیه می‌کردند. می‌گفتند تو میتوانی تحمل کنی. مصیبت بزرگ‌تر وقتی بود که گفتند سینه‌خیز به سلولت برو که چند متر آنطرف‌تر بود. می‌خواست من سینه‌خیز بروم در حالی که روی پشت من ایستاده بود. نمی‌توانم شدت دردی که داشتم را شرح بدهم و او به دو طرف بدن من لگد می‌زد و روی من ایستاده بود... به سلول که رسیدم لباس‌هایم را گرفتند. هوا هم شدیدا سرد بود. نمی‌دانم چند روز گذشت و من با پای مجروح همینطور بودم تا اینکه آن سرباز رفت و جایش سرباز دیگری آمد و لباس‌های مرا دادند. 


بنا به گفته بلندیان، فرد مجروح در عکس، خودش است

تجاوز سه نظامی به یک دختر مقابل نظامیان دیگر

بلندیان به تصویر خودش در زندان اشاره کرد که روی جعبه‌ای به حال خمیده قرار دارد و گفت، این هم عکس من است که مجبورم کردند روی این دو جعه بایستم. جعبه غذا بود. پایم را به در سلول بسته بودند و دستور دادند اینقدر بمانم تا اینکه از حال رفتم و افتادم. باز این کار را تکرار میکردند و اگر سر باز می‌زدیم، ما را میزدند. اینها برخی از شیوه‌های شکنجه‌هایشان بود. در شکنجه‌ای دیگر حوله‌ای روی صورتم می‌انداختند و رویش مداوم آب می‌ریختند. حس خفگی و غرق‌شدگی دست می‌داد. من  و سایر زندانی‌های عراقی را اینطور شکنجه می‌دادند. 

من دائم صدای دختری را می‌شنیدم که مدام در حال شکنجه بود. پدر و برادرش هم بودند. اسم برادرش علاوی بود. این دو مدام التماس میکردند که فریاد می‌زدند [که دخترش/خواهرش را آزار ندهند]. من امکان رؤیت چیزی نداشتم تا اینکه مرا از سلول دو در به یک در منتقل کردند که میشد بیرون را دید. آنها اصلا رفتار اخلاقی نداشتند. عذر میخواهم که این را میگویم، من و تقریبا خیلی از زندانی‌ها می‌دیدیم که سه آمریکایی به یک زن تجاوز می‌کردند و دیگر نظامیان آمریکایی هم نظاره می‌کردند. اگر زمانی هم که اجازه استحمام می‌دادند در زمستان و هوای سرد، به ما آب سرد می‌پاشیدند و بعد از استحمام هم روی ما آب سرد می‌گرفتند و این غیرقابل تحمل بود. مدام صدای فریاد و التماس زندانیان را می‌شنیدیم، مقابل ما هم سلول‌های انفرادی زنانه بود که صدای آنها را هم می‌شنیدیم که مدام التماس میکردند [و این ما را شکنجه می‌داد].

به کمپ خمپاره می‌زدند و زندانیان را تکه‌تکه می‌کردند

بعد از این دوره انفرادی، یک روز آمدند و ما را دوباره به کمپ چادرها منتقل کردند. آنقدر آفتاب ندیده بودم که برای دقایقی نمی‌توانستم چشمانم را باز کنم... در ایام نوروز سال ۱۳۸۳ بود که مرا از سلول انفرادی به کمپ بردند که فاجعه بزرگ در آنجا بود. آمریکایی‌ها وقتی دیدند کمپ شلوغ شده است و جا ندارد (با این بهانه که گروه‌های عراقی به زندان حمله کرده‌اند) خمپاره‌ها می‌زدند وسط کمپ و زندانیان را می‌کشتند و تکه تکه می‌کردند. همیشه ادعا می کردند که این کار ما نیست بلکه کار گروهی از گروه‌های عراقی است و در مدتی که در آنجا گذراندم هرگز ندیدم که این خمپاره‌ها به کمپ آمریکایی بخورد و همیشه به کمپ ما می‌خورد.

یکی از خاطراتی که هیچ وقت فراموش نمی‌کنم، این است که یک بار داخل کمپ بودم و از کمپ بیرون دویدم؛ صدای انفجار را شنیدم و دیدم که همانجا که بودم منفجر شد. تعدادی از زندانیان شهید و تکه تکه شدند. سه زن آمریکایی ایستاده بودند و به این صحنه می‌خندیدند؛ زن به عاطفه و روحیه لطیفش معروف است، اما آنها می‌خندیدند. یک نظامی زن از شرق آسیا از کشوری مانند چین، ژاپن یا کره بود که مثل باران اشک می‌ریخت و متاثر بود اما آن سه زن آمریکایی می‌خندیدند. بعدا با کیسه‌هایی نزد ما آمدند تا ما اعضای بدن کشته‌های تکه‌تکه شده را جمع کنیم. 

احکامی علیه من صادر کردند ولی دادگاهی ندیدم

بلندیان درباره بازجویی‌ها نیز گفت، فکر می کنم حدود شش یا هفت بار در ابوغریب بازجویی شدم و آخرین بار کسی آمد که گفت ایرانی است و گفت از ارتش آمریکاست. همان اتهامات را به من زدند. چند بار هم حکم علیه من صادر کردند. برخی حکم‌ها را هنوز دارم. یک اتهام و حکم درباره حمله به نیروهای ائتلاف را برای من آوردند، یعنی من به نیروهای ائتلاف آمریکایی حمله کرده‌ام. این یکی از اتهامات و اتهام دیگر بمب‌گذاری در هتل بغداد بود. من کاغذی برای این اتهام ندارم، اینجا هم نوشته است که باید منتظر تشکیل دادگاه کیفری باشم، اما در مدتی که آنجا بودم یک بار هم مرا به هیچ دادگاهی نبردند و من هم به چشم خودم هیچ دادگاهی ندیدم... بعد از اینکه از سلول انفرادی بیرون آمدم، شکنجه نشدم مگر وقتی که اردوگاه‌ها هرج و مرج می‌شد و آنها به ما شوک الکتریکی می‌دادند.

وی گفت، خانواده‌ام روزهای اول نمی‌دانستند کجا هستم اما وقتی در زندان سعدون بودم از کنسولگری ایران مطلع شدند و به خانواده‌ام گفتند که در زندان سعدون هستم اما بعد از انتقال من از آنجا تا اولین باری که صلیب سرخ آمد و من نامه‌ای نوشتم و به ایران فرستادم، آنها تا آن تاریخ نمی‌دانستند که من کجا هستم. در این هفده ماهی که در زندان‌های مختلف گذراندم، چندین پیام برای خانواده‌ام فرستادم و پیام‌ها رسید، اما پیامی دریافت نکردم و من ملاقاتی نداشتم... بعد از ابوغریب مرا به ام القصر منتقل کردند و ماهها در زندانی به نام بوکا بودم.  آنجا یک روز آمدند و گفتند ما از سازمان‌های حقوق بشری به اینجا آمده‌ایم و گفتند تعدادی از زنان و مردان آمریکایی به ملاقات من آمدند و گفتند: ما از بنیاد حقوق بشر آمدیم، اما لباس آمریکایی پوشیده بودند. گفتند ما از بنیاد حقوق بشر آمده‌ایم و می‌خواهیم از طرف شما از آمریکا شکایت کنیم و این روزهای آخر بود و من در ام القصر بودم و اسنادی به من دادند و از من خواستند امضا کنم. من زبان انگلیسی بلد نبودم... بعد از ده دوازده روز از آنجا آزاد شدم. یک روز شماره مرا صدا زدند و بعدش مرا آزاد کردند. حالم خیلی بد بود. گیج و افسرده بودم... 

عکس‌های خودم در ابوغریب را بعد از آزادی دیدم!


بلندیان می‌گوید فرد حاضر در عکس، خودش است

بلندیان در پایان گفت، بعد از آن دیگر نتوانستم زندگی‌ام را به شکل طبیعی ادامه دهم و دیگر آن آدم قبل نبودم... بعد از انتشار تصاویرم، آنان را دیدم. به یاد آن روزهای بسیار تلخ افتادم، برای من سخت است، نمی‌دانم چگونه آن را برای شما توصیف کنم، آرزو می‌کنم کسی چنین روزهایی را در زندگی خود نبیند... ابوغریب یعنی نقض آشکار حقوق بشر، ابوغریب یعنی انواع شکنجه‌ها، سختی‌ها و آزارها، ابوغریب یعنی سال‌های سخت انتظار و دوری از خانواده، نه تنها من، می‌توانید از هرکسی که در ابوغریب بود بپرسید. هیچ یک از زندانیان ابوغریب هنوز نتوانسته‌اند به حالت قبلی خود برگردند و نمی‌توانند مانند قبل زندگی کنند.

منبع: فارس