نحیف تر و ضعیف تر از آن بود که خود را به بهانه ای گول بزند تا گرسنگی را فراموش کند. مادر و اهل خانه نگران حال او بودند. خادمه ای که گاه مادرش را در خانه کمک می کرد دوست نداشت سید مجتبی را با آن وضع ببیند. کمی شکر و مشتی آرد پیدا کرد. ظرفی برداشت و سید مجتبی را به گوشه ای از خانه برد تا برایش حلوا درست کند.

مشرق ـ آیت الله سید مجتبی موسوی‌لاری در 1314 هجری شمسی در خانواده روحانی و متنفذ در شهرستان لار دیده به جهان گشود. این عالم بزرگوار که مبارزه با استعمار و استبداد را از جدّ خویش آیت‌الله‌العظمی سیدعبدالحسین لاری به ارث برده بود، در عمر بابرکت خویش، علاوه بر نگارش کتاب‌های اخلاقی، با تأسیس مرکز نشر معارف اسلامی، بر گسترش مفاهیم اسلامی در جهان تلاش می‌کرد.

متنی که از نظرتان می‌گذرد بخش اول از جلوه‌هایی از زندگی آیت الله موسوی لاری است که به زمان تولد و کودکی‌ایشان می‌پردازد که دوران جوانی و شروع فعالیت های ای عالم ربان را در بخش های دیگر تقدیم حضورتان می‌شود

تولد و کودکی سید مجتبی
پسر نداشت. برایش پسر و دختر هم فرقی نداشت.نگران حال مادر و نوزاد بود. دعا چون کبوتری از آشیانه ی زبانش به پرواز در آمد. وقتی خبر رسید مادر و نوزاد سالمند، آرام گرفت.

وقتی گفتند پسر است، او را «مجتبی» نامید. سید مجتبی را در آغوش گرفت، در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه خواند؛  رست مانند روزی که «سید عبد الحسین» در گوش خود او ندای توحید، رسالت و امامت را زمزمه کرد: «الله اکبر، الله اکبر»
 تقویم، سال 1314 هجری شمسی را نشان می داد.

***********************
چهار، پنج سال  بیش تر نداشت. همین را می دانست که چادر یعنی حریم؛ یعنی مرز بین محرم و نا محرم.
در کوچه بازی می کرد که زنی را با چادر دید. زن جیغ می کشید و از دست  پاسبانی فرار می کرد. تن سید مجتبی لرزید. فهمید چرا پدرش «رضا خان» را لعن می کند. فهمید چرا زنان در روضه های خانگی «میرپنج» قزاق را به خدای بزرگ حواله می دهند.
بزرگ که شد و کتاب پدرش درباره « حجاب» را خواند، فهمید چادر یعنی پرچم، یعنی نشانه، یعنی شناسنامه، یعنی هویت یک زن مسلمان، یعنی «حق الله»؛ نه فقط «حق الناس»

***********************
پدر بزرگ، نام بزرگ و آشنایی بود؛ هم در تاریخ حوزه های تشیع و هم در تاریخ ایران زمین. هر گاه از او نامی برده می شد، سید مجتبی سرش را با افتخار بلند می کرد.  شاگرد « میزرای شیرازی»، تحریم کننده  جنس های خارجی، رهبر دینی دلیران تنگستان،‌مردی که در کنار «رئیس علی دلواری» جنگید. امر «مخبر  السلطنه» قرار گرفت. مردی که در میان مثلث نیروی های انگلیسی، نیرو های «احمد شاه» و عوامل سر سپرده ی منطقه، فریاد تاسیس «حکومت اسلامی» را سر داد.


***********************
پدر می توانست از وجوهات استفاده کند. خود او مجتهد جامع الشرایط بود و از مراجع تقلید اجازه  اجتهاد داشت؛ اما در تصرف وجوهات بسیار محتاط بود؛‌حتی برای ساختن راه پله ای گلی و ساده تا سید مجتبی مجبور می شد از پله های خانه همسایه به پشت بام خانه خودشان برود.
 سید مجتبی پیش از خوابیدن، ستاره های آسمانی را یکی یکی می شمرد و گاه شهابی را تا فرود آمدن تعقیب می کرد.
امروز آیت الله لاری هم برای اداره مؤسسه  اش از وجوهات استفاده نمی کند. هنوز درخشش ستاره پدر برای آیت الله لاری بیش تر از همه ستارگان آسمان است.

***********************
اتاق بیرونی منزل، کلاس درس شاگردان هم بود. پدر رسائل و مکاسب هم تدریس می کرد. هم به طلبه ها شهریه می داد و هم خرج دارلایتام را به عهده داشت. بارها «کتاب الحج» را درس داده بود اما هرگز تمکن مالی پیدا نکرد تا به حج برود.

***********************
قحطی در آسمان ایران بال می زد. لار هم از سایه آن بی نصیب نمانده بود. آیت الله سید علی اصغر لاری هر چه در خانه داشت بین مردم تقسیم کرد؛ دیگر چیزی باقی نمانده بود.
مادر سید مجتبی النگویی شیشه ای و کم ارزش داشت که آن را هم به پدر داد. پدر آن را برداشت و گفت: «پول نان یک نفر برای یک روز می شود»

***********************
نحیف تر و ضعیف تر از آن بود که خود را به بهانه ای گول بزند تا گرسنگی را فراموش کند. مادر و اهل خانه نگران حال او بودند. خادمه ای که گاه مادرش را در خانه کمک می کرد دوست نداشت سید مجتبی را با آن وضع ببیند. کمی شکر و مشتی آرد پیدا کرد. ظرفی برداشت و سید مجتبی را به گوشه ای از خانه برد تا برایش حلوا درست کند.
بوی حلوا خانه را گشت. سید مجتبی را با کاسه حلوا پیدا کرد. با چهره ای برافروخته کاسه حلوا را از دست سید مجتبی گرفت و با تند گفت: « وقتی همه بچه های لار حلوا خوردند، سید مجتبی هم می تواند حلوا  بخورد»
آن روز سید مجتبی از دست پدر شیرینی عدالت را چشید.

***********************
کلاس اول، کلاس یادگیری الفبای خواندن و نوشتن است. کلاس یادگیری عددها، جمع، تفریق، ضرب و تقسیم؛ اما سید مجتبی قر آن را آن گونه که هست و آن گونه که در خور خواندن است بخواند. تا او با آیات قرآن آن چه در زندگی جمع کردنی است، جمع کند و آن چه تفریق کردنی است، تفریق . او در این کلاس یاد می گرفت که چگونهه اعمال خیر را ضرب کند و چگونه آن چه را دارد با دیگران تقسیم.

**********************
مدرسه دو نوبته بود. سید مجتبی هر روز باید مسافت خانه تا مدرسه را دوباه پیاده می رفت. شوقی در نگاه سید مجتبی در رفتن و آمدن دیده می شد؛ اما گاهی که زنگ تعطیلی می خورد، سیّد شادابی بچه های دیگر را در چهره نداشت.
 شلاق، گریه، التماس ...
 یادو خاطره تنبیه بدنی کودکانی که تون ذهنی کافی نداشتند هنوز خاطر او را می آزارد.
خودش می گوید: «توانایی ها و قابلیت های افراد متفاوت است. خداوند از هر کسی به اندازه ی توانش تکلیف می خواهد. نمی دانم چرا جامعه ی فرهنگی ما ان زمان به این درک از مکتب نرسیده بود.

*********************
اهل بندر عباس بود. نبوغی سرشار داشت. پالتویی بلندی می پوشید. در کلاس درس کنار او می نشست. به خاطر التیام زخم فقر، تنها صبح ها به مدرسه می آمد.  بعد از ظهر ها در خانه رئیس شهربانی خدمت کاری می کرد. در همان سن چهارده سالگی  شعر هایش در برخی  از روزنامه ها چاپ می شدو. ایت الله لاری  هنوز برخی از شعر هایش را حفظ  است؛‌با همان وزن و همان قافیه:
مپیوند با  مردم بی خرد
جز این گر کنی بر تو بد بگذرد
تو را گر بود هم نشینی چو مار
به از آن که نابخردی غمگسار
یکی پند بشنود ز من سودمند
رهی گر نیوشی تو از هر گزند



*********************
پدر قصه ی دوست نابغه  سید مجتبی را فهمید. سید مجتبی واسطه ی کمک های پدر به بهانه های گوناگون به او شد؛ اما تند بادی که جامعه آن روز را در نور دیده بود او را از درس و کتاب سید مجتبی جداکرد. سید مجتبی آن روز فهمید که چگونه فقر می تواند بذر خلاقیت های یک جامعه را بخشکاند، نهال فرهنگ یک سرزمین را خم کند و شکوفه های اندیشه های یک تمدن را به دست طوفان بسپارد. هنوز ایت الله لاری در خلوت خود برخی شعر های او را جدا از مقام ارزش گذاری شکلی و محتوایی زمزمه می کند.
چرا چو بلبل غم دیده، های و هو نکنم؟
چرا ز راغ ابر، طرف باغ رو نکنم؟
چرا چو فاخته بیرون نیایم از کهسار؟
چرا ز هجر رخ لاله کوی کو نکنم؟
مرا که طبع روان است همچو آب روان
چرا ز طبع روان شعر ها به جو نکنم؟
مرا که طبع روان است همچو آب روان
چرا طبع شعر ها به جو نکنم؟

*********************
قبولی  کلاس ششم را که گرفت، جامع المقدمات را از میان کتاب های پدر برداشت و در برابر « حاجی غفوری» منبری و واعظ مشهور لار، دانش آموخته ی حوزه نجف، روحانی پارسا و عالم و متعبّد، زانوی ادب زد.
 بسم الله الرحمن الرحیم.
بدان که مصدر اصل کلام است.
توکل به مصدر کائنات، اولین درس سید مجتبی بود.

**********************
نماز پدر که تمام شد، گوشه ای از «مسجد آقا» جای سید مجتبی بود؛
برای آموزش و روخوانی قرآن و تجوید.
- « الم. ذالک الکتاب لاریب فیه هدی للمتقین. الذین یؤمنون بالغیب...
شرط اول هدایت،‌ایمان به غیب است، ایمان به این که ورای این عالم ماده عالمی است پُر از پَر ، پُر از پَر پرواز، پُر از پَر پروازملائک در ابدیتی بی انتها. سُبوحٌ قدّوس ربُّ الملائکه و الرّوح.»

*********************
قرآن، نهج البلاغه و صحیفه ی سجادیه، وجودش را سیراب، و او را از خود بی خود می کردند. ترجمه های فارسی و زیبای این کتاب های مقدس را می خواند. چیزی نگذشت که خود را گرفتار نهج البلاغه دید.
تصمیم گرفت برخی از خطبه های آن را حفظ کند. بیش تر یا سراغ وصایا و توصیه های حضرت می رفت و یا خواندن خطبه های حماسی.

*********************
تبی خفیف او را ازار می داد. وقتی  شنید کاروانی از بازاریان و مؤمنان لار قصد زیارت و عرض ارادت به امام رضا(ع) را دارند، تبی دیگر در سینه اش نشست؛ تبی که جز با آب سقاخانه سر نمی شد. چهارده، پانزده سال بیش تر نداشت که از پدر اجازه گرفت، از زیر قرآن گذشت و سوار اتوبوس کهنه، در جاده ی خاکی روزها را به امید دیدن گلدسته ها طی کرد.
شنیده بود که هر کسی برای اولین بار به زیارت حضرت برود حضرت جور دیگری به او نگاه کرده و حاجتش را بر آورده می کند. لباس های تمیزش را پوشید، کبوتر آرزویش را بر پنجره فولاد نشاند و زمزمه کرد:
«اللهم الیک صمدت من ارضی، و قطعت البلاد رجاء رحمتک فلا تخیبنی، و لا تردنی بغیر قضاء حاجتی، و ارحم تقلبی علی قبر ابن اخی رسولک، صلواتک علیه و آله،  بابی انت و امی یا مولای،‌ اتیتک زآئراً وافداً...»

*********************
نماز تمام شده بود. سید مجتبی مانند همیشه در گوشه ای از مسجد مشغول به تدریس بود. باقی ماندن چهل، پنجاه نفر پیش آیت الله سید علی اصغر از خبری حکایت داشت.
یک سینی با صلوات  وارد مجلس شد. روی آن یک دست لباس طلبگی با عمامه ای سیاه دیده می شد. سید مجتبی همه چیز را فهمید.
سید برای معمّم شدن آمادگی نداشت. دلش می خواست نپذیرید؛ ولی نخواست روی حرف پدر حرفی زده باشد. به خدا توکل کردو دو زانو در برابر پدر نشست. نوای صلوات مسجد را معطر کرد. آن روز هفده بهار از عمر سید مجتبی گذشته بود. امروز آیت الله سید مجتبی موسوی لاری در همان مسجد به نماز می ایستد.

ادامه دارد....