به گزارش سرویس فرهنگی مشرق، نامش هوشنگ بود، دکتر هوشنگ اکبری. وقتی که یکی از دوستان، هوشنگ اکبری را به عنوان سوژه گزارش برایم معرفی کرد،به محض اینکه واژه "دکتر" را شنیدم کلا بیخیال تهیه گزارش از وضعیت زندگی این جانباز قطع ناخعی شدم.چندی وقتی بود که گزارش هایی از وضعیت نامناسب و گاها تاسف بار جانبازان زمین گیر تهیه و منتشر می کردم.
با خود گفتم: طرف دکتر است.به درد سوژه خبری نمیخورد.مردم دنبال سوژه های خاص هستند.از جانبازی که دکتر و مهندس باشد استقبال نمی کنند.اما بخت چنین یار شد که ناخواسته و بدون رضایت قلبی به خانه هوشنگ اکبری جانباز قطع نخاعی انقلاب بروم.
چشمم که به آدرس افتاد کلی تعجب کردم.نام و عنوان این جانباز در حد و اندازه های این منطقه خاکی از شهر نبود.خلاصه به خانه حاج هوشنگ اکبری رسیدم.
با خود گفتم: طرف دکتر است.به درد سوژه خبری نمیخورد.مردم دنبال سوژه های خاص هستند.از جانبازی که دکتر و مهندس باشد استقبال نمی کنند.اما بخت چنین یار شد که ناخواسته و بدون رضایت قلبی به خانه هوشنگ اکبری جانباز قطع نخاعی انقلاب بروم.
چشمم که به آدرس افتاد کلی تعجب کردم.نام و عنوان این جانباز در حد و اندازه های این منطقه خاکی از شهر نبود.خلاصه به خانه حاج هوشنگ اکبری رسیدم.
درِ خانه زنگ درست و حسابی نداشت.همسرش در به رویمان گشود و با مهربانی به اتاق حاجی راهنماییمان کرد.از حیاط کوچک خانه وارد اتاق شش در چهار هوشنگ اکبری شدیم.
به قول خودش یک مرد یک متری در کنار انبوهی از کتاب و دفتر و قلم دراز کشیده بود.تعداد کتاب ها از 500،600تا بالا میزد!
سلام
-علیکم السلام.بفرمایید
بدن هوشنگ از کمر به پایین فلج بود و زیر پاهایش سوراخ سوراخ.یکی از چشم هایش ضرب دیده بود و سطح زبانش سوخته!
محو تماشای پاهای معلول و سوخته اش بودم...
-چیه جوان؟خوش تیپ ندیدی؟یه خوش تیپ یک متری؟
با لبخند جوابش را دادم و سر صحبت را با چند تا سئوال بیخودی باز کردم.
خوب،درباره هوشنگ اکبری بگویید؟ هوشنگ اکبری کیست؟
بنده هوشنگ اکبری هستم.متولد همین شهر نازنین ارومیـــه.
از همان اوایل بچگی به حمل کتابو مطالعه علاقه مند بودم.کمی که خودم را پیدا کردم با یکی از مجلات رژیم سابق مشغول همکاری شدم.در کیهان بچه ها و اطلاعات و این ها ...
پس از چندی فعالیت در آنجا، خط فکری و حوضه کاریم حداقل برای خودم مشخص شد. همزمان درس میخواندم و دانش آموز بودم.در تمام مجلات مردمی وقت فعالیت داشتم.سخن،یغما،فردوسی و اطلاعات و دانشمند و بسیاری از مجلات و نشریات دیگر.
بازهم که جلو تر آمدم،خط سیر فعالیت هایم مشخص شد و من سیاسی نویسی را به عرصه های دیگر ترجیح دادم.و در همان سال های 1946،که جنگ هند و پاکستان رخ داد،کتابی نوشتم تحت عنوان مافیای سیاسی شرق و غرب!
چند وقتی که گذشت دومین کتاب خودم را تحت عنوان برسی مسائل آمریکای لاتین منتشر کردم.چندی به پاکستان رفتم و در مقالاتی مظلومیت پاکستانی ها را به تصویر کشیدم.
من هیچ گاه توقف نکردم و کتاب چهارمم را تحت عنوان جاسوسی و قدرت ها و نیز پنجمی را با نام "انحراف یک جامعه" منتشر کردم.
ضمن این تالیفات رشته مقدماتی خودم را ادامه دادم و بعد از سال ها تحصیل در رشته پزشکی احساس کردم که پزشکی به درد من نمیخورد. این قلم هست که مرا ارضا میکند. خلاصه پزشکی را به عشق قلم بوسیدم و گذاشتم کنار و به جامعه شناسی را آغار کرم.البته الان هم دکترای جامعه شناسی سیاسی دارم.
یکسری فعالیت های انقلابی و مقالاتی هم در اون زمان منتشر میکردیم.ساواک دنبالم بود.در انتشارات امیر کبیر تهران مرا به همراه کتاب ها و مقالاتم گرفتند و بردند به کمیته ضد خرابکاری!
خلاصه رژیم از این که یک عامل انقلابی دست به قلم شده و در دانشگاه ها میچرخد و به عنوان استاد افتخاری با دانشجویان ارتباط دارد خرسند نبود.بالاخره صبرشان لبریز شد و در 6/3/54 مرا بازداشت کردند به شکنجه گاه بردند.حدود 9 ماه مستاجر کمیته ضد خرابکاری بودم.و نقص عضو سوغات این نه ماه بود.سوراخ های زیر پایم را که میبینی همه جای خاموش کردن سیگار است.دهان و زبان من شده بود،جا سیگاری بازجوها،در زندان هم در بین بچه ها به جا سیگاری مشهور بودم!
گفتند نرو تظاهرات- رفتم . سر شکنجه گر گفت بروی،حکم تیرت در آمده گفته ایم به محض دیدن پدرت را با گلوله در بیاورند.و من رفتم... رفتم و نامرد ها زدند.الان هم احساس سبکی میکنم.کلیه ندارم، قفسه سینه ام چند تا استخوان.
بعد از جانبازی دوباره قلم در دست گرفته و نوشتم.من نویسنده سنت شکنم. از رباعی و شعر و ادبیات تا سیاسیت و اقتصاد اجتماع.الان هم مشغول نوشتن رمانی تحت عنوان "چشم سوم" هستم.همچنین کتابی با موضوع جوابیه ای برای سلمان رشدی نوشتم.که انشاءالله به زودی منتشر می شود.
این سی و چند سال جانبازی،نعمت بود یا ...؟
معنی نعمت در نزد هر کس فرق می کند.از منظر کلی نعمت است . نعمت. اگر در این شرایط نبودم نمیتوانستم این قدر بنویسم. از ارگان های بالا آمدند همینجا دو زانو نشستند و خواهش کردند که بیا و تئوریسین باش. اگر اینطور نبود من با محبت زمانه نمیتوانستم با این فراغت بنویسم.بنظر من موفقیت است که از دفتر ریاست جمهور و مجلس می آیند و اینجا از من درخواست کمک می کنند.
از خدایم،دوست مهربانم میخواهم که مرا بخاطر گناهم ببخشد.
کتاب هایتان میگوید که علاقه زیادی به شعر و ادب دارید ؟ کدام شعر را بیشتر دوست دارید؟
هر چیز نوشتنی زیباست.هر نکته و هر نوشته ای زیباست کار دست زیباست.
شما زندگیتان را برای این انقلاب گذاشته اید.اما احساس نمیکنید که آرمان های جوان امروز خیلی متفاوت با آرمان های شماست؟
ما هیچ کاری برای انقلاب نکرده ایم . ما برای عقیده خود مقاومت کردیم .معادل واژه جوان آرمان گرایی است . جوان زود رنج است .جوان را باید دریافت.مهم نیست در جامعه ای زندگی میکنی که از در و دیوارش سه نقطه میابرد.مهم این است که تو در پس این سه نقطه هایی یا در پیشش؟جوان های ما از شریف ترین جوانان جهان و آگاه ترین هستند.جوانی که تغییر قیافه داده است آن هم از روی اگاهی است .من فکر نمیکنم فاصله زیادی بین شما و ماست.
اگر میخواهیم در برابر این همه هجمه با ابعاد چند بعدی مبارزه کنیم باید رویین تن باشیم و رویین تنی به این معناست که باید خواند و باید خواند و باید مطالعه کرد. خیلی ها سعی میکنند درخت را از شاخه هایش بکارند ! یعنی باید با مطالعه در خاک ریشه دمید.
مهمترین چیزی که در زندگی به دست آورده ای چه بود؟
بهترین چیزی که به دست آوردم خود شناسی بود .من خدایم را شکر میکنم که از زیر شکنجه ها رو سفید بیرون امدم . من هوشنگ را میشناسم . من روی تشک خودم سلطانی میکنم.من هیچ چیزی ندارم جز خودم . یه خونه فسقلی میخواد، من دارم . یه شریک پاکدامن میخواد، که من دارم . یک حقوق پاک میخواد که من دارم.
و در آخر...؟
فردا که از این جهان درگذرم تو نیز خواهی گفت:عجب آدمی خوبی بود .
برای من مراسم گرفتند از من حرف نزدند . انگار برای حافظ مراسم بگیری از سعدی حرف بزنی . شمش و سکه دادند اما بخدا که نگرفتم.تمام لوح های تقدیرم پر از جای شمش و سکه طلاست.اما هیچ کدام را نگرفتم.من ماشین ندارم . من خانه بزرگ ندارم .
اما چیزی که دارم احترام است.اینکه می آیند دنبالم و برای کنفرانس مرا به آلمان می برند. افتخار من شش تا دکترایی نیست که گرفته ام . نه ! افتخار من قلم است.
حاج هوشنگ ما آدم عجیبی بود.چند بار سوویچ ماشین برایش فرستاده بودند.اما هوشنگ اهل این حرف ها نبود. هوشنگ بر روی تشک خود فرمانروایی میکرد.آدم متفواتی بود،خیلی چند سر و گردان از همه فاصله داشت. با کتاب هایش کلی عشق میکرد. هوشنگ هم خبرنگار بود !
هوشنگ پزشکی را باقلم تعویض نکرده بود. حاجی با شش دکترا و کلی کتاب که خودش نوشته بود،در همان اتاق شش در چهارش کلی احساس خوشبختی میکرد.چندین دانشگاه از اروپا وی را برای دریافت دکتراهای افتخاری دعوت کرده بودند اما حاجی پای رفتنش را نداشت و فقط چهارتای آن را گرفته بود.یکی از کتاب های حاجی در نام کتاب جهانی گرفت و در سطح جهان منتشر شد.هوشن این را می گفت و کلی دوق می کرد.
منبع: ندای ارومیه