کد خبر 20781
تاریخ انتشار: ۴ دی ۱۳۸۹ - ۱۵:۰۶

فهميدم که ديگر بايد غزل خدا حافظي را بخوانم .دفتر چه يادداشتم را در آوردم و شروع کردم به نوشتن وصيت نامه: اين آخرين برگ از خاطرات من است .در اين ساعات پاياني عمرم در زير اين آسمان کبود در بهاري خون بار از پيشگاه خدا براي همه کوتاهي هايم استغفار مي کنم.

به گزارش مشرق، فارس به نقل از ده نمکي نوشت: شب ها نگهباني و پاسبخشي و صبح ها توي سنگر و استتار و خاطره نويسي کارمان شده بود. يک روز علي رغم اينکه گفته بودم کسي تردد نداشته باشد سر و صداي گفتگوي چند نفر از بيرون به گوشم خورد. سرم را از سنگر بيرون آوردم و ديدم يکي از بچه هاي اطلاعات عمليات لشکر به همراه حاج محمد کوثري فرمانده لشکر و دو تا از بچه هاي مهندسي راست راست در روز روشن آمده اند بازديد خط و کمين ها. سلام عليکي کرديم و از صحبت هايشان متوجه شدم که تصميم دارند خاکريزي دو جداره از دامنه تپه مقابل در دشت مشرف به درياچه دربنديخان تا کمين ما ايجاد کنند. با شنيدن اين حرف برق از سه فازم پريد و گفتم حاج آقا! اينجا مثلا کمين تپه مهدي و شاخ شميران است و ما در استتار کامل زير پاي عراقي ها دو هفته است که طاقت آورده و ديده نشده ايم. با اين رفت و آمد شما جان بچه ها به خطر مي افتد و کمين ها لو مي رود. وقتي جاي ديدگاه عراقي ها را نشانشان دادم حرفم را قبول کردند و از کشيدن خاکريز منصرف شدند.

فرداي آن روز داخل سنگر خوابيده بودم که در عالم خواب و بيداري خودم را در حال پرواز حس کردم. هرچه بالاترمي رفتم از آخرين طاق نصرت شهدائي که مي شناختم عبور مي کردم . عکس هاي همه رفقا و شهدا را در دوراني که در جبهه باهم بوديم را ديدم. آخرين عکس تصوير شهدائي بود که همين چند روز پيش شهيد شدند. با عبور از آن ها فهميدم که ديگر بايد غزل خدا حافظي را بخوانم. از خواب پريدم و به کيوان محمدي و حسن سامير و محمدي گفتم سريع از اين سنگر بيرون برويد.حسابي متعجب شدند و پرسيدند آخه کجا برويم ؟گفتم بريد داخل بقيه سنگرها نمي خواهم همه داخل يک سنگر باشيم! با تعجب وسايلشان را جمع کردند و رفتند در سنگر هاي مجاور. دفتر چه يادداشتم را در آوردم و شروع کردم به نوشتن وصيت نامه:

اين آخرين برگ از خاطرات من است. در اين ساعات پاياني عمرم در زير اين آسمان کبود در بهاري خون بار از پيشگاه خدا براي همه کوتاهي هايم استغفار مي کنم... پدر و مادر عزيزم..

در حين نگارش اين سطور از وصيت نامه بودم که شبه اي در ذهنم آمد. از خودم پرسيدم آيا من واقعا آماده شهادت هستم؟خوب که فکر کردم ديدم دست و پايم هنوز در دنيا بند است و هنوز از همه چيز دل نکنده ام. پيش خودم آمدم توجيه اش کردم و گفتم خدايا ! من اگر بميرم چه کسي اين خط را نگه مي دارد؟ اين سنگرهاي کمين اگر سقوط کنند تپه مهدي هم سقوط مي کند. اگر تپه مهدي سقوط کند شاخ شميران سقوط مي کند و اگر شاخ سقوط کند حلبچه !!!مي خواهم بمانم و آخرين لحظات جنگ را ببينم مي خواهم بمانم که امام تنها نماند.....
هنوز اين فکر ها در سرم بود و قلم روي وصيت نامه که زمين زمان با سوت خمپاره اي به هم ريخت. تا به حال چنين لرزشي را بر روي زمين حس نکرده بودم .کلي گل و لاي از آسمان بر سرم باريد و منتظر انفجار عظيم بودم که سکوت حاکم شد...

بوي سوختگي علف ها از نزديک مي آمد .سرم را بالا آوردم و ديدم در يک متري سنگر درست بالي سرم گلوله خمپاره 120 در خاک فرو رفته و علفهاي اطرافش در حال سوختن هستند و در کمال حيرت اين خمپاره منفجر نشده .ومن ماندم که ماندم که ماندم..

همه بچه ها از سنگر ها بيرون آمده بودند و با حيرت اين صحنه را تماشا مي کردند بيشتر از همه کساني حيرت کرده بودند که چند دقيقه پيش به زور آنها را از سنگر بيرون کردم..