کد خبر 1668676
تاریخ انتشار: ۱۸ آذر ۱۴۰۳ - ۰۵:۲۳

زمین پر از چاله‌هایی بود که بر اثر انفجار گلوله‌های توپ و خمپاره به وجود آمده بود. چند دقیقه در یکی از چاله‌ها ماندند. محمود گفت: حتماً عراق اونجا تجهیزات داره! احمدی گفت: نه، نداره. نگا کن...

به گزارش مشرق، با شروع جنگ تحمیلی صدام علیه ایران در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹، نخستین کسانی که بیشتر از همه ملت ایران طعم تلخ جنگ و تجاوز به سرزمین و خانه و کاشانه خود را چشیدند، مردمانی بودند که در مناطق مرزی و هم‌جوار با عراق ساکن بودند.

ازجمله شهرهایی که در آغاز جنگ هدف تاخت‌وتاز دشمن بعثی قرار گرفت شهرآبادان بود؛ اما دراین‌بین مقاومت و ایستادگی مردم و به‌ویژه جوانان و بچه مسجدی‌های محله‌های شهرآبادان در برابر تجاوز دشمن، خاطراتی ارزشمند و ماندگار را بجای گذاشته است که مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس را بر آن داشته تا همزمان با ایام شروع جنگ تحمیلی هشت‌ساله رژیم بعثی علیه ایران، در چند شماره این حوادث و اتفاقات را منتشر کند:

۱۵ آذر ۱۳۵۹ بود. قبل از ظهر عنایت به محمود گفت: بریم اطراف یه گشتی بزنیم. احمدی و فرشید محمدی از بچه‌های مسجد امیرالمؤمنین (ع) با مسئولشان، ابراهیم نوری اسلحه برداشتند و پنج‌نفری راه افتادند.

محمود، چار بند و خشابش را پوشید و طبق عادت، چند خشاب اضافه و فشنگ برداشت و در جیب‌ها و داخل پیراهنش جاسازی کرد. آنها در حین گشت به روستای مدن رسیدند.

نیروهای ژاندارمری به استعداد یک گروهان با تجهیزات کامل شامل اسلحه، تیربار، آرپی‌جی و حتی پشتیبانی، در روستا مستقر بودند.

فرمانده آنها با گرمی و خوش‌رویی از آنها استقبال کرد. بعد با عنایت و نوری مشغول صحبت شد. محمود و آن دو نفر دیگر با نیروهای آنها به گوشه‌ای رفتند تا استراحت کنند.

حدود ساعت ۱۲ بود که صحبت آنها تمام شد و همگی‌شان خداحافظی کردند تا بروند؛ اما فرمانده با اصرار، آنها را برای ناهار نگه داشت.

بعد از ناهار بچه‌ها از آنها تشکر کردند و راه افتادند تا به سمت نیروها برگردند. در راه، محمود و احمدی جلوتر رفتند و عنایت و نوری و فرشید هم پشت سرشان، قدم‌زنان مشغول صحبت شدند. همین باعث شد بین آنها فاصله بیفتد.

محمود و احمدی آن‌قدر جلو افتاده بودند که دیگر صدای عنایت را نمی‌شنیدند. وقتی آن دو نفر به نزدیک سنگرهای خودی رسیدند، نگاهی به تپه‌ها کردند. معلوم نبود عراق در آن پشت به چه‌کاری مشغول است. چون دیدی روی آنها نداشتند و هیچ شناسایی انجام‌نشده بود.

محمود به احمدی گفت: میای بریم جلوتر بینیم تو تپه‌ها چه خبره؟ احمدی گفت: هیچی! می‌خی چی باشه؟! محمود با تعجب گفت: هیچی که نمی‌شه! مگه سر کاریم؟! بریم بینیم چه خبره.

آن دو به سمت تپه سمت راست راه افتادند. وقتی عنایت و نوری و فرشیدبه سنگرهای خودی رسیدند، دیدند از محمود و احمدی خبری نیست. عنایت دوربین را از بچه‌ها گرفت و اطراف و تپه‌ها را نگاه کرد. یکهو گفت: ولک! احمدی و محمود او جلو چه می‌کنن؟! فرشید هم دوربین را گرفت و نگاه کرد. محمود و احمدی داشتند از کناره راست تپه، جلو می‌رفتند و این کار خیلی خطرناک بود.

عنایت منتظر نشد. او که همیشه چاربند تنش بود، اسلحه را گرفت و با سرعت به سمت تپه حرکت کرد. فرشید هم دوربین را به نوری داد، اسلحه را برداشت و دنبال عنایت راه افتاد؛ اما نوری همان‌جا ماند و دنبال آنها نرفت. عنایت ورزشکار بود و خیلی سریع جلو می‌رفت. فرشید هم نفس‌نفس‌زنان دنبالش می‌دوید.

محمود و احمدی نمی‌دانستند عنایت و فرشید هم دارند به دنبالشان می‌آیند. وقتی به حدود هشتصد متری عراقی‌ها رسیدند، محمود با دوربین چشمی، تپه‌ها را دقیق بررسی کرد. تحرکاتی در پشت تپه‌ها وجود داشت و عده‌ای در حال جابجایی بودند. آن دو نفر نیز نیم‌خیز و دست‌فنگ خود را به سیصد متری تپه سمت چپ رساندند.

محمود به احمدی گفت: تپه‌های چپ و راست را نگا کن، ببین چیزی می‌بینی؟ گفت: نه چیزی نمی‌بینم. محمود گفت: پس‌بریم جلوتر.

زمین پر از چاله‌هایی بود که براثر انفجار گلوله‌های توپ و خمپاره به وجود آمده بود. چند دقیقه در یکی از چاله‌ها ماندند. محمود گفت: حتماً عراق اونجا تجهیزات داره! احمدی گفت: نه، نداره. نگا کن، همه‌جا پر از خار و گیاهه، دست نخوردن! دوباره بلند شدند و جلوتر رفتند تا به حدود هشتاد متری عراقی‌ها رسیدند.

در یک چاله نشستند. محمود گفت: احمدی، مو می‌رم پشت تپه نگاه کنم، تو هوامه داشته باش! بعد درحالی‌که آیت‌الکرسی می‌خواند، بند تفنگ را در دستش پیچید و خودش را جمع کرد تا بلند شود و سریع بدود.

بلند شد و کمی جلو رفت. ناگهان صدای صوتی شنید و سریع درازکش شد. بلافاصله رگبار گلوله بین محمود و احمدی بارید. هیچ‌کدامشان نمی‌توانستند حرکتی بکنند و هر دو درازکش بودند.

عنایت و فرشید از پشت سر کم‌کم داشتند به آنها نزدیک می‌شدند. یکهو رگبار گلوله‌ای که از دو طرف به سمتشان می‌آمد، زمین نزدیکشان را شخم زد. یکی از سمت تپه شلیک می‌شد و دیگری از سمت راست و پشت ماشین سوخته‌ای که آن نزدیکی بود.

مدتی به همان حال ماندند. در همین لحظه که رگبار می‌آمد، محمود بلند شد و کمی جلو رفت. فرشید با نگرانی به عنایت گفت: چه می‌کنه، ای؟! عنایت خندید و گفت: الان تپه رو می‌گیره!

آنها در حدود صد متری تپه بودند ولی با محمود و احمدی زاویه داشتند. تیربارها بی‌وقفه کار می‌کردند و مشخص بود که محمود و احمدی را زمین‌گیر کرده‌اند.

عنایت گفت: بیا آتیش کنیم تا اونا بتونن بیان عقب. بعد هر دو مشغول تیراندازی شدند و هرچه فشنگ داشتند، زدند. عنایت دو نفر از آنها را با آنکه در سنگری مجهز و مسلط به عنایت بودند، زد. فرشید هم سر یکی از بعثی‌ها را نشانه گرفت و او را انداخت.

منبع:

علیرضا فخارزاده، سعیده سادات محمودزاده حسینی، بچه‌های مسجد طالقانی، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۱۹۱، ۱۹۲، ۱۹۳