دکتر شریعتی اسلام‌شناس نبود و البته خودش هم چنین ادعایی نداشت. ولی ایشان اطلاعاتی که از اسلام داشت را با زبان قابل فهم برای جوانان گفت. آنهم براساس مفاهیم جامعه‌شناسی و این خیلی مهم بود.

به گزارش مشرق؛ برای درک کردن یک دوره تاریخی بهترین راه خواندن خاطرات آدم هایی است که از نزدیک مسائل را لمس کرده و یا با آن سر و کار داشتند. یکی از وقایع بسیار مهم و بی نظیر دوره معاصر پیروزی انقلاب اسلامی و چگونگی انجام آن است. گفتگویی که پیش روی شماست بخش کوچکی از خاطرات داوود اسدی‌خامنه‌ است که از دوران مبارزه علیه طاغوت و زندانی شدنش به دست ساواک می‌گوید:

 

*مبارزی از خیابان مزّین‌الدوله

 داوود اسدی خامنه هستم، متولد سال 1326 در خیابان فتحعلی شاه تهران. ولی دوران نوجوانی و جوانی‌ام را در خیابان کاشف‌السلطنه‌ گذراندم و بعد از آن آمدیم خیابان بهار و بعد خیابان مزّین‌الدوله آن زمان که الان شده خیابان شهید جواد کارگر، 45 سال است که آنجا ساکن هستیم. البته اصالتمان بر می‌گردد به خامنه تبریز. پدرم مغازه لبنیات فروشی داشت و خدا رو شکر درآمد خوبی داشتیم و جزوء‌ قشر متوسط جامعه محسوب می‌شدیم.

 اگرچه ما به لحاظ مالی وضع خوبی داشتیم ولی به هر حال وضعیت جامعه و ظلم‌هایی که به اکثریت مردم وارد می‌شد را هم می‌دیدم. جامعه‌ای که هزار فامیل بر آن حاکم بودند و تمام امورات دست آنها بود. در آن دوران فرهنگ‌هایی شکل می‌گرفت که خارج از اصول اخلاقی و باورهای دینی مردم بود و ترویج آن نیز روز به روز بیشتر می‌شد و اوج می‌گرفت. در حالی که هر روز حرف و سخن از تمدن بود ولی مردم به سمت غرب‌گرایی و تجدد سوق داده می‌شدند. همین ظلم‌ها و تغییر فرهنگ‌ها بود که نه تنها بنده بلکه خیلی از افراد جامعه را بر علیه این موج خیز داد و در واقع فعالیت های مبارزاتی-مذهبی من هم به همین دلایل آغاز شد.

 

*روشنگری‌های شهید مطهری و دکتر شریعتی بود که ما را به مبارزه کشاند

 آن زمان با روشنگری‌های امثال استاد شهید مرتضی مطهری و دکتر شریعتی این تمایلات یعنی مبارزه با ظلم و طاغوت در بسیاری از جوان‌ها به وجود آمد. کسانی که تا آن موقع از روند جاری اجتماع احساس نارضایتی داشتند با یکسری از ایده‌ها و نظرات آشنا شدند که راه صحیح زندگی و راه درست مدیریت اجتماع را بیان می‌کرد. مردم از سال 49 تا 51 کشانده شدند به سمت علایق مذهبی که ریشه عقل‌گرایی داشت. یعنی خارج از مذهب سنتی و مذهبی که شاید خود شاه و اطرافیانش ترویج می‌کردند، مذهبی که خلاصه می‌شد فقط در منفعت خاندان سلطنتی.

جوان‌ها دیدند علاوه بر این بعد دین، مذهب حرف‌های زیادی برای گفتن دارد. مذهب و دین راه زندگی است و همه ابعاد زندگی را بیان می‌کند، که از قبل از تولد تا تولد و بعد از مرگ را شامل می‌شود. یعنی برای همه چیز قوانینی دارد. زمان شاه اصلا نمی‌گذاشتند در مورد این مسائل صحبت شود. بعد عبادی آزاد بود به شرط اینکه فقط درباره عبادت صحبت شود. یعنی صرف رفتن به مسجد و دعا خواندن و نه عبادتی که پایه حرکت باشد.

 

*جلسات حسینیه ارشاد ما را با گفتمان‌های جدیدی رو به رو کرد

 در گذشته تنها حزب توده بود و دیگر گروه‌های چپ که خیلی هم فعال بودند و ابراز عقیده می‌کردند. گروهای مذهبی مسلمان که در یک جو خاصی زندگی می‌کردند و بعضا با حوزه ارتباط داشتند و در سطح دانشگاه‌ها نیز با دانشجویان در ارتباط بودند واقعا دستشان خالی بود، و اگر می‌خواستند با گفتمان‌های یک بعدی با چپی‌ها و توده‌ای‌ها روبرو شوند امکانش نبود. ولی با آمدن کسی مثل آقای مطهری و دکتر شریعتی و برپایی جلسات در حسینیه ارشاد دست جوان‌ها به لحاظ فکری پر شد و توانستند در مقابل چپی‌ها با شکل بیانی جدید روبرو شوند.

طریقه آشنایی من با مجالس حسینیه ارشاد از طریق ارتباط با مساجد بود. به هر حال آن زمان ما بی‌ارتباط با مساجد نبودیم و وقتی این چنین حرکاتی شروع می‌شد انعکاس خودش را داشت. آن دوره هم به خاطر دو تا مساله، یکی خمودگی‌ای که در آن زمان وجود داشت و دوم نارضایتی که از اجتماع بود باعث می‌شد وقتی جایی از تحول صحبت می‌شود افراد مشتاقانه در آن مجالس و مراسمات حضور پیدا کنند. که یکی از آن مکان‌ها همین حسینیه ارشاد بود که بعد از مدتی آن را هم تعطیل کردند.

 

*حزب رستاخیز یا حلق آویز!

بعد از آن که حسینیه ارشاد هم تعطیل شد با دو نفر از دوستانم که سعید رهبر و مهدی صادق موسوی بودند تصمیم گرفتیم برویم خارج از کشور. کشور سوئد را هم بای مهاجرت انتخاب کردیم. چون فکر می‌کردیم با موقعیت آن زمان کشور و با وجود حزب رستاخیر که بچه‌های مذهبی به آن حزب حلق‌آویز می‌گفتند، جایی برای زندگی نیست و شاید از خارج بشود بهتر با خودسازی حرکت خاصی را برای مبارزه با رژیم طاغوت برنامه‌ریزی کرد.

البته رفتن ما بیشتر به عنوان ادامه تحصیل بود ولی در اصل این بود که فضای آن زمان فضایی برای نفس کشیدن نبود. یعنی اگر کسی می‌خواست صاحب تفکر باشد و بخواهد صاحب فکر باشد برایش مشکل ایجاد می‌شد. بیشتر به خاطر اینکه یکسری مطالعات و ذخایر بیشتری کسب کنیم تصمیم به مهاجرت گرفتیم.

آن زمان سوئد کشوری بود که به راحتی به بیگانگان اقامت می‌داد و امکانات زندگی برای دانشجو بسیار خوب بود. چرا که کشوری مثل آلمان داشتن یک خانه دانشجویی به سختی تهیه می‌شود ولی در سوئد بسیار آسان بود. تحصیل خیلی ارزان و حتی کلاسهای زبان و کتابهایش نیز رایگان بود. هزینه یک واحد ساختمانی بسیار ارزان در می‌آمد و خدمات اجتماعی‌اش بسیار خوب بود یعنی از لحاظ خدمات درمانی برای کسی که آنجا اقامت داشت تقریبا رایگان بود. از طرفی هم نحوه‌ی زندگی و امکانات زندگی خیلی بالاتر از سایر کشورهای اروپای بود.

 

*برخی می‌گویند تغییر ایدئولوژی مجاهدین کار ساواک بود

 

وقتی رفتیم آنجا دوستانم که با هم رفته بودیم رفتند پی زندگی‌شان و وارد این فضا ها نشدند. بنده هم با آقایی آشنا شدم به نام مجید نوحی که متاسفانه ایشان در آن تغییر ایدئولوژی مجاهدین که تبدیل شدند به منافقین به همان سمت کشیده شد. مجاهدین بچه‌های مذهبی بودند و تاسیس کنندگانش مانند حنیف نژاد افراد خوبی بودند ولی آن تغییر ایدئولوژی بعدها کارشان را مشکل دار کرد که بعضی معتقدند این تغییر توسط ساواک انجام شد که البته برخی دیگر هم این نظر را قبول ندارند.

 

با همه این رفاقتا و جو آن زمان بنده هیچ وقت عضو گروهی نبودم و نیستم و انشاءالله اگر عمری باشد نخواهم بود. چون اصلا گروه‌گرایی و حزب‌گرایی را قبول ندارم. آن زمان شاید همه‌ی گروه‌ها و حرکتها را قبول داشتم ولی هیچ وقت عضو گروهی نمی‌شدم. به نظر من کسی که مکتبی به نام اسلام را قبول دارد، عضو هیچ گروهی نیاز نیست که باشد ولی حرف حق هر جا باشد باید آن را انتخاب کرد. البته به مجاهدین گرایشاتی داشتم ولی عضو نبودم. گاهی طرفداری مجاهدین را می‌کردم و کتابهایشان را می‌خواندم ولی عضو هیچ گروهی نبودم.

 

* دین همان سیاست است و جدا از سیاست نیست

 

مجید نوحی خیلی وقت بود که سوئد زندگی می کرد و در واقع اقامت دائم داشت. ما با هم برای تشکیل انجمن اسلامی تلاش کردیم و با هامبورگ که مرکز اتحادیه انجمن اسلامی دانشجویان مقیم خارج از کشور در آنجا قرار داشت تماس گرفتیم و هماهنگ کردیم و گفتند برای تشکیل انجمن حداقل باید سه نفر باشیم. ما خیلی گشتیم نفر سوم را پیدا کردیم که فردی بود به نام احمد وجدانی؛ یک انسانِ بسیار والا و یک بچه مسلمان خوب. با ایشان صحبت کردیم تا اینکه حرفمان به سیاست کشید، اینجا بود که احمد گفت: نه من سیاسی نیستم. و دین و سیاست من از هم جداست. حق داشت البته جو آن دوره را با الان مقایسه کنید. همه چیز در خفقان بود.

 

ما برای اینکه وجدانی را راضی کنیم چند تا از کتاب‌های آقای شریعتی و استاد مطهری را دادیم به او و گفتیم: اول این‌ها را بخوان بعد صحبت می‌کنیم. ایشان این کتاب ها را خواند و تازه روشن شد و فهمید دین همان سیاست است و جدا از سیاست نیست و دین راز زندگی است. خیلی زود تفکری که جامعه آن زمان در فکر بچه‌های مذهبی فرو می‌کرد زدوده شد و احمد متوجه شد دین یک موجود متحرک و فعال است.

 

بعد ما انجمن اسلامی را تشکیل دادیم و خوشبختانه مدت زمانی کوتاه توانستیم اعضای زیادی را جمع کنیم. حتی‌ بچه‌هایی که می‌آمدند آلمان و یا کشورهای دیگر و از لحاظ امکان اقامت و هزینه‌ها دچار مشکل می‌شدند می‌آمدند اینجا و ما کمکشان می‌کردیم.

 

*مهم ترین کاری که در سوئد انجام دادم

بعد از مدتی که گذشت عملا حس کردم که شاید اشتباه کردم آمدم خارج از کشور و اگر بخواهم فعال باشم باید داخل ایران باشم و بعد از یکسال و چهار ماه برگشتم. البته بودن در سوئد در این مدت تشکیل انجمن اسلامی را در پی داشت و بچه‌‌هایی که عضو شده بودند می آمدند آنجا. درحالی که در اغلب کشورهای اروپایی محیط به گونه ای بود که همه‌ی ایرانی‌ها دورِ هم جمع می‌شدند و همه‌ی عربها دور هم و ... علتش هم این بود که جامعه‌ی آنها خارجی را نمی‌پذیرفت ولی کشور ایرانی، ایرانی را نمی‌شناخت و جمع کردن بچه ها کار سختی بود. دلیلش هم این بود که این مردم با خارجی‌های مقیم جمعاً 8 میلیون جمعیت بودند و خیلی دوست داشت که خارجی‌ها را جذب کنند و چون خارجی‌ها را به خود جذب می‌کردند معمولاً دور هم جمع نمی‌شدند. این یک عامل و عامل دوم یک حرکتی به نام کنفدراسیون شکل گرفت که خیلی داشت تلاش می‌کرد ایرانی‌ها را جذب خودش کند که اکثراً عقاید چپی بودند، انواع افکار چپی آنجا بودند. اینکه یک انجمن اسلامی بتواند بچه‌های مسلمان را جذب کند و نگذارد بروند در افکار خارجی و چپی هرز شوند خودش یک حرکت بزرگ بود که به نظر من بسیار موثر بود. ضمن اینکه انجمن، اسلامی را معرفی می‌کرد که اسلام متحرک و پویا است. اسلامی است که دنبال حکومت جهانی است. این در خارج از کشور بزرگترین حرکت بود. و آقای دکتر بهشتی بودند که این اتحادیه را تشکیل داد و باعث رونق و فعال شدنش شد.

 

 *جلسات تفسیر موسوی خوئینی‌ها چرا تعطیل شد؟

اواخر سال 54 بود که برگشتم ایران و خیلی دنبال ارتباطاتم با مبارزین دیگر بودم، یکسری فعالیت‌هایی هم انجام دادم. ارتباطات بیشتر در مساجد بود، من‌جمله محرم همان سال با شرکت در مراسمات تفسیر آقای موسوی‌خوئینی‌ها با بقیه آشنا شدم. آن موقع ایشان چهره فعالی بود و جلسه‌ی تفسیر قرآنش در تکیه شیرازی‌های نیاوران (شهید باهنر فعلی) برگزار می‌شد. در این جلسات شرکت می‌کردم تا اینکه ساواک تعداد زیادی از افراد را دستگیر کرد.

 

 *نظر امام(ره) در مورد حملات مسلحانه

 مبارزات را می‌شود در آن سالها به دو بخش کلی تقسیم کرد: یک، مبارزات مسلحانه و دو، مبارزات فرهنگی. در آن زمان خیلی از آقایان مبارزات مسلحانه را قبول نداشتند. آنها برای اینکه رسمیت پیدا کنند رفتند خدمت حضرت امام و برنامه‌هایشان را به ایشان دادند، حضرت امام هم شنیدند و آخر یک جمله‌ی طلایی گفته‌اند: «بروید مردم را آگاه کنید!»

 

حضرت امام هیچ وقت تاکید بر مبارزه‌ی مسلحانه نکرده‌اند. چرا؟ چون ایشان می‌دانستند که اگر توده مردم راه بیفتد با کار مسلحانه دیگر کسی جلودار نیست و اگر من و شما برویم شاه را بکشیم و مردم آگاه نباشند، بدتر از شاه را جای او می‌گذارند. پس در این که اصل، اصلِ‌ مبارزات فرهنگی بود شکی نیست. و همه تاکیدشان بر مبارزه‌ی فرهنگی بود. ولی در این بین گروه‌هایی می‌گفتند ما برای اینکه بتوانیم مبارزه‌ی فرهنگی کنیم مجبوریم مبارزه‌‌ی مسلحانه داشته باشیم. ولی هدف مبارزه‌ی مسلحانه نبود بلکه مبارزه‌ی فرهنگی و عقیدتی بود.

 

*مبارزه مسلحانه چیزی جز ترور نبود

کسانی که ادعای مبارزه مسلحانه می‌کردند اغلب از گروه‌های چپی بودند که این ادعا را داشتند، البته از نظر من قاتل بودند. آن زمان وقت مبارزه‌ی مسلحانه نبود. زمان کار مسلحانه، سال 57 بود، وقتی آگاهی مردم به نقطه‌ای رسید که تحمل سلطنت شاهنشاهی را نداشتند و غیر از آن زمان مبارزه‌ی مسلحانه چیزی جز ترور حساب نمی‌شد.

 

بیشر فعالیتهای من هم در زمینه‌ی فرهنگی بود. وقتی از سوئد آمدم بسیاری از کتب از جمله کتاب حضرت امام به نام نامه‌ای به کاشف‌الخطاب و یکسری اصلاحیه راجع به آقای سعیدی آوردم که اینها تکثیر می‌شد و بین افرادی که نیاز داشتند پخش می‌کردیم.

 

*آشنایی با امام خمینی(ره)

پدربزرگم مقلد امام خمینی بود ولی من ایشان را تا قبل از سال 42 نمی‌شناختم. 15 خرداد که پیش آمد بسیاری از مردم که با مسجد و منبر سروکار داشتند امام را شناختند. البته 15 خرداد من 14، 15 سالم بود این اتفاق باعث شد اسم امام خمینی و حرکتی که بین طلاب شروع شد را بشناسم.

خوف از شکنجه و دستیگری در همه مردم بود و پدر و مادرم گاهی نصیحتم می‌کردند که کاری به کار مبارزین نداشته باش. البته آنها مستقیما نمی دانستند من فعالیت دارم و فقط بویی حس کرده بودند.

 

*اولین دفعه ای که ساواک دستگیرم کرد

وقتی از سوئد برگشتم چند ماهی مشغول کار بودم. یکی از دوستانی که در سوئد عضو انجمن اسلامی ما شده بود آقای قدیرچی، برادرزاده‌ی حاج‌آقا ملکی امام جمعه شمیرانات بودند. ایشان چند ماهی بعد از من برگشتند تهران. ارتباطمان دوباره شروع شد و یکسری جلسات را شرکت می‌کردیم و با هم کارهای فرهنگی داشتیم. مدتی گذشت دیدم خبری از ایشان نیست، متوجه شدم او را گرفتند. بعد از چند مدت هم من را در مرکز کامپیوتر هلال احمر (پارک اندیشه فعلی) اوایل مرداد سال 55 دستگیر کردند. من آنجا کار می‌کردم. آن روز یادم هست از دفتر مدیر مرا خواستند و گفتند: مدیر با شما کار دارد.

ایشان گفت: آقایان با شما کار دارند و خودش از اتاق رفت بیرون، سه نفر ایستاده بودند آنجا، یکی از آنها منوچهری بود.

گفت: اسدی تو هستی؟

گفتم: بله.

کتش در دستش بود و گفت: برویم چند تا سوال از شما داریم.

 گفتم: بروم وسایلم را جمع کنم.

گفت: نه، یک ربعِ دیگر برمی‌گردیم.

رفتیم یک ماشین ولوو سوار شدیم و رسیدیم میدان فردوسی و بعد از آنجا ما را بردند و یک ربعش، یکسال و نیم طول کشید.

 

*شریعتی اسلام شناس نبود و خودش هم چنین ادعایی نداشت

دکتر شریعتی اسلام‌شناس نبود و البته خودش هم چنین ادعایی نداشت. ولی ایشان اطلاعاتی که از اسلام داشت را با زبان قابل فهم برای جوانان گفت. آنهم براساس مفاهیم جامعه‌شناسی و این خیلی مهم بود. یعنی جوان آن روز حرفی برای جامعه‌ی امروز داشت که بیان کند. خدمتی که شریعتی کرد این بود که دین را به زبانی ارائه داد که بشود در مقابل بی‌دینی ایستاد و به مردم شوری مذهبی القا کرد. و اگر نبودند امثال استاد مطهری شاید به شعور دین نمی‌رسیدیم. که این دو در کنار هم باعث بسیاری از حرکت های مذهبی شد. ممکن است خیلی‌ها امروزه بالاتر از آقای شریعتی باشند. ولی باید زمان و مکان را در نظر گرفت. در آن زمان و مکان شریعتی یکی بود و دیگر مشابه نخواهد داشت. آقای شریعتی اشتباه داشت ولی خدمتی که در آن زمان کرد بسیار بزرگ بود و ترکیب این دو نفر (آقای مطهری و شریعتی) جامعه را متحول کرد.

 

*کسی که ادعا می کرد موسوی خوئینی‌هاست

حدود 3، 4 هفته در کمیته مشترک در سلول انفرادی بودم. بعد بردنم سلول عمومی و سه ماهی آنجا بودم. روی دیوارهای سلول انفرادی بچه ها حروف الفبا را نوشته و مشخص کرده بودند که برای هر حرف چند ضربه باید زد و به این صورت می توانستیم با هم صحبت کنیم. یک شب کسی را آوردند که با زدن ضربه به دیوار و نوشتن اسمش ادعا می‌کرد موسوی‌خوئینی هاست ولی من چون باور نمی‌کردم هیچ صحبتی با او نداشتم. چون می‌ترسیدم ساواکی باشد. آن شخص را که از دور دیدمش موقع آوردن البته قد و هیکلش شبیه ایشان بود ولی چون چهره‌اش متفاوت به نظرم آمد صحبتی نکردم.

 

*بزرگترین غنیمت در سلول انفرادی چوب کبریت سوخته بود

یکی از غنائمی که در سلول انفرادی می‌توانستیم به دست بیاوریم چوب کبریتی بود که نگهبان با آن سیگار روشن می‌کرد. اگر می‌شد موقعی که نوبت رفتن به دستشویی بود یک کبریت برمی‌داشتیم امتیاز بود.

 

*صبر و تحملی که از خودم سراغ نداشتم

من فکر کنم خداوند قدرت هایی را به ما داده است که خودمان هم آن را نمی‌شناسیم، من‌جمله اینکه خدا هر سختی‌ای را بدهد صبر و تحملش را هم در کنار آن می‌دهد. چه من و چه کسانی که وقتی به خاطر عقیده‌شان حرکتی می‌کنند و دچار مشکل می‌شوند خداوند آن صبر و تحمل را می‌دهد. من نمی‌گویم آدم مقاومی هستم ولی این مقاومت زیر شلاق با کابل مسی در من ایجاد می‌شد.

 

*از بس کتک خوردم مثل توپ شدم

 یک روز من را بردند در اتاق بازجویی به نام اسدی که اول انقلاب در میدان انقلاب کشتنش. اسدی دست‌هایش بزرگ بود و مرا به شدت می‌زد بعد از او چند نفر دیگر هم بودند که شکنجه ام می کردند، می‌افتادم زمین و با لگد می‌افتادند به جانم. می‌گفتند: بلند شو وقتی می‌ایستادم دوباره می‌افتادم رو زمین. یک مدتی که گذشت مثل توپ شده بودم و چیزی را احساس نمی‌کردم گویی بر اثر ضربه بی‌حس شده بودم.

 

*ثابتی دست پرورده اسرائیل بود

ثابتی را اغلب بچه های زندانی آن دوره می‌شناسند. ایشان دست‌پرورده اسرائیل بود و برنامه‌ریزی‌هایش توسط اسرائیل انجام می‌شد. بازجوهای دیگر هم به پشتیبانی ثابتی هر شکنجه ای را انجام می دادند. او در واقع رئیس ساواک و یک آدم جلاد و خونخواری بود. اخیرا اضهراتی از این مرد خبیث به چاپ رسیده مبنی بر اینکه شکنجه در زندان های طاغوت به آن شدت که بیان می‌شود وجود نداشته و اگر هم بوده او می‌گوید که بی اطلاع است!!! یک مدیر بالاترین جرمی که می‌تواند مرتکب شود عدم اطلاع از حیطه‌ی کاری خودش است.

 

*قد بلندم شده بود دردسر

 شکنجه‌هایی که این مدت در زندان شدم ساده‌ترینش کتک خوردن و شلاق کف پا زدن بود. چندبار به دست وحشتناک ترین شکنجه گر ساواک یعنی حسینی از سقف آویزان شدم که هیچ گاه فراموش نخواهم کرد. واقعا نمی توان گفت یک زندانی در آن شرایط چه می‌کشد. آویزان شدن یکی از بدترین شکنجه ها بود. یکبار من را آویزان کردند اما چون قد بلندی داشتم پاهایم به زمین می‌رسید. شکنجه گرم با شلاق می‌زدم و می‌گفت: پاهایت را بلند کن.

من پاهایم را جمع می‌کردم دوباره بعد از چند دقیقه از بی‌حسی می‌افتادند زمین. دوباره با شلاق می‌زدند که پاهایت را جمع کن بالا. چندبار به دست وحشتناک ترین شکنجه گر ساواک یعنی حسینی آویزان شدم که هیچ گاه فزاموش نخواهم کرد.

 

*من حسینی هستم!

بعد از دستگیری مدتی را در انفرادی گذراندم. حدود 7 - 8 نفری در بند بودیم. وقتی بردنم برای شکنجه چشمم را بسته بودند. بازجو چشم بندم را برداشت و گفت می‌دانی من کی هستم؟! من حسینی‌ام. حال من هم مناسب نبود که هیکلش را خوب ببینم، فقط یک چهره کَریح در ذهنم نقش بست.

 

*حکایت پای متورم و پاشنه پای منوچهری

 شکنجه‌گرانی مانند منوچهری واقعا حیوان‌صفت بودند. یکبار کف پایم حسابی شلاق خورده بود، خب وقتی کف پا شلاق می‌خورد متورم می‌شود و ناخن‌ها از جایش در می‌آید و سیاه می‌شود. اتاق بازجویی صندلی‌هایش از نوع صندلی‌های دسته‌دار بود. پای من هم متورم و خونی بود، منوچهری آمد رد شود پاشنه پایش را گذاشت روی انگشتان من و چرخاند و خیلی خونسرد گفت: چرا پات اینطوری شده؟! 

 

*دعوای زرگری بین دو بازجو

 یکی از شکنجه های ساواک ایجاد جنگ روانی و رعب و وحشت بود. یک نمونه‌اش را بگویم، روز اول که بردندم داخل اتاق بازجویی، بستنم به تخت و بازجو گفت: چون حسینی نیست من خودم تو را می‌زنم و شروع کرد زدن، بعد دوباره فرستادم داخل سلول. فردا دوباره من را آوردند اتاق حسینی و بستند به تخت. حسینی با بازجو دعوا می‌کرد و می‌گفت تو پای این را خراب کردی، من دیگه نمی‌زنم، آنها برای زدن قاعده خودشان را داشتند و ردیف ردیف کابل را می زدند که آن طرف نا مرتب پای من را شلاق زده بود. بازجو عذرخواهی می‌کرد که ببخشید. در حین این دعوای زرگری ضربه‌ای به پای من می‌خورد.

 

*سوزاندن یکی از زندانیان با الکل و آتش

یکی از روسای ساواک در خاطرات خود اخیرا خاموش کردن سیگار را روی بدن زندانیان دروغی خوانده که این نوع شکنجه ها مخصوص گروه های چپ بوده و نه ساواک. در حالی که جای سوزاندن سیگار روشن روی دست خود من هنوز مشخص است. علاوه بر آن یکی از آقایان روحانی  که هم‌بند من بودند پس از اینکه حسابی شکنجه شده بود شکمش را نیز الکلی کرده و آتش زده بودند و من شعله‌ی آتش را دیدم.

 

* آرزوی یک زندانی در زندان

در دوران بازجویی آنقدر فشار روی‌مان زیاد بود که به قول معروف عاشقی یادمان می‌رفت. ما اصلا فکر غذا و خوراک نبودیم و گاها حتی خوردن را فراموش می‌کردیم.

برگترین تفریح ما در سلولهای عمومی کمیته این بود که روزهای جمعه ما را می‌بردند حمام. البته حمام سه دقیقه‌ای بود و باید در این زمان خود را شستشو می‌کردیم!!

عصر چهارشنبه از سلول‌های عمومی 4، 5 نفر را می‌بردند برای نظافت حمام به صورت داوطلب. کسانی که می‌رفتند هم می‌توانستند حمام خوبی بگیرند و هم یک کتری چایی می‌دادند که ببرند داخل سلول. صبح به صبح هم یک چایی می‌دادند.

 

 *حکایت چای شیرین حبس

 آن دوران با غریبه‌ها مثل برادر زندگی می‌کردیم و الان متاسفانه با برادرها مثل غریبه زندگی می‌کنیم. بچه ها به قدری حامی هم بودند که دوری خانواده قابل تحمل تر می شد. صبح به صبح یک چای شیرین برای صبحانه می‌دادند، در بند عمومی معمولا  اکثرا دوستان نصف آن را می‌خوردند و نصفش را نگه می‌داشتند تا اگر کسی شکنجه می‌شد و می‌آمد از این چایی بخورد چون قند داشت و شیرین بود و انرژی می‌داد و اگر آخر شب از این چایی می‌ماند جشن می‌گرفتند و به هم چایی می‌دادند.

 

 *تلخ‌ترین خاطره‌ در کمیته مشترک

 همه‌ی روزهای زندان تلخ بود ولی من فکر می‌کنم شکنجه‌ی هم‌بند تلخ‌تر از شکنجه‌ی خودمان بود چون شما زمان شکنجه‌ی خودت نمی‌فهمی اطرافت چه می گذرد ولی وقتی دوستت شکنجه می‌شود و فریاد می‌کشد در حالی تو هیچ کاری از دستت بر نمی‌آید خیلی عذاب آور است.

 

*و اینک آزادی!

شش ماه قبل از آزادی مرا بردند زندان قزل حصار و بعد از مدتی تصمیم گرفتند تعدادی از زندانیانی را که جرم مسلحانه نداشتند آزاد کنند که من هم جزو آنها بودم و این شد که بعد از مدتی از زندان طاغوت رها شدم.


منبع: فارس