کد خبر 20846
تاریخ انتشار: ۵ دی ۱۳۸۹ - ۰۸:۴۹

شهر من شهر دي ماه است. از اين پس ماه دي، به ياد آن يوم الله دوست داشتني فقط با «چهارشنبه» شروع مي‌شود و مگر هم امسال با چهارشنبه نشد. يک دي، 2 دي، 3 دي، 19 دي و 26 دي روز خروج شاه، همه و همه «9 دي» است.

عاشورا فکه بودم و روز بعدش آمدم دوکوهه. آمديم دوکوهه با جمعي که رفته بوديم. دوکوهه. دوکوهه. يادگاري نوشتم دلم را بر آسمان دوکوهه. بوسه زدم بر آستان دوکوهه. و چه خالي بود پادگان دوکوهه. پادگان بود و بسيجيان نبودند. زمين بود و مردان آسماني نبودند... ذوالجناح بود و حسين نبود. بيرق علمدار بود و عباس نبود... مقر فرماندهان بود و حاج احمد نبود. دلم گرفت. زمين صبحگاه بود و دعاي «صباح‌الابرار» نبود و گردان مالک خالي بود از عمار. اين عمار؟ دلم گرفت. گردان مقداد خالي بود از بسيجي‌ها و هيچ پرنده‌اي آواز نمي‌خواند الا دوستي که به نماز ايستاده بود... دوکوهه. دوکوهه. دوکوهه. قطار تهران – انديمشک چه بي‌معرفت شده بود. نه سلامي نه عليکي. نه توقفي. نه حتي سوتي غلط‌انداز. هيچ، هيچ. هي روزگار که اينجا ديرروزي ايستگاه بهشت بود و پيرمرد جنوب شهري ايستگاه صلواتي داشت و بازار عشق گرم بود و آب حمام دوکوهه ولرم. آهاي بسيجي‌ها! عشق است شوخي‌هاي شما. يادش به خير که سر و کله هم مي‌پريديد و دوکوهه غرق در لبخند مهربان شما مي‌شد. الان جز سکوت هيچ فريادي ندارد اين در و ديوار. دل دوکوهه تنگ شده براي شما. کجاييد؟ تانک هست اما بي‌حسين فهميده. و حسينيه همت هست بي‌سردار خيبر. حنجره هست و فرياد نيست و کسي نيست به جرعه‌اي آب، تازه کند گلوي ما را. تشنه‌تر از کودکان حسين هوس عباس کرده‌ايم. چون خيمه ارباب آتش گرفته‌ايم و هر تکه‌مان خاکستر شده. آفتاب راس‌الحسين است و حسين با نور دارد سخن مي‌گويد با ما و مي‌تابد بر زمين دوکوهه. اگر بگويم ميراث فرهنگي ما پادگان دوکوهه است، اين بار از کدام قانون تخطي کرده‌ام؟ اگر بگويم قانون اساسي ما را شهدا با خون خود نوشتند، اين بار به چه کسي توهين کرده‌ام؟ اگر بگويم دوکوهه‌ ام‌القراي عاشقي است، به چه کسي برمي‌خورد؟ اگر بگويم دوکوهه زيباست، مستوجب کدامين ملامتم؟ اگر بگويم قانون نمي‌فهمد زبان عشق را براساس کدام تبصره مجرمم مي‌خوانند؟ من «حقوق» نمي‌دانم، به «تکليف» فکر مي‌کنم؛ اين کمترين سهم مرا به من بدهيد. اشک، حق چشم ماست و عشق حق سينه ما. ما تجربه کرده‌ايم درد را. عمق درد تجربه کردني است، نه ترجمه کردني و اگر بگويم دوکوهه پايتخت جبهه‌ها بود، به کدامين شهر ظلم کرده‌ام؟ ظالمم بخوانيد اگر ظلم اين است. ظلم. ظلم. ظلم. من ظالمم يا قانونداني که زبان عشق نمي‌فهمد؟ ما بغضي نسبت به قانون نداريم، عشق را دوست داريم. دوکوهه را دوست داريم و «عشق» سر به دارترين کلمات است. عاشورا سر عشق را بريدند به قانون دين، آنان که آزاده نبودند. دين من آزادگي است که حسين امامش بود. چه مي‌فهمند عقلا حب‌الحسين اجنني را؟ بر آنان که فکه نبوده‌اند، حرجي نيست و من مي‌نويسم «کانال»... سرمايي‌ها ياد کولر مي‌افتند، ديپلمات‌ها ياد سوئز، سياستمداران ياد شبکه‌هاي رسانه ملي اما خامنه‌اي ياد «حنظله» مي‌افتد، ياد «کميل». خدا را شکر رهبرم مي‌فهمد زبان مرا. ميراث فرهنگي ما چفيه رهبر است و من هنوز هم مي‌گويم فرزند انقلاب اسلامي هستم، نه کارمند جمهوري اسلامي. لطفا به حساب من زخم زبان واريز کنيد. من دوست ندارم «آقا» بگويد «اين عمار»؛ گناهم چيست؟ من «خواص بي‌بصيرت» را مي‌شناسم؛ گناهم چيست؟ شما با شنيدن «فيش» ياد حقوق‌تان مي‌افتيد و من ياد خش خش بيسيم. فيش بيسيم... «ميثم، ميثم، عمار»! هواي عشق را آلوده کرده‌اند بعضي‌ها. بعثي‌ها نه، بعضي‌ها. «ميثم، ميثم، عمار»! اين روزها هيچ‌کس پيام مرا دريافت نمي‌کند؛ صداي مرا داريد؟ آهاي، با شما هستم شهدا، پادگان دوکوهه چند تايي ساختمان گردان دارد اما در و پنجره ندارد. ديوارهايش زخمي است. زمينش بدتر از دل من ترک برداشته. چه کسي بد تا کرد با سنگر شما؟ و من چگونه بنويسم که به آقايان برنخورد؟جز «9دي»، عمري به تلويح گذشت؛ پير شدند کلماتم. تصريح وصيتنامه شما بود. صراحتا با خون خود براي ما قانون اساسي نوشتيد و نوشتيد: «ما که رفتيم. مادري پير دارم و زني و 3 بچه قد و نيم قد. از دار دنيا چيزي ندارم الا يک پيام. يقه‌تان را مي‌گيريم اگر ولايت فقيه را تنها بگذاريد». قسمتي از وصيتنامه شهيد مجيد محمدي.‌اي شهيد! مادر پير تو و زني و 3 بچه قد و نيم قد که داشتي، چشم و چراغ اين ملت‌اند. در خيابان انقلاب کاش جريمه شوند آنانکه خون شهدا را لگدمال مي‌کنند. آنانکه آلوده مي‌کنند شهر را. شهر من شهر دي ماه است. از اين پس ماه دي، به ياد آن يوم الله دوست داشتني فقط با «چهارشنبه» شروع مي‌شود و مگر هم امسال با چهارشنبه نشد. يک دي، 2 دي، 3 دي، 19 دي و 26 دي روز خروج شاه، همه و همه «9 دي» است و در نهمين روز دي‌ماه سال هشتاد و اشک در اين يوم الله«چهارشنبه اتوبوسي که ما را آورد راهپيمايي، همان اتوبوسي بود که پدرم را برد جبهه». اين اتوبوس همان اتوبوس است؛ لبخند بزن دوکوهه! 

منبع: وطن امروز