کد خبر 213392
تاریخ انتشار: ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۲ - ۱۴:۰۸

کمی مکث کردم و بعد در حالی که به شهدا اشاره می‌کردم، ادامه دادم: تعارف نداریم. هر کس اهلش نیست یا نمی‌تواند تحمل کند با آمبولانس مجروحین به عقب برود. هنوز حرفم تمام نشده بود که نوجوانی از میان جمع بلند شد و با صدای بلند رو به من گفت: سه ماه به انتظار امروز صبر کردیم، حالا که به اینجا رسید، بگذاریم و برویم؟! ما تا آخرش هستیم.

به گزارش مشرق به نقل از تابناک، در روزگاری که برخی سهوا دلاوری ها و روشن بینی های رزمندگان هشت سال دفاع مقدس را فراموش کرده اند و برخی دیگر هم نمی خواهند که یادی از آن دوران در ذهن ها باقی بماند، مرور حماسه آفرینان شهید این مرز و بوم ، به یقین تلنگری است بر همه آنانی که اکنون با خونفشانی های شهیدان اکنون در صدر سیاست و جامعه ایرانی قرار گرفته اند. آنچه که امروز در تابناک آماده شده است،مرور خاطرات و نصایح رزمنده ای است که هم جانباز و هم آزاده بود و هم در نهایت به فیض شهادت نائل آمد. شهید مجید داوودی راسخ

روایت نخست از دلاوری های شهید راسخ

به محض دریافت فرمان حمله، گروهان مجید به خط زدند. شبی پرحادثه را پیش رو داشتیم. دود و آتش و خون، همه جا را به هم ریخته بود. هنوز پنجاه قدم جلوتر نرفته بودند که یک گرینوف عراقی همه ستون را هدف گرفت و در همان اولین دقایق تعداد زیادی از نیروها مجروح شدند. مجید ته ستون بود. به او تکلیف کرده بودند که از دسته‌ای که قرار دارد خارج نشود. دشمن هر لحظه با امکانات جدیدتر و آرایشی قوی‌تر به منطقه می‌آمد. لحظه‌ای امان نمی‌داد. آتش توپ و خمپاره از زمین و زمان می‌بارید. من از طریق بی‌سیم با فرمانده گردان در تماس بودم. ارتباط با گروهان مجید، بیست دقیقه بیشتر طول نکشید. بی‌سیم‌چی لحظه به لحظه عملیات را مرتب گزارش می‌داد.
 

کادر گردان قمر بنی‌هاشم (ع) پیش از عملیات خیبر ـ شهید احمدساربان نژاد فرمانده گردان نشسته از سمت چپ نفر سوم و شهید مجید داودی ایستاده از سمت چپ نفر سوم
بچه‌ها دارن می‌رن جلو ...
به سیم‌خاردار رسیدند ...
معبر را زدند ...
عراقی‌ها ما رو دیدند ...
تیراندازی شروع شد ... ت ... ت... تق ...
بچه‌ها زخمی شدند ...
از فرماندهی به بی‌سیم‌چی گفتند: خودت برو جلو
نمی‌شه ...
چرا؟
تیر خوردم!
گوشی را بده داودی.
اونم زخمی شده ... افتاده نمی‌تونه حرکت کنه ...
خودت چه کار می‌کنی؟ مگه سلاح نداری؟
نه، اوضاع خیلی خرابه ...



بعد صدای تک تیر و ناگهان سکوت. ارتباط به کلی قطع شد. دشمن با کالیبر دوشکا آنتن بی‌سیم‌ را زد و از بین برد. احساس کردم هر دو به شهادت رسیدند. به کنار جاده رفتم. تانک‌های دشمن در حال پوشش دادن بودند تا پاتک کنند. توی کانال پر از اجساد عراقی و شهدا بود. سرم را از کانال بیرون آوردم و نگاهی به منطقه کردم؛ محاصره شده بودیم. پایین آمدم و به سمت نیروها رفتم و رو به آنها گفتم: ما محاصره شده‌ایم. اگر به بیرون کانال نگاه کنید به راحتی متوجه می‌شوید.

کمی مکث کردم و بعد در حالی که به شهدا اشاره می‌کردم، ادامه دادم: تعارف نداریم. هر کس اهلش نیست یا نمی‌تواند تحمل کند، با آمبولانس مجروحین ‌به عقب برود.

هنوز حرفم تمام نشده بود که نوجوانی از بین جمع بلند شد و با صدای بلند رو به من گفت: سه ماه به انتظار امروز صبر کردیم، حالا که به اینجا رسید بگذاریم و برویم؟ ما تا آخرش هستیم.


سخنانش که تمام شد، بقیه بلافاصله حرف‌های او را تأیید کردند. کسی عقب نرفت تا صبح مقاومت کردیم. صبح روز بعد برای بررسی وضعیت منطقه و همچنین شهدا و مجروحین که جلوتر از ما بودند، به بالای خاکریز رفتم. با دوربین وجب به وجب منطقه را بررسی کردم. بسیاری از شهدا مظلومانه در خون خود غلتیده بودند. نه امکان جلو رفتن بود، نه امکان عقب نشینی. بی خبر از وضعیت مجروحینی که جلوی ما بودند، لحظه‌‌ای آرام و قرار نداشتم. برگشتم پایین. هنوز به کف کانال نرسیده بودم که آسمان غرید و باران گرفت. دیگر مطمئن شدم که کسی زنده نمانده است. چون اگر هم تا آن لحظه زنده مانده بود، با آن باران شدید و سیلابی که راه افتاده بود، حتماً غرق شده بود. رفتم لیست شهدا را آوردم. بغضی گلویم را می‌فشرد. به سختی قلم در دستم می‌چرخید. نام مجید را هم جزو اسامی شهدا نوشتم.

 
زندگی نامه:

مجید داودی راسخ اردیبهشت ماه سال 1343 در یکی از روستاهای شهر قرچک ورامین به‌دنیا آمد. نُه ساله بود که به ‌دلیل تغییر شغل پدر به ‌‌همراه خانواده از ورامین به شهرری نقل‌مکان کرد و در آنجا ساکن شد.

با اوج‌گیری مبارزات مردم علیه رژیم منحوس پهلوی، شور انقلاب وجود او را هم فرا‌گرفت. مجید در بیشتر راهپیمایی‌ها و تجمعات ضد رژیم شاه شرکت می‌کرد، که در یکی از همین فعالیت‌ها توسط ساواک دستگیر و به زندان باغ‌شاه منتقل شدند.

مجید همزمان با تشکیل نهاد مردمی بسیج به‌ جمع بسیجیان پیوست و با شروع جنگ تحمیلی و حمله‌ نیروهای متجاوز بعثی به‌خاک میهن، او به‌خیل سبز‌پوشان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و در عملیات‌ بزرگی چون فتح‌المبین و بیت‌المقدس شرکت کرد.

در عملیات بزرگ خیبر در حالی که فرماندهی یکی از گروهان‌های گردان قمربنی هاشم ـ علیه السلام ـ از تیپ سیدالشهداء(ع) را به عهده داشت، پس از ساعت‌ها جانفشانی و ازخودگذشتگی در حالی که به شدت مجروح شده بود، به اسارت نیروهای بعثی درآمد. او با وجود جراحت بسیار، هجده ماه در زندان‌های موصل عراق طعم تلخ اسارت را چشید.

سرانجام در سال 1364 به ‌دلیل معلولیت و مجروحیتی که داشت با همکاری صلیب سرخ و تلاش دولت جمهوری اسلامی ایران آزاد و به میهن برگشت. اما به ‌دلیل مجروحیت و تحمل شکنجه‌های پی‌درپی رژیم بعث از ناحیه‌‌ پا به‌ شدت آسیب دیده بود، به‌ گونه‌ای که یکی از پاهایش به علت خرد شدن استخوان حدود پنج سانت کوتاه شده بود. به‌همین دلیل پس از آزادی تحت مراقبت‌های ویژه قرار گرفت و تا سال 1365 از شرکت در مناطق جنگی محروم ماند.
 
شهید مجید داودی ـ سردار حاج علی فضلی

با بهبودی نسبی پاهایش دوباره راهی جبهه‌های جنگ شد و در کنار یاران دیرین خود پا‌به‌پای دیگر هم‌رزمان جنگید و مبارزه کرد. ورود مجید به لشکر ده سیدالشهدا‌ و گردان قمربنی هاشم ـ‌علیه السلام ـ همه هم‌سنگران دیروزش را به وجد آورده بود و در عملیات کربلای 5 به عنوان فرمانده گردان قمربنی هاشم علیه السلام، این گردان را در عملیات هدایت کرد. پس از عملیات کربلای8 با راه‌اندازی گردان حضرت زهرا ـ سلام الله علیها ـ مجید داودی ‌راسخ، فرمانده این گردان شد و با شرکت در عملیات نصر 4 در تیر ماه 66 در منطقه ماووت به آسمان پرکشید.