نمی‌دانم خدا چه حکمتی را مقدر کرده بود که من چند ساعت قبل از شهادت حبیب موقعی که او زیر آتش خمپاره‌ها، با تیمم آخرین نمازش را می‌خواند دلم گواهی دهد که دیگر حبیب باز نمی‌گردد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - حبیب بیدار غنی‌پور ۲۱ مرداد ۱۳۴۳ در تهران متولد شد. او ۱۰ اسفند ۱۳۶۵ در شلمچه به شهادت رسید و در بهشت زهرا قطعه ۲۹ ردیف ۱۱۲ شماره ۶ آرمید. او در رشته ادبیات فارسی در دانشکده ادبیات و علوم انسانی تحصیل می‌کرد.

او در جوانی همزمان با تدریس ادبیات و دینی، در مجله رشد جوان و نیز مجله کیهان بچه‌ها شروع به نوشتن کرد. در سال ۱۳۶۴ در رشته ادبیات فارسی دانشگاه شهید بهشتی قبول شد و در ضمن معلمی، نویسندگی و اداره کتابخانه‌ای با هفت هزار عضو، به تحصیل دانش پرداخت و در همان سال در عملیات والفجر۸ (فتح فاو) شرکت کرد. او بیشتر در داستان‌هایش را در همین سال‌ها نوشته است. مجموعه داستان «گل خاکی» برای جوانان و «عمو سبدی» برای نوجوانان، پس از شهادتش منتشر شدند ولی تعداد زیادی تحقیق و داستان همچنان ناتمام و منتشر نشده از اوباقی مانده‌اند. آثاری همچون: داستان زال و رودابه، نگاهی به زندگی جلال‌آل احمد، تحقیقی درباره شهر تبریز، حدود ده داستان منتشر نشده کوتاه، طرح چند رمان، یک رمان نیمه تمام جنگی، طرح دو داستان مصور (کمیک استریپ) از حکایات قدیمی، بازنویسی چند داستان از کلیله و دمنه، چندد داستان برای کودکان و تعداد زیادی گزارش از مناطق جنگی.

فعالیت های او در مسجد جواد الائمه (ع)‌ چشمگیر بود و بعدها جایزه‌ای ادبی به نامش تأسیس شد. گلعلی بابایی که قبلا درباره این همرزمش کتابی نوشته بود، چندی پیش، روایت این مسجد جواد الائمه (ع)‌ را از دریچه رشد و پرورش این شهید به نظاره نشست و کتاب «به قلم سوگند» را در انتشارات ۲۷ بعثت منتشر کرد.

آنچه در ادامه می‌خوانید، بخشی منتخب از این کتاب است که به روزهای پایانی عمر دنیایی حبیب غنی‌پور پرداخته است.

علی فرخی دوست قدیمی‌ و آخرین همراه حبیب طی عملیات تکمیلی کربلای ۵ در تشریح چگونگی انجام این مرحله از عملیات و روحیات حبیب غنی‌پور می‌گوید: بعد از ظهر روز شنبه نهم اسفند ۱۳۶۵ درست به محض تاریکی هوا بود که آماده حرکت برای انجام عملیات شدیم ابتدا سوار بر چند کامیون کمپرسی تا یک مسیری جلو رفتیم. سپس در حالی که توپخانه و خمپاره‌اندازهای دشمن جاده را به شدت می‌کوبیدند، سوار تویوتاها شدیم. چپ و راست و گاهی هم وسط جاده شدیداً در معرض اصابت گلوله‌های توپ و خمپاره دشمن قرار داشت و هر آن امکان داشت یکی از تویوتاها مورد اصابت گلوله‌ها قرار گیرد. خودروهای جلویی و عقبی وانت ما هدف قرار گرفتند و خودروی ما هم لاستیک‌هایش ترکید. همگی به سرعت از وانت پنچرمان پیاده شدیم و ادامه مسیر تا خط را با پای پیاده دویدیم.

سویزی جلو بود. حبیب پشت سرش و من هم پشت سر آن دو نفر در حالی می‌دویدیم و جلو می‌رفتیم که واحدهای توپخانه و ادوات دشمن داشتند منطقه را شخم می‌زدند. رسیدیم پشت دژی که می‌گفتند نقطه رهایی گردان‌های عمل کننده، از آنجاست. پشت همان دژ نمازمان را خواندیم. حجم اجرای آتش آن قدر شدید بود که یک لحظه هم آرامش نداشتیم. حوالی ساعت ده شب شنبه نهم اسفند ۱۳۶۵ از پشت در اصلی به سمت دشت شلمچه سرازیر شدیم. دوشکا و تیربارهای دشمن به صورت تیر تراش، کل دشت را می‌کوبیدند. در همین مسیر کوتاه خیلی از بچه‌ها شهید و مجروح شدند.

یکی از بچه‌ها به اسم طاهری تیر دوشکا به زیر گلویش خورد که ما دیدیم عین فیلم‌های سینمایی به صورت اسلوموشن به هوا پرید و بر خاک افتاد. همان جا مرتب‌ساز، پاسداری که تازه به گردان ما آمده بود، کوله موشک آر.پی.جی‌اش آتش گرفت و داشت در شعله‌های آن می‌سوخت.

مجید سنگانیان؛ یکی از نیروهای آزاد گردان به حسن سویزی گفت: «حسن برو جلو اون دوشکای لعنتی را بزن.» حسن سویزی از جا بلند شد، اما تا خواست گلوله آر.پی.جی را شلیک کند، درجا با تیر دوشکا سینه‌اش را شکافتند.

بعد از شهادت حسن سویزی، حبیب قبضه آر.‌پی.جی او را برداشت و رفت به سمت راست خاکریز. درست در همین لحظه بود که انفجار وحشتناک خمپاره‌ای در نزدیکی ما دو نفر، بین من و حبیب فاصله انداخت. ملک اسلامی‌ در حالی که خون از دست‌های مجروحش فوران می‌زد، پرسید: «کی گلوله آر.پی‌.جی دارد؟» من بلافاصله یک گلوله به او دادم. ملک اسلامی‌ سریع موضع گرفت و شلیک کرد. همان لحظه گلوله خمپاره‌ای در جلوی او به زمین نشست و ترکش‌های آن سینه‌اش را شکافت.

در آن گیر و دار من به چپ و راست می‌رفتم و مدام حبیب را صدا می‌زدم اما از او پاسخی نمی‌شنیدم در همین حال خاوری فرمانده گروهان ما پای بیسیم به رمز داشت به جهانبخش صالحی می‌گفت: «من سوره فاتحه را خوانده‌ام.» یعنی نیروی کمکی بفرستید. ساعت حوالی دو بامداد بود و از کل نفرات گروهان ما فقط پنج نفر باقی مانده بودند. دوباره رفتم سمتی که حبیب رفته بود. چند بار او را صدا زدم اما باز هم جوابی نشنیدم.

خاوری گفت: «سریع برگردید عقب.» من به همراه خاوری، طلائیان و مسعود کاشی‌ها راه افتادیم به سمت خاکریز نقطه رهایی. در همان حال زیر نور منوّرهای دشمن دیدم دشت پر شده بود از جنازه‌های شهدای عزیزمان که چون ستارگان کهکشان راه شیری در شب ظلمانی دهم اسفندماه دشت شلمچه را نور باران کرده بودند. با هر مشقتی بود به پشت در اصلی رسیدیم. هنوز چند لحظه‌ای از استقرار ما پشت خاکریز دژ نمی‌گذشت که خمپاره‌ای وسط جمع ما منفجر شد و با ترکش‌های آن چند نفر دیگر شهید و مجروح شدند. برادر خاوری فرمانده گروهان ما هم همان جا قطع نخاع شد. فرماندهی گردان به ما دستور عقب‌نشینی داده بود و من همه فکر و ذکرم این بود که بفهمم بر سر حبیب چه آمد؟

حالم گرفته بود و حوصله هیچ کاری را نداشتم. نمی‌توانستم باور کنم که حبیب همان بچه باصفا و پرکار مسجد جواد الائمه، معلم دانش‌آموزان جنوب شهری دانشجوی ممتاز دانشگاه شهید بهشتی، نویسنده با استعداد و خوش‌ذوق محافل ادبی و از همه اینها مهم‌تر، تک پسر خاندان غنی‌پور و عزیز دردانه حاج آقا مجید به آرزوی دیرینه‌اش رسیده و شهید شده است.»

احمد دهقان یکی دیگر از بسیجیان گردان مالک اشتر، عملیات تکمیلی نبرد عاشورایی کربلای ۵ را این گونه روایت کرده است.

حوالی ساعت ده شب نهم اسفند ماه سال ۱۳۶۵ بود که گفتند از خاکریز بگذرید. آن زمان من جمعی گروهان شهید بهشتی بودم و حبیب هم نیروی گروهان روح‌الله بود. همین که خواستم از خاکریز بگذرم وقتی سرم را بالا آوردم حس کردم که یک دنیا آتش به طرف ما می‌آید.

حرکت کردیم و رفتیم. هنوز پانصد متر بیشتر نرفته بودیم که ستون در دشت خوابید و بعثی‌ها همه ما را زیر رگبار بی‌امان خودشان گرفتند.

از پشت بی‌سیم اسم مرا صدا کردند و گفتند: «سریع بیا جلو!» رفتم جلوی ستون گروهان خودمان. همان موقع صدای بی‌سیم را شنیدم. بی‌سیم‌چی گروهان روح‌الله بود که گفت: «همه بچه‌های ما دستشان را گذاشتند در دست مهدی بخشی و ما سوره عنکبوت را خواندیم.»

مهدی بخشی معاون گروهان روح‌الله بود که یک ماه قبل در مرحله اول عملیات شهید شده بود و سوره عنکبوت را خواندیم هم یعنی این که منهدم شدیم... در آن لحظات سراسر آتش و خون یاد همه دوستانی افتادم که توی گروهان روح‌الله بودند؛ غلامعلی خاوری، حاج‌آقا زمانی، مراد امانی‌مقدم و سعید اعمی‌ که از مدتها قبل با آنها آشنا بودم و همچنین حبیب غنی‌پور و علی فرخی از بچه‌های مسجد خودمان سرنوشت جوری رقم خورد که آن شب به دلیل مجروحیت مجبور شدم به عقب برگردم. توی نقاهتگاه اهواز بودم که فهمیدم همه این دوستانم شهید شده‌اند.»

به این ترتیب مرحله تکمیلی عملیات کربلا ۵۰ به دلیل مقاومت سرسختانه و حجم وسیع آتش دشمن در کمتر از دوازده ساعت به پایان رسید. این در حالی بود که پیکرهای مطهر شهدای این مرحله از عملیات از جمله حبیب غنی‌پور هم چنان در منطقه نبرد بر زمین افتاده بود که به علت شدت آتش، انتقال آنها به عقب مقدور نبود... حبیب در لحظاتی به شهادت رسیده بود که در همان ساعات، محمد ناصری دوست صمیمی‌ وی در حال قرائت آخرین نامه‌ای بود که حبیب برایش فرستاده بود. نامه‌ای سرشار از کلمات و جملات تازه

محمد ناصری از آن لحظات می‌گوید... هنوز هم نمی‌دانم چه کسی نامه حبیب را توی دست‌هایم گذاشت. خط آشنای حبیب مرا به وجد آورد. بی‌محابا نامه را باز کردم و مشغول خواندن شدم. نامه غریبی بود. انگار همه غم‌های عالم را در همان شب توی دلم ریختند نمی‌دانم خدا چه حکمتی را مقدر کرده بود که من چند ساعت قبل از شهادت حبیب موقعی که او زیر آتش خمپاره‌ها، با تیمم آخرین نمازش را می‌خواند دلم گواهی دهد که دیگر حبیب باز نمی‌گردد. البته هر کلمه نامه‌اش این را می‌گفت. آن شب هر کلمه از نامه حبیب، پتکی بود که بر سرم می‌خورد. به یاد حبیب و همه بچه‌های مسجد و گردان مالک بودم. کربلای ۵ بود و شلمچه. تردید نداشتم که خدا سهمیه بچه‌های ما را هم از میان گل‌ها انتخاب کرده بود.

باید خود را برای پیشواز از شهیدان آماده می‌کردیم. عملیات عادی نبود. کربلا ۵ بود و شلمچه و حالا شب دهم اسفندماه، من نامه‌ای از حبیب می‌خواندم که به تاریخ شش اسفندماه ۱۳۶۵از کرخه نوشته بود. هر کلمه‌اش کلمه وداع بود.

محمد جان شاید که نه، حتماً اگر برنامه‌ای برایم پیش آمد تعدادی کتاب در کتابخانه شخصی خودم در اتاق بالا شاید موجود باشد. کتاب‌ها یا انگلیسی است و یا چند کتاب متفرقه انبار. به خانه برو و هر کدام از کتاب‌ها را که احساس کردی مال انبار است و یا به درد آن جا می‌خورد، حتما و حتما و حتماً بردار و به کتابخانه و انبار تحویل بده.»

بالاخره چند شب دیگر خبر قطعی را مجروح‌های عملیات آوردند. جسد حبیب و شهدای دیگر گردان زیر آتش مانده بود و هیچ کس نمی‌توانست آنها را به عقب بیاورد. ما هر چه تلاش کردیم این خبر تا آمدن جنازه حبیب مخفی بماند. نشد که نشد. خبر مثل بمبی در مسجد و محل پیچیده بود...