همیشه موقع رفتن به هر سفری وصیت می‌نوشت و زمانی که بر می‌گشت آن را پاره می‌کرد. اما من در تعجبم كه اين وصيت‌نامه‌ي آخري‌اش را چرا پاره نكرده است.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، در نخستین بخش از گفتگو با همسر شهید محمدقاسم سلگی، با برش هایی از حیات آن بزرگوار آشنا شدید. او از رزمندگان کهنه کار سال های دفاع مقدس و از همرزمان شهید حسن طهرانی مقدم در سال های پس از جنگ تحمیلی بود که سرانجام نیز در رکاب آن دانشمند فرزانه شربت شهادت نوشید. آن چه خواهید خواند، دومین و آخرین بخش از گفتگوی مشرق با همسر شهید سلگی است. روحمان با یادش شاد

علاقه شهید سلگی به شهید احمد کاظمی


شهید سلگی علاقه خاصی به شهيد احمد كاظمي داشت به ایشان علاقمند بود. می‌گفت ما كارمان را با هم شروع كردیم. روزي هم كه آقاي كاظمي شهيد شد و از تلويزيون تصاویر ایشان پخش می شد شهید سلگی خيلي گريه مي‌كرد و با بغض مي‌گفت: من هم يك روزي مثل او شهيد مي‌شوم. خوش به سعادتش ببين آقا بوسه زدند به تابوت ایشان. احمد دقيقا به آرزويش رسيد و همانطوري كه دوست
داشت از دنیا رفت.


نامردی اگر دستم را نگیری


فكرش را مي‌كردم كه همسرم شهيد شود چون روز عرفه كه با هم رفتيم مسجد اميرالمومنين شهرک شهید محلاتی از ماشين كه پياده شدم به من گفت: آرزو يادت نرود دعاي هميشگي‌ات را. من مي‌دانستم منظورش چيست. ( همیشه می خواست برای شهادتش دعا کنم) به او گفت نامردي اگر دست مرا نگيري و او هم گفت نامردم اگر دست‌ات را نگيرم.
شهید سلگی هميشه به من مي‌گفت: اگر صد سال هم پيش تو باشم يك روزي بايد بروم، تو هم صد سال پيش من باشي يك روزي بايد بروي اما من از خدا مي‌خواهم تو شهيد شوي ولي تو را نمي‌دانم؟ عشق و زندگي من تويي و دوست ندارم فشار قبر داشته باشي. در آن دنيا دوست دارم با ائمه باشي. اينگونه با من صحبت مي‌كرد.
مي‌گفتم: من هم دوست دارم تو شهيد شوي.
قاسم مي‌گفت عشق واقعي در زندگي اين است كه بهترين چيز را براي هم بخواهيم.
برای همین الان بسيار خوشحالم چون به آرزويش رسيد و به چيزي كه دوست داشت دست پیدا کرد. ولي دلتنگي نمي‌گذارد دوری اش را تحمل کنم.

سفر با پدر موشکی ایران

از شهید حسن طهرانی مقدم خاطرات زیادی دارم چون اين 5،‌6 سال آخر هميشه با هم سفر مي‌رفتيم. وقتي ایشان خانه ما مي‌آمدند به من مي‌گفتند: خدايي حاج خانم ما بزرگي محمد را از شما مي‌دانيم،‌ گذشت محمد را از شما مي‌بينيم. اين زن است كه مرد را به هر راهي مي‌برد به خصوص راه سعادت. شهید طهرانی مقدم خيلي آدم بزرگي بود.
آخرین دیدار
روز شنبه كه مي‌خواست برود سفره برايش پهن كردم صبحانه بخورد، گفت: من روزه‌ام. شهید سلگی ايام ذي‌حجه را روزه مي‌گرفت البته بيشتر روزها روزه بود.
با این حال برايش لقمه گرفتم و به او تعارف كردم تا روزه اش را باز کند. مي‌خواستم پسرم را برسانم دانشگاه، يك خداحافظي سرسري كردم و گفتم بچه‌ها را مي‌گذارم و برمي‌گردم. آن روز هم هوا سرد بود و برف مي‌آمد. در راه به من زنگ زد و صحبت كرد و گفت: من دارم مي‌روم. گفتم منتظر باش تا من بيايم. گفت: نه دير شده مي‌روم، تو مواظب خودت باش.
من هر روز برگشتني نان مي‌گرفتم و مي‌آورم و صبحانه مي‌خورديم. آن روز يك لقمه به او دادم گفتم مي‌روم نان مي‌گيرم و برمي‌گردم كه با هم صبحانه بخوريم اما دير آمدم و او رفت.


از راست: شهید حسن طهرانی مقدم- شهید محمدقاسم سلگی

شنیدن صدای انفجار و شهادت همسرم

من آن روز خيلي ريلكس بودم و انفجار را هم ساعت پنج و نيم فهميدم. مادرم به من زنگ و گفت شنيدي خبر را؟ من فكر كردم غرب تهران انفجار بوده برای همین كمي خيالم راحت شد.اما وقتي دقیق نگاه كردم ديدم ملارد است، بلافاصله نشستم زمين و گريه كردم. بعد به پسرم گفتم اين خبر درست است؟ گفت: پدر زخمي شده بردنش بيمارستان در حالي كه پسرم خودش خبر داشت چه اتفاقي افتاده است مرتضی رفته بود آنجا پدرش را ديده بود. همه‌ي آنهايي كه شهيد شده بودند موبايلشان در ماشين بود. برای همین وقتی تماس می گرفتیم زنگ می خورد اما کسی جواب نمی داد.


شهید سلگی اهل اس‌ام‌اس دادن بود

صبح زود به همه اس‌ام‌اس مي‌داد و مثلا حديثی مي‌فرستاد. پسر بزرگم بعد از شهادت پدرش مفاتيح را باز مي‌كند و با شماره‌ي خود شهید سلگی به همه اس ام اس مي‌فرستت. معمولاً دوستانش هم با فاتحه ای جواب می دهند. بین همه دوستانش فقط گوشي همسر من خاموش بود چون در جیب پيراهنش بوده است.
بلند شو پدرت به آرزویش رسید!
وقتي در تلويزيون فهميدم آقاي طهراني‌مقدم شهيد شده است مطمئن شدم همسرم هم شهيد شده است چون اينها همیشه با هم بودند. پسرم ساعت 9، 10 شب آمد خانه، يكدفعه زانويش خم شد و زد زير گريه و بعد بلندش كردم و گفتم: بلند شو! پدرت به آرزويش رسيد.

وابستگی خواهرم به شهید نواب زیاد بود

خواهر من وابستگي‌اش به شهید نواب خيلي بيشتر از من به همسرم بود شاید چون يك دختر 13 ساله داشت. همه‌ي كارهاي خانه بر دوش من بود ولي خواهرم نه. اما الحمدالله خدا به ما صبر داد.

دقیقا یک هفته بعد از دعای عرفه به حاجتش رسید

قاسم راجع به كارش در خانه هیچ وقت صحبت نمي‌كرد. هيچ استرسي وارد خانه نمي‌كرد. به مرتضي هم گفته بود وقتي رفتي سر کار هيچ وقت كار بيرون را به خانه نياور و خانه را تلخ نكن.
اودقيقا يك هفته بعد از دعاي عرفه به حاجتش رسيد و اين بزرگي خدا را نشان مي‌دهد، انشاءالله دست ما را هم بگيرند.
اگر رفتار و خلقيات شهدا را كنار هم بگذاريم متوجه می شویم اينها بايد شهيد مي‌شدند اگر به اين مقام نمي‌رسيدند من شك مي‌كردم. ولي فكر نمي‌كردم به اين زودي همسرم شهيد شود چون تازه 45 سالش بود.

در بدترین شرایط زمزمه دعا زیر لبش بود

شهید سلگی مي‌گفت در بدترين موقعيت زمزمه خدا زير زبانت باشد آرام مي‌شوي. اگر از كسي چيزي مي‌بيني حتما اين را در ذهنت داشته باشد كه اگر او ده تا بدي داشته باشد يك خوبي هم دارد و آن خوبي باعث مي‌شود تا بدي‌ها را فراموش كني. آن كسي كه اين تفكر را دارد مطمئن باشيد هيچ وقت عصباني نمي‌شود.
پدرش مي‌گويد همسرم كه فوت کرد كمرم خم نشد ولي پسرم كه شهيد شد كمرم خم شد. در تمام طول زندگی مان يك بار نديدم با پدرش بد رفتاری داشته باشد و یا به صورت او نگاه تند كند.

ماجرای ماهی گیری شهید سلگی

شهيد سلگي مي‌گفت در كردستان من به عينه با چشم خودم ديدم كه با در كنسرو گردن بچه‌ها را می بريدند. يكي از همكارانش مي‌گفت: یکبار با اینکه محمد قاسم سن كمی داشته يك گردان به او مي‌دهند كه محاصره شده بودند و چيزي نداشتند بخورند. چند دقیقه بعد شهید سلگی می‌رود با تعدادی ماهی می آید. همه تعجب می‌کنند و از ایشان می‌پرسند در این شرایط ماهی از کجا آمده؟ بعد متوجه می‌شوند ایشان نارنجك مي‌اندازد در آب و ماهي می گیرد.


دیدار با مقام معظم رهبری


چند روز قبل از شهادتش محمد قاسم گفت: دوست داري بروي پيش آقا؟ گفتم: معلومه که دوست دارم. گفت: باشه اما شايد من نتوانم بيايم داخل. من با دختران آقاي طهراني‌مقدم و مادر خانمش با هم رفتيم داخل اما شهید سلگی و داماد شهید طهرانی مقدم را نگذاشتند بيايند. رفتيم و نشستيم فاصله‌ي كمي با آقا داشتم، در اولين رديف بودم و جلسه هم خصوصي بود 18 نفر در اتاق بودند و همه آمده بودند گزارش كارهايشان را به آقا بدهند. بعد دختر فاطمه خانم آقاي طهراني به آقا گفتند: ما دو نفر همراهمان هستند كه بيرون منتظرند، مي‌شود آنها هم بيايند داخل؟ ایشان قبول کردند گفتند: صدا بزنيد بيايند داخل. شهید سلگی وقتی آمد همان جلوي در به صورت سجده نشست. ديدم اين دو نفر از ذوق قرمز شده بودند خيلي ذوق مي‌كردند.
وقتی بهشت‌زهرا مي‌رفت می نست در قطعه 24. دقيقا جايي كه مادرش خاك شده مي‌ايستاد و تانكی که انجاست را نگاه مي‌كرد و مي‌گفت: خوش به حال شهدا با اين صداي مداحي كه بالای سر آنهاست حال می کنند. از صبح با دعا هستند تا شب. مي‌گفت: اينها همه گلچين خدا هستند، اينها سوگلي اين مملكت هستند.

يك روزي ما روي آمريكا و اسرائيل را كم كنيم

شهید سلگی همیشه مي‌گفت اي خدا مي‌شود يك روزي ما روي آمريكا و اسرائيل را كم كنيم. به من سفارش می کرد جمعه‌ها زیاد دعا كن، خدا در این روز خيلي با بنده‌هايش است.
وقتي به بن‌بست مي‌رسيد نذر مي‌كرد. همه‌ي ائمه را دوست داشت ولي به امام حسين و حضرت ابوالفضل بيشتر اظهار ارادات می کرد. 15 روز قبل از شهادتش مشهد بود كه آخرين سفر ما بود.

وصیت نامه ای که پاره نشد

در وصيت‌نامه‌اش ابتدا نوشته است دوست داشتم شهيد شوم كه نصيبم نشد (وقتي مي‌رفته كربلا وصيت‌‌نامه را نوشته است)، بعد نوشته است همسر و فرزندانم نمي‌خواهم حق كسي بر گردن شما باشد... از همه كساني كه با آنها شوخي كردم حلالیت می‌طلبم و ...
من بعد از هفتمش وصيت‌نامه را باز كردم چون خودش اينطور خواسته بود. اين وصيت‌نامه‌اش را در سفرهايي كه مي‌رفت مي‌نوشت. هر وقت می رفت سفر من به شوخي مي گفتم: وصيت‌نامه‌ات را باز كردم و خواندم. مي‌گفت من كه راضي نيستم چون نوشته‌ام بعد از مرگم باز شود.
همیشه موقع رفتن به هر سفری وصیت می‌نوشت و زمانی که بر می‌گشت آن را پاره می‌کرد. اما من در تعجبم كه اين وصيت‌نامه‌ي آخري‌اش را چرا پاره نكرده است. مي‌گفت مومن واقعي هميشه بايد وصيت‌نامه‌اش زير بالشت‌اش باشد. بين مكه و كربلاي او 4 ماه فاصله بود، وقتي وصيت‌نامه مكه را پاره كردم،‌ وصيت‌نامه كربلا را نوشت.

بدترین شب زندگی

بدترين شب زندگي‌ام شب خاكسپاري‌ شهید سلگی بود. تا صبح در خانه راه مي‌رفتم. خيلي شب بدي بود.

پایان
گفتگو: اسدالله عطری