بعضی از عملیات ها برای بچه ها خاطرات عجیب و ماندگاری را رقم می زنند، اما عملیات مرصاد، جور دیگری بود. در واقع می شد گفت آخرین عملیاتی بود که شقایق های زخمی را به دیار عشق برد.
مثل همیشه خبر آمد که عملیات دیگری در حال وقوع است. فرصت کم بود. منافقین کوردل با استفاده از موقعیت به دست آمده ناشی از پذیرفتن قطعنامه 598 و با این تصور که فتح ایران کار چندان مشکلی نیست، وارد کارزار شده بودند. این بار بلافاصله بعد از اعلام حرکت، آماده شدم و با بچه های روایت فتح راهی جبهه های شمال غرب شدیم. گویا منافقین با کمک ارتش بعثی صدام اسلام آباد را گرفته بودند و قصد داشتند به کرمانشاه بیایند.
بلافاصله راهی خط مقدم شدیم. منافقین بعد از فتح اسلام آباد به گمان اینکه تا تهران پیش خواهند آمد، گلوله کرده بودند و در مسیر جاده آسفالت، با ادوات کامل و نیروهایشان پیش می آمدند. در یکی از گردنه ها بچه ها راه را سد کرده بودند و باید منتظر می ماندیم تا منافقین برسند. مثل همیشه نزدیک بچه های ستاد بودیم. یکی از بچه های رزمنده که به دل منافقین نفوذ کرده بود، با خود اطلاعات باارزشی، از جمله یک دفترچه خاطرات را آورده بود. برایم جالب بود و می خواستم بدانم در دل آن دفترچه چه خبر است.
با کلی پارتی جور کردن، سرانجام دفترچه به دستم افتاد. دفترچه خاطرات فردی به نام امیر، بدون نام فامیل، ولی پر از عکس بود. عکس هایی در حال رژه، دست بوسی امرای منافقین و ... نوشته ها نیز جالب بود. آنقدر به او شستشوی مغزی داده بودند که فکر می کرد فرمانده تیپ است. تیپی که نفرات آن باید در طول عملیات از طرف مردم به آنها می پیوستند، نه گردانی، نه دسته ای، نه هیچ چیز دیگری، تنها عنوان تیپ با اسم خود او، در دفترچه نوشته شده بود: «امروز تیپ ام را تحویل گرفتم، قرار شد در مسیر، فرماندهان گردان ها و دسته ها به ما بپیوندند. می بایست با نفرات مردمی، تیپ کامل شود!»
عملیات مرصاد/ عکاس: سید مسعود شجاعی طباطبایی
فرصت زیادی برای مطالعه نداشتم و در همان لحظات اول، دفترچه تحویل بچه های اطلاعات عملیات سپاه شد. هوا گرگ و میش بود که به گردنه اصلی یا خط مقدم رسیدیم. از دور صدای نفربرها، تانک ها و ... می آمد. از اینکه همه به یک ستون در جاده حرکت می کردند، واقعا تعجب می کردیم. استراتژی جنگی به این مسخرگی تا به حال ندیده بودم.
ظاهرا شهید صیاد شیرازی هم باور نکرده و در وهله اول تقاضا کرده بود تا کاملا بررسی شود و بعد بچه های هوانیروز عملیات کنند. همینطور هم شد و راکت های هلیکوپترهای ایرانی، به ردیف از اول تا آخر ستون را منهدم کرد. در جلوی ستون یک تویوتای آخرین مدل بود که یادم هست با برادر جهانبخش از بچه های ستاد لشگر حضرت رسول (ص) راجع به آن صحبت کردیم. هیچکس دلش نمی آمد این تویوتا منهدم شود. بچه ها با سلاح های سبک به سراغش رفتند، دیوانه وار به مانع می زد، دوبار دورخیز می کرد و باز به مانع می زد. شاید تصور می کرد می تواند مانع را از سر راه بردارد.
خلاصه بچه ها امانشان ندادند، راننده و همراهش را که بعدا فهمیدیم یکی از همان فرماندهان تیپ های الکی است، به هلاکت رساندند. بچه های لشگر هم بلافاصله با شابلون نقش آرم لشگر حضرت رسول (ص) و اسپری به سراغش رفتند تا غنیمتی نونوار را از آن خود کنند. در واقع بیشتر ادواتی که سالم به دست بچه ها می افتاد، هر کسی زودتر اقدام می کرد، از آن لشگرش می شد.
خلاصه بروبیایی بود نگفتنی! بعد از حمله جانانه رزمندگان و هوانیروز، منافقین به اطراف پراکنده و بچه های هر لشگر، تیپ و گردانی موظف به شناسایی و دستگیری آنان شدند. تدابیر امنیتی آنقدر بالا بود که محال بود آنها بتوانند از دست بچه ها جان سالم به در ببرند یا دستگیر نشوند.
یادم هست تو هر سوراخی چند منافق اعم از زن و مرد قایم شده بودند. حضور زنان برای همه بسیار عجیب بود و تازگی داشت. هنگامیکه از کنار ادوات سوخته یا سالم آنها می گذشتیم تا به اسلام آباد برسیم یادم هست بچه ها قرص های ضدبارداری آنها را نشان می دادند. از جهنم دنیا یکراست به جهنم آخرت رفته بودند. به اسلام آباد رسیدیم، دیدن صحنه های فجیع به دار کشیدن بچه های زخمی بسیجی، ارتشی و سپاهی در جلوی بیمارستان اصلی شهر، حسابی منقلبمان کرد همینطور پیکر پاک شهدای مردمی این شهر که حاضر به همراهی نشده بودند، واقعا فضای دلخراشی را ایجاد کرده بود.