دوستم آخرین بار آلیس را در کلیپی تلویزیونی دیده بود. آلیس در این کلیپ در حالی که یک کمربند مهمات را روی یک شانه‌اش حمایل کرده بود به وسط خیابان می‌دوید، کلاشنیکفش را خالی می‌کرد و...

گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب «در جست‌وجوی شبح» را اخیرا انتشارات نارگل منتشر کرده است. این کتاب حاوی خاطرات رابرت بائر، مأمور سابق سی‌آی‌ای از تلاش برای ترور عماد مغنیه است که سید سجاد موسوی آن را ترجمه کرده و محمدعلی صمدی برایش مقدمه‌ای نوشته است.

صمدی در بخشی از مقدمه این کتاب می‌نویسد:

عماد مغنیه شبح سرگردانی بود که برای تفریح آمریکایی می‌کشت و به عنوان پیش غذا، خون اسرائیلی‌ها را سر می‌کشید و دیوارهای اقامتگاه اهریمنی‌اش، با جمجمه تفنگداران آمریکایی تزئین شده بود؛ البته ترسیم او به عنوان هیولایی دست نیافتنی یک کارکرد ویژه داشت؛ لاپوشانی ناتوانی و عجز سرویس‌های امنیتی پرادعای غربی که مدعی پیروزی در جنگ سرد، و انهدام امپراتوری شرق بودند، در کسب اطلاعاتی ناچیز از او حتی به اندازه یک عکس واضح در سوی دیگر؛ هم زمان این عماد مغنیه بود که پشت ابرهای متراکم توهمات تحلیلگران سرویس‌های امنیتی شرق و غرب در میان شکاف‌ها، پارگی‌ها و نقاط کور شبکه‌های مخوف آنان جولان می‌داد و ضرباتی دردناک و غالباً مرگبار بر آنان وارد می‌ساخت.

حوادث متعددی در تاریخ غرب آسیا به عماد مغنیه نسبت داده می‌شود که تأثیرات کوتاه و بلند مدت فراوانی بر آنها مترتب است اما حداقل دو واقعه از آن بین، مسیر تاریخ را عوض کرده‌اند، عملیات مارینز» و «جنگ ۳۳ روزه» که عاملیت حاج رضوان بر مورد دوم قطعی است. این دو عملیات که با فاصله ربع قرن از یکدیگر اجرا شدند و البته هیچ سندی دال بر دخالت عماد مغنیه در فقره اول وجود ندارد، آمریکا و اسرائیل را در وضعیتی غیر قابل بازگشت قرار دادند که تا امروز هم نتایج آن ملموس و قابل مشاهده است.

تنها کینه برخاسته از این دو ضربه هولناک کافی بود تا تمام ساختارهای امنیتی و تبلیغاتی غرب را بر روی عماد مغنیه متمرکز کنند و دنیایی ماتریکسی (دنیای ماتریکسی به مجموعه فیلم‌های سینمایی «ماتریکس» اشاره دارد. در این فیلم‌ها غالب انسان‌ها از بدو تولد تحت اسارت ابرپردازشگری قرار دارند که جهانی غیر واقعی به نام ماتریکس را برایشان خلق کرده است.) از ترور و وحشت را ایجاد نموده و این مجاهد شیعه را در اتاق کنترل آن مجسم نماید.

شاید خبر ترور عماد مغنیه در بهمن ماه ۱۳۸۶ و انتشار نخستین تصاویر واضح از او می‌توانست نقطه پایانی برداستان‌های جنایی- تخیلی غربی‌ها باشد اما چنین نشد. بر خلاف انتظارات رایج در رسانه‌ها با گذشت سال‌ها از شهادت حاج رضوان، بر حجم اطلاعات و مستندات قابل اعتنایی که بتواند دستمایه‌ای برای ژورنالیست‌ها باشد، چیزی اضافه نشد.

عملکرد بسیار بسته مقاومت اسلامی لبنان در انتشار داده‌های تاریخی یا عملیاتی (احتمالاً به دلیل محذورات امنیتی و شاید تحت تأثیر کنش پژوهشی کاهلانه در جهان عرب) از عماد مغنیه فضای افسانه‌زده گرداگرد شخصیت و مبارزات او را در مغرب زمین را دو چندان کرد. برای چشم آبی‌های جهان حاج رضوان هنوز همان شبح هولناکی است که بیش از دو دهه ۰۰۷‌های انگلوساکسون، و پارتیران‌های «معبد سلیمان» را در لابیرنت تو در توی غرب آسیا به دنبال خود کشاند و با نبوغ اهریمنی‌اش صدها تن از آنان را به خاک و خون کشید.

با گذشت نزدیک به پانزده سال از پایان حیات دنیایی عماد مغنیه، صدها یادداشت و مقاله درباره او و عملیات‌های نظامی و شبه نظامی‌اش به رشته تحریر درآمده است اما با رجوع به همه آنها جز چند ده جمله که دائماً تکرار و به هم بافته شده‌اند، مطلب دندان‌گیری نصیب اهل پژوهش و تحقیق نمی‌شود.

جنایی‌نویسان غربی برای یافتن خرده داستان‌هایی از حاج رضوان که دستمایه نوول‌هایشان قرار بگیرد هنوز به هر کجا پنجه می‌اندازند، جز باد در مشت نصیب‌شان نمی‌شود. اما خصوصیت ذهن کمیک‌استریپ‌زده غربی این است که پشت دیوار حقیقت چندان معطل نمی‌ماند و به سرعت با داستان‌های تخیلی آن را دور می‌زند.

کتاب حاضر، در کلیات از زمره همان بافتنی‌هایی است که جماعت غربی درباره عماد مغنیه مرتکب شده‌اند اما نکته‌ای باعث تفاوت آن با نمونه‌های مشابهش می‌شود. نویسنده این اثر یک عضو معمولی از صنعت کتابهای جنایی - جاسوسی میراث به جا مانده از سال‌های جنگ سرد نیست بلکه همان جاسوس «سی آی ای» (سازمان اطلاعات مرکزی ایالات متحده) است که مأموریت پیدا کردن و حذف حاج رضوان به او واگذار شده بود. وی تنها شخصیت حقیقی شناخته شده در دنیا است که به شهادت خاطرات منتشر شده‌اش (کتاب «به شیطان نگاه نکن!») توانسته گام‌هایی چند به شبح نزدیک شود و شانس این را داشته که بیش از سایر همتایانش اوراقی را به پرونده نحیف و خالی از اطلاعات به درد بخوری اضافه کند که در سازمان متبوعش برای عماد مغنیه تشکیل شده است.

نویسنده که پس از بازنشسته شدن از «سی آی ای» سال‌ها به عنوان مستندساز و خبرنگار در لبنان و سایر کشورهای غرب آسیا تردد می‌کرد و آزادانه با شخصیت‌های سیاسی و مبارزان مقاومت به گپ و گفت می‌نشست ناگهان با این ادعای رسانه‌های مقاومت اسلامی لبنان روبه رو گردید که «رابرت بائر» را به عنوان عامل یکی از بزرگترین عملیات‌های تروریستی در لبنان (بمب‌گذاری در ضاحیه جنوبی) معرفی می‌کرد و ادعا داشت که وی به دنبال ترور حاج رضوان هم بوده است. این ماجرا که قطعاً پایانی برای «خاورمیانه گردی»، جاسوس بازنشسته (که حالا به عنوان کارشناس مسائل آسیا شهرتی به هم زده) بود، واکنش او را با تألیف و انتشار کتاب حاضر به همراه داشت هر چند که تحقیق و تأمل بیشتر این نتیجه را به دست می‌دهد که کتاب به احتمال قوی با هدف تأثیرگذاری بردادگاه ترور «رفیق حریری» تألیف شده است که البته در هر دو صورت، هدف انتقام‌گیری از مقاومت اسلامی لبنان محقق شده است.

با اذعان به ادبیات تأثیرگذار این کتاب و ناداستان سرایی قابل تحسین وی نویسنده تلاش دارد لباسی قابل قبول از حقیقت به اندام تخیلات خود بپوشاند. بی‌شک بخشی از دعاوی مطرح شده در این کتاب که محصول تجربیات شخصی رابرت بائر است و بیشتر در کتاب خاطرات و در یادداشت‌های پراکنده‌اش به آنها اشاره کرده می‌تواند قابل توجه باشد اما حجم خیال پردازی‌ها و تحلیل‌بافی‌های زرد ژورنالیستی آن بسیار بالا و حداقل برای یک مخاطب به قول انگلیسی‌ها، خاورمیانه‌ای که اطلاعات مختصری از تاریخ این‌هارتلند مصیبت کشیده داشته باشد خارج از حد تصور و شاید تحمل است.

نویسنده با تظاهر به سادگی و بی‌غرضی که آن هم برای یک انسان شرقی با ذهنیت تاریخی‌اش از «سیا» قطعاً یک شوخی به نظر می‌آید، تلاش می‌کند خود را ناظری بی‌طرف و قضاوت‌کننده‌ای قابل اعتماد جا بزند؛ گویی یک افسر شریف و سنتی اسکاتلندیارد تنها با هدف کشف حقیقت، وارد تحقیقاتی خطرناک و پر راز و رمز شده و با همان معصومیت «خانم مارپل» و ذکاوت اخلاق مدارانه «هرکول پوآرو» تنها به بیان نتایج پرداخته است. فارغ از این که سابقه ذهنی ساکنان لبنان و به قول ما غرب آسیا، آکنده است از جنایات و خیانت‌های همتایان آقای «بائر» که در بزنگاه‌های تاریخی این سرزمین، سخت‌ترین ضربه‌ها را به آنان وارد ساخته‌اند.

نویسنده حجم انبوه اما پراکنده‌ای از اطلاعات خود درباره عملیات‌ها و تروریست‌های شناخته شده سال‌های «جنگ سرد» و «رونین»‌های فلک‌زده دهه ۱۹۹۰ میلادی را به هم گره زده و توری چهل‌تکه‌ای از ماجراهای فرعی و غیر مرتبط ساخته و بر سر موضوع مورد نظر خود انداخته است. به این ترتیب، هم اذهان را از اتهامات منتسب به خود به عنوان یک جاسوس کهنه کار منحرف ساخته، هم دشمن خونی خود را زیر آواری از اتهامات مدفون می‌سازد. اتهاماتی که جناب بائر همه آنها را در قالب شبهاتی بی‌پاسخ مطرح کرده و در ذهن خواننده رها می‌کند. حجم دروغ‌بافی‌های نویسنده در کتاب به جایی می‌رسد که ما به عنوان ناشر انتشار بخش‌هایی از آن را مصداق بارز توهین به شعور مخاطب و خیانت به حقیقت تشخیص داده و به ناچار اقدام به حذف آنان کردیم.

*و این، بخشی از کتاب که با هم می‌خوانیم؛

قانون شماره ۷

*اسلحه را کرایه کن گلوله را بخر

همان طور که بعضی از حیوانات مثلاً کرکس و کفتار می‌گذارند حیوانات دیگر برایشان شکار کنند اگر دستت به یک نیروی نیابتی قابل اعتماد رسید، از او استفاده کن. آن وقت اگر نقشه‌ات لو رفت یک نفر را داری که قربانی کنی.

همه درباره هوا حرف می‌زنند... به جز ما

پاریس، دسامبر ۱۹۸۸: «مادر» یک سیگاری صنعتی بود. (منظور کسی است که بسیار سیگار می‌کشد) وقتی در مأموریت‌های خارج از کشور بودم و به دیدنم می‌آمد همیشه با یک کیف دستی پر از مارلبرو (برند آمریکایی سیگار) از هواپیما پیاده می‌شد؛ چیزی حدود ده دوازده بسته سیگار. نمی‌دانم این همه سال این سیگارها را چگونه از گمرک رد می‌کرد. احتمالاً به خاطر هیکلش که به قلعه‌ای خمیده شباهت داشت و چهره‌اش که روشن و گشوده بود. هیچ شباهتی به قاچاقچی‌ها نداشت.

به محض این که او را در هتلش مستقر می‌کردم اصرار می‌کرد ناهاری مفصل و چند شیشه شراب هم سفید و هم قرمز برایش فراهم کنم. البته معمولاً دست به غذایش نمی‌زد، فقط شیشه‌های شرابش را مزمزه می‌کرد؛ سیگار پشت سیگار می‌کشید و گوش می‌داد ببیند دقیقاً چه برنامه‌هایی برای سرگرم کردنش در آن سفر ترتیب داده‌ام. اگر چه تعریفش از «سرگرمی»، طبق معیارهای مردم عادی بیشتر شبیه به پیاده‌روی اجباری (نوعی پیاده‌روی طاقت فرسای نظامی است که در آن سربازها معمولاً با تجهیزات سنگین مسیرهای سخت گذر را می‌پیمایند) بود.

مادر بیش از آن که گردشگری کند «بمباران فرشی» (بمباران گسترده و وجب به وجب یک منطقه است با هدف نابودی هر چه در آن منطقه وجود دارد؛ در اینجا منظور، بازدید از همه جای شهر به جای صرفاً نقاط گردشگری است) می‌کرد. اصرار داشت هیچ جایی را از دست ندهد؛ چه جاهایی که همه می‌روند، چه جاهایی که پای هیچ بشری به آنها باز نشده است.

خیلی از زیباترین و لوکس‌ترین پایتخت‌های جهان و چند مورد دخمه عجیب و غریب (مثلاً دوشنبه (پایتخت) تاجیکستان) را تا آن زمان با هم گز کرده بودیم اما سفرهای مادر به پاریس همیشه کابوس بودند. مشکل این جا بود که پاریس را مثل کف دستش می‌شناخت. بچه که بودم. من را در همین شهر این طرف و آن طرف دنبال خودش می‌کشید تا بتواند با دوستان کولی‌اش (برای توصیف مردمی در اروپا استفاده می‌شود که سبک زندگی نامتعارفی دارند و اغلب به صورت گروهی بی‌خانمان و ولگرد زندگی می‌کنند و معمولاً به هنر ادبیات و موسیقی علاقه دارند)‌ روزهایشان را به بحث‌های من درآوردی در کافه‌های ساحل غربی بگذرانند. شب‌ها را معمولاً در میکده آشفته دگرجنس‌پوش‌ها (فردی است که به پوشیدن لباس‌های جنس مخالف علاقه دارد) سپری می‌کردند که از آن خوششان آمده بود.

ماه می‌سال ۱۹۶۸، دوباره مرا به آن جا برد تا با چشم‌های خودم ببینم انقلاب چه شکلی است. به هیچ چیزی کمتر از پاریس واقعی قانع نبود، در حالی که تخصص من خاورمیانه بود نه فرانسه. جاهای «واقعی» انگشت شماری که من در پاریس بلد بودم، علاقه‌ای به سرگرم کردن مادرها نداشتند. چند غذاخوری عتیقه سراغ داشتم اما جای دیگری را بلد نبودم. نه خیر! باید کاری می‌کردم. آنجا بود که این فکر سنگ‌دلانه به ذهنم خطور کرد: از مادر برای استخدام دختری به نام نیکیتا استفاده می‌کنم! (دختری به نام نیکیتا فیلمی است ساخته «لوک بسون» کارگردان فرانسوی در سال ۱۹۹۰ درباره دختری بزهکار که سازمان اطلاعات فرانسه او را به عنوان قاتل تربیت و استخدام می‌کند. بعدها در آمریکا سریالی با عنوان «نیکیتا» با اقتباس از این فیلم در ۷۳ قسمت ساخته شد.)

قبل از ادامه این قسمت باید ابتدا کمی پیش زمینه در اختیارتان بگذارم. چند ماه قبل از اینکه از بیروت به پاریس منتقل شوم یکی یکی سراغ دوستان لبنانی‌ام رفتم تا اسامی افرادی را از آنها بگیرم که بتوانم به واسطه ارتباط با آن افراد، کارم را در فرانسه جلو بیندازم. یکی از این دوستان خبرنگاری بود که دلش هوای یک شوخی خوب را کرده بود. لحظه‌ای فکر کرد و بعد پرسید: می‌خواهی با یک دختر فرانسوی جالب آشنا شوی که غذایش را فقط زنده زنده می‌خورد؟

دوستم اولین بار با این دختر که نامش را «آلیس» می‌گذارم از روی شهرتش آشنا شده بود. آلیس اوایل جنگ داخلی لبنان به بیروت آمده بود تا برای فلسطینی‌ها و اگر بخواهم دقیق‌تر بگویم، برای جنبش فتح یاسر عرفات بجنگد. طبق شواهد، آن زمان حدود هجده سال داشت و بر اساس شنیده‌های دوستم، دختری حقیقتاً نجیب‌زاده بود؛ زیبا و بیش از سنش تحصیل کرده.

دوست خبرنگارم آخرین بار آلیس را در کلیپی تلویزیونی دیده بود. آلیس در این کلیپ در حالی که یک کمربند مهمات را روی یک شانه‌اش حمایل کرده بود به وسط خیابان می‌دوید، کلاشنیکفش را رو به یکی از مواضع مسیحیان خالی می‌کرد و بعد مانند هم‌قطاران جوان فلسطینی‌اش پشت یک ساختمان پناه می‌گرفت تا خشاب اسلحه‌اش را عوض کند.

دوستم گفت: لبخندی بر لبش داشت که چشمانش را چروک کرده بود. کاملاً می‌شد فهمید که دارد عشق می‌کند.

الیس مدتی نامزد «شاهزاده سرخ» (لقب علی حسن سلامه؛ رئیس امنیت جنبش فتح و از شبه‌نظامیان فلسطینی که او را مسئول عملیات گروگانگیری مونیخ می‌دانند) بود؛ رئیس بدنام واحد امنیتی فتح که با مشت آهنین و خونین بر بیروت حکومت می‌کرد و به این مشهور بود هرکس را که حتی ذره‌ای احتمال داشته باشد برای فلسطینی‌ها تهدیدی به حساب بیاید، از دم تیغ می‌گذراند.