مهدویان گفت: پدری تعریف می‌کرد پسرش پس از مستند آخرین روزهای زمستان، عکس‎‌های خواننده‎‎های راک را از دیوار اتاقش کنده بود و یک عکس تمام‎قد از حسن باقری پیدا کرده بود و زیرش هم به فینگلیش نوشته بود «عشق من، سلطان حسن باقری».

به گزارش مشرق، هفته نامه پنجره نوشت: محمدحسین مهدویان فیلم‎سازی جوان است، با تجربه نویسندگی و کارگردانی مستند‎هایی درخشان، و فکر‎ها و طرح‎‎هایی در زمینه ژانر نوپای داکیودرام یا همان مستند داستانی. مهدویان به سال 1360 در بابل به دنیا آمده، کارگردانی سینما و تهیه‎کنندگی تلویزیون خوانده و فیلم‎سازی‎اش را در مؤسسه روایت فتح آغاز کرده است. آخرین کار او که بسیار مورد توجه مخاطبان تلویزیون قرار گرفت «آخرین روز‎های زمستان» بود با موضوع شهید باقری، که ساختش چهار سال زمان برد.

 

نام؟

محمدحسین.

نام خانوادگی؟

مهدویان.

تحصیلات؟

کارشناسی کارگردانی سینما از دانشگاه سوره و کارشناسی ‎ارشد تهیه‎کنندگی تلویزیون از دانشکده صدا و سیما.

شغل؟

فیلم‎ساز.

شغل پدر؟

دبیر بازنشسته هنرستان فنی.

همه مشاغلی که تا امروز داشته‎اید؟

فقط فیلم‎سازی. از اولین درآمدم تا آخرینش از راه فیلم‎سازی بوده.

اولین درآمد چقدر بود و برای چه فیلمی؟

فیلمی با موضوع زمینه‎‎های شروع جنگ، به نام «استخوان لای زخم» که سال 83 در روایت فتح ساخته شد و قراردادم برای کارگردانی و تدوینش 500هزار تومان بود. البته بعدا که دیدند فیلم خوبی از آب درآمد، احساس کردند دستمزدش کم بوده و 150 هزار تومان هم اضافه کردند!

علاقه به فیلم‎ساز شدن از کجا پیش آمد؟

تماشای فیلم «سلطان قلب‎ها» و پشت‎بندش یک فیلم هندی به نام «عمر اکبر آنتونی». با این دو فیلم عاشق سینما شدم.

دورترین خاطره‎ای که از کودکی در خاطرتان مانده؟

مادربزرگ پدرم ـ که وقتی من سه چهار ساله بودم فوت کرد ـ انگشترش را در حیاط گم کرده بود و دنبالش می‎گشت و با خودش می‎گفت «انگشترم گم شد».

اولین فیلمی که در سینما دیدید؟

«دیوار»؛ یک فیلم هندی بود با بازی آمیتا باچان. البته فقط تصاویری ازش در یادم مانده و قصه‎اش خاطرم نیست. شاید هم «هراس»؛ که وقتی عراقی‎‎ها که ماسک ضدگاز به‎صورت داشتند، گلوله می‎خوردند و می‎خواستند بمیرند، از زیر شیشه چشمی ماسک‎شان خون می‎زد بیرون!

آخرین بار که کسی را کتک زدید؟

خیلی وقت است کسی را نزده‎ام! آخرین بارش چهارده پانزده سال پیش بود، در روز عاشورا و سر صف زنجیرزنی، برای این‎که کی جلوتر بایستد. بیچاره لاغر هم بود و وقتی زدمش افتاد توی جوب و دلم خیلی برایش سوخت. به‎خاطر همین خاطره تلخ از همان سال دیگر دسته زنجیرزنی نرفتم.

کوتاه، درباره تلویزیون؟

از بچگی به‎جای بازی کردن در کوچه و خیابان، پای تلویزیون بودم. حتی پرت‎ترین برنامه‎‎های تلویزیون را هم نگاه می‎کردم و الان می‎توانم بگویم بخش زیادی از چیز‎هایی را که یاد گرفته‎ام از تماشای تلویزیون یاد گرفته‎ام.

فلاش‎بک؟

فیلم‎ساز از وقتی نوشتن قصه را شروع می‎کند مدام در حال بازآفرینی تجربه‎‎های گذشته‎اش است. ساختن قصه در واقع یک فلاش‎بک طولانی است.

فیس‎بوک؟

ترکیب سرگرمی، وقت تلف کردن و کارکرد‎های فوق‎العاده اجتماعی. یک روز کسی مرا دعوت کرد به صفحه‎ای به نام «شهر مجازی امیرکلا»، که شهر زادگاهم است. آن‎جا با آدم‎‎هایی خاص آشنا شدم که هیچ‎وقت فکر نمی‎کردم از شهر کوچک من، این‎همه آدم خاص برخاسته باشد.

سینمای دینی؟

هیچ‎وقت درست نفهمیدم یعنی چه.

توپ دولایه؟

هم‎سن‎و‎سالانم که در کوچه فوتبال بازی می‎کردند، من پای تلویزیون بودم!

پیکان؟

یاد مسافرت‎‎هایی که با ماشین دایی‎ام رفتیم و یاد دهه شصت، که خیلی دوستش دارم. عمده خاطراتم و زیبایی‎‎هایی که تجربه کردم در دهه شصت اتفاق افتاده.

این دوست داشتن صرفا متأثر از حس نوستالژی است، یا...؟

آن دوره، با این‎که دوره جنگ و سختی و شرایط بد اقتصادی بود، اما به‎نظرم بهتر زندگی می‎کردیم. یعنی تجربه‎مان از زندگی شیرین‎تر و معنی‎دارتر بود.

نظرتان درباره سریال «وضعیت سفید»؟

سر کارِ «آخرین روز‎های زمستان» بودیم که فهمیدم آقای دکتر شجاعی طراح صحنه و لباس فیلم من و گروهش، همان گروه صحنه و لباس «وضعیت سفید» بوده‎اند. و البته ویژگی این سریال صحنه و لباسش نبود، بلکه بازآفرینی فضای زندگی دهه شصت بود.

شیفت دیلیت؟

چیز ترسناکی است. من هیچ‎وقت یک‎مرحله‎ای دیلیت نمی‎کنم!

پنجره فولاد؟

آخرین نقطه امید.

کنترل زِد؟

جرأت تجربه. به پشتوانه و دلگرمی «کنترل زد» است که دست به تجربیاتی با ریسک بالا می‎زنیم، که اگر نبود، هرگز جرأت آن تجربه را نداشتیم. و کاش زندگی واقعی هم یک کنترل زد می‎داشت!

کافه؟

من و دوستانم هرجا که بوده‎ایم، برای خودمان پاتوقی درست کرده‎ایم. کار فرهنگی پاتوق می‎خواهد که آدم‎‎ها با هم حرف بزنند و از هم بپرسند و روی هم اثر بگذارند. هنرمند منتزع از جمع گرفتار وهم می‎شود. کافه هم نباشد، اهل فرهنگ برای خودشان گعده‎ای و پاتوقی درست می‎کنند.

ترسناک‎ترین تجربه ترس؟

هر وقت احساس می‎کنم به مرگ نزدیکم.

سه شیء که همیشه همراه‎تان است؟

موبایل، کیف مدارک و البته ماشین. همه‎جا با ماشین می‎روم!

با چند انگشت تایپ می‎کنید؟

دوتا.

چند وقت یک‎بار اسم خودتان را در موتور‎های جست‎وجو سرچ می‎کنید؟

برنامه ثابتی برای این‎کار ندارم. وقتی کاری ساخته‎ام و می‎خواهم ببینم چقدر در رسانه‎‎ها به‎ش توجه شده. و البته بیشتر عنوان کار را سرچ می‎کنم تا اسم خودم را.

اگر سه‎هزار میلیارد تومان پول داشته باشید با آن‎چه می‎کنید؟

هیچ‎کاری نمی‎توانم بکنم. نهایت نیازم یک خانه خوب است و یک ماشین. با بقیه‎اش نمی‎دانم چه‎کار می‎شود کرد.

کابوس مرسوم؟

بیماری. از کار افتادگی.

یک تعریف از فیلم مستند؟

فیلمی که به‎نظر می‎رسد واقعی است.

مستند چقدر باید به واقعیت متعهد باشد؟

باید ببینیم واقعیت چیست، یا اساسا می‎شود یک واقعیت محض و مطلق که سنگ محک باشد، داشت یا نه. مستندساز باید به فهم خودش از واقعیت متعهد باشد.

اما معمولا مستند این ادعا را دارد؟

من هیچ‎وقت نداشته‎ام. جعل بزرگی است اگر مستندساز ادعا کند که فیلمش عین واقعیت است.

شاید این ادعا را فیلم مستند، فی‎نفسه ـ فارغ از این‎که داعیه فیلم‎ساز چیست ـ داشته باشد؟

هرچه هست مستند، «تصور واقعیت» را ایجاد می‎کند نه خود «واقعیت» را. و به‎خاطر همین ظاهر فریبنده هم هست که دوام آورده و حیات دارد. فیلم مستند، واقعی نیست، واقعی فرض می‎شود.

«مستند شهودی» یعنی چه؟

تلاش مستندساز برای محو کردن خودش. چیزی که در روایت فتح اتفاق افتاد، اما قبل و بعد از آن به‎ندرت به وقوع پیوسته بود. یکی شدن با حقیقت و دریافت و ثبت نزدیک‎ترین واقعیت به حقیقت عالم.

حالا این سؤال پیش می‎آید که حقیقت  چیست؟!

ژیگا ورتف از مستندسازان شوروی کمونیستی هم قائل بود دارد حقیقت زندگی مردم روسیه در دهه بیست را نشان می‎دهد. شاید هر هنرمندی تلاش می‎کند با شکل دادن به واقعیت و متریال واقعی، حقیقتی را که خود به آن باور دارد، نمایش دهد و القا کند.

به این ترتیب هنرمند در دام خودانگاری نمی‎افتد؟ نباید مثلا ارجاعی به زمینه مشترک در فاهمه آدم‎‎ها در کارش باشد؟

بله. معدلی از فهم مخاطب در ذهن فیلم‎ساز هست که وقتی کارکرد ذهنی اثرش را هنگام ساخت آن تحلیل می‎کند، درک نسبی‎ای از مخاطب را هم شاید به‎طور ناخودآگاه لحاظ می‎کند. ما در سینما خواه‎ناخواه با «تعین» سر و کار داریم و از عین هم به ذهن می‎رسیم. چیدمان تصاویر و نحوه روایت، در واقع به ذهن مخاطب شکل می‎دهد. انگاره‎‎ها و تجربه‎‎های مخاطب به‎اضافه تصاویری که می‎بیند، اتفاقی را در ذهن او رقم می‎زنند. تصویر عینی فقط پلی است برای رسیدن مخاطب به تصویر ذهنی خودش و همین تصویر ذهنی است که ماندگار است. کار سینما شکل دادن به ذهن است. فیلم‎ساز چیزی در ذهن دارد که آن را تبدیل به معادله‎ای از تصاویر عینی می‎کند در شکل، اندازه و چیدمانی که خود می‎خواهد، به امید این‎که تصویر ذهنی‎ای در مخاطب ایجاد کند که شبیه تصویر ذهنی او باشد. در واقع ماده خام سینما واقعیت نیست، بلکه ذهن فیلم‎ساز و ذهن مخاطب است.

داکیودرام یعنی چه؟

نوعی خاص از تلفیق جنبه‎‎های مستند و جنبه‎‎های نمایشی در مستندسازی. بعد از سال‎ها بحث و نظر، خیلی‎‎ها به این نقطه رسیده‎اند که بین سینمای مستند و سینمای داستانی، تمایز ماهوی و جدی‎ای وجود ندارد. کار داکیودرام ایجاد تصوری از واقعیت است، با نحو خاصی از قصه‎گویی و ماده اولیه‎اش واقعیتی است متکی به تحقیق. می‎شود گفت روایتی داستانی از موضوعی واقعی.

یک نمونه موفق داکیودرام در جهان؟

«راه رفتن با دایناسورها» و بعد «راه رفتن با هیولاها» محصول بی‎بی‎سی. دو فیلم فول‎انیمشین که جوری ساخته ‎شده‎اند که تماشاگر کاملا واقعی فرضش می‎کند. و مستند‎هایی تاریخی که درباره زندگی کسانی مثل گالیله و داوینچی ساخته شده‎اند. بهترین دست مایه داکیودرام موضوعات تاریخی است. با رونق داکیودرام در غرب، بخش‎‎های زیادی از تاریخ غرب تصویر شد و به لحاظ فرهنگی مؤثر است.

فایده داکیودرام برای ما؟

اساسا سینما مخاطب را در یک تجربه شریک می‎کند و از تحلیل عبور می‎دهد. غرب‎سنتی قوی در قصه تاریخی دارد، در حالی‎که ما قهرمان‎های‎مان را دوبعدی و به‎درد‎نخور معرفی‎ کرده‎ایم. از معاصرین هم قهرمان‎‎های «بنر»ی درست کرده‎ایم که در سالگرد فلان اتفاق شهر را پر می‎کنیم از بنرها. با داکیودرام می‎توانیم قهرمانان‎مان را مؤثرتر از قبل معرفی کنیم؛ از احمد متوسلیان گرفته تا تختی و سعدی و... . در غرب این‎طوری نیست. گالیله در کتاب‎‎های مصور کودکان و قصه‎‎های نوجوانان و کتاب‎‎های درسی حضور دارد. یا مثلا کودک از همان دوران کودکی با فروید آشنا شده، تا حدی که از او تصور ذهنی داشته و حتی رفتارهایش را می‎شناسد. بزرگان ما قاطی زندگی‎مان نشده‎اند و در حد بزرگداشت و سمینار مانده‎اند. ما از داکیودرام که می‎تواند این چهره‎‎ها را به شکل تأثیرگذاری معرفی کند غافلیم و شبکه‎‎هایی مثل دیسکاوری و بی‎بی‎سی و هیستوری‎چنل و ای‎بی‎سی طی پنج سال سهم داکیودرام از تولیدات‎شان را از 4 درصد به 64 درصد رسانده‎اند. و جالب است که تقریبا هیچ‎جای دنیا به اندازه تلویزیون ما اثر نمایشی تولید  نمی‎کنند!

کلید ساخت یک مستند تأثیرگذار؟

صداقت. توجه به طبیعت قصه و تلاش برای دست نبردن در واقعیت و روایت طبیعی آن.

اگر مجبور باشید بین ساخت فیلم داستانی و فیلم مستند یکی را انتخاب کنید؟

در شرایط مشابه، مستند. اما شرایط هیچ‎گاه مشابه نیست! ساخت مستند به‎مراتب سخت‎تر و پردردسرتر است و درآمد کمتری هم دارد.البته برای کارگردانی فیلم داستانی هم پول بیشتری می‎گیریم و هم زودتر مشهور می‎شویم و از موقعی که تصمیم می‎گیریم فیلم بسازیم تا آخرش، شش ماه بیشتر طول نمی‎کشد!

مهم‎ترین سختی مستندسازی؟

این‎که دست روی هر موضوعی می‎گذاری، یک‎سری متولی دارد. یکی‎شان می‎گوید بیا دفتر ما که در این موضوع تحقیقاتی کرده‎ایم. یکی دیگر می‎گوید فلانی ـ که مثلا داریم درباره‎اش فیلم می‎سازیم- برادر من بوده است. یکی دیگر می‎گوید بهمانی آدم خطرناکی است و چیز‎هایی درباره‎ش هست که نباید بگویی و...

به تعامل تلویزیون با فیلم مستند چه نمره‎ای می‎دهید؟

ما از تلویزیون نان می‎خوریم، پس باید منصف باشیم و ارفاق هم بکنیم. بنابراین 10 می‎دهم. اما خودش می‎داند که نمره‎اش کمتر از این حرف‎هاست!

نمره‎تان به شبکه مستند؟

هیچ‎وقت برایم جذاب نبوده. یک‎وقت جک و جانور نشان می‎دهد، یک‎وقت فرقه‎‎های فراماسونری، یک‎وقت هم روایت فتح. انگار فکری پشتش نیست و تنها، آنتنی است برای پخش بی‎برنامه مستند‎هایی که قبلا بار‎ها پخش شده.

نظر به همه این حرف‎ها، چه باید کرد؟!

فضای فرهنگ بیفتد دست خود اهل فرهنگ و بودجه دولتی از فرهنگ حذف شود. پول که از سمت دولت بیاید، تشخیص سره از ناسره سخت می‎شود و هنرمندان هم تلاش و رقابتی برای تأثیرگذاری بر مخاطب نمی‎کنند؛ چون پول از جیب مخاطب نمی‎آید. من خودم هم کارم را با بودجه دولتی ساختم، لذا خوب از آب در‎می‎آمد یا نمی‎آمد، اتفاقی نمی‎افتاد؛ چون دولت پولش را داده بود و کار آنتنی گرفته بود و مخاطب هم حالا یا می‎دید یا نمی‎دید! در چنین وضعی من تلاش نمی‎کنم تا تماشاگر را متقاعد کنم، بلکه می‎کوشم مدیران تلویزیون و شورای طرح و برنامه را متقاعد کنم! سینما و اساسا فرهنگ و هنر، باید ناچار باشد سرمایه‎اش را از مخاطبانش تأمین کند.

نظرتان درباره بهروز افخمی؟

مردِ دوست‎داشتنی.

بهرام بیضایی؟

رگبار.

ابراهیم حاتمی‎کیا؟

نوجوان که بودم، آرزو می‎کردم جایی باشم که او هست.

داریوش مهرجویی؟

مهم‎ترین فیلم‎ساز ایرانی، با فیلم‎‎هایی که همگی فیلم‎‎هایی مهمند.

سیدمرتضی آوینی؟

هیچ‎وقت ندیدمش، اما هرچه از سینما بلد شدم، با مطالعه آثار او و دیدن کارهایش بوده است.

مرتضی سرهنگی؟

نجیب.

سهراب شهیدثالث؟

طبیعت بی‎جان. با همین یک فیلم میراث ماندگاری از خودش به‎جا گذاشت.

مسعود فراستی؟

اصلا حوصله‎اش را ندارم!

محمدعلی فارسی؟

زحمت‎‎های زیادی در حوزه مستندسازی جنگ و انقلاب کشیده است و میراث ارزشمندی از خودش به‎جا گذاشته.

رضا برجی؟

آدمِ باحال.

مسعود ده‎نمکی؟

دور دورِ ده‎نمکی‎‎ها است!

عباس کیارستمی؟

هنرمند تجربه‎گرا. من خیلی با فضایش آشنا نیستم، اما تجربه‎گرا‎ها راه‎‎های بسیاری باز می‎کنند.

نادر طالب‎زاده؟

خنجر و شقایق‎اش به یاد ماندنی است. می‎توانست مستندساز خیلی خوبی باشد.

شهید حسن باقری؟

چهار سال از بهترین سال‎‎های زندگی‎ام با او عجین شد. سمبل یک دوره تاریخی و یک نسل تاریخ‎ساز.

آخرین روز‎های زمستان چگونه ساخته شد؟

من این فیلم را با کودکی‎ام کارگردانی کردم. انگار پرتاب می‎شدم به بیست سی سال پیش و شروع می‎کردم با همان حس و تجربه‎ای که از کودکی‎ام داشتم، کار را پیش می‎بردم. به‎نظرم یکی از دلایل این‎که عالم فیلم عالم شیرینی شده، همین بوده است.

دلچسب‎ترین بازخورد از پخش آخرین روز‎های زمستان؟

از رضایت خانواده‎ شهید باقری، که علی‎القاعده آخرین رده مخاطبان ما بودند و باید بیشترین ناباوری را می‎داشتند، اما فیلم را باور کرده بودند و حتی مادر شهید به مهدی زمین‎پرداز، بازیگر نقش شهید باقری گفت «اگر نامحرم نبودی پیشانی‎ات را می‎بوسیدم» تا حرف‎‎های سردار رشید که می‎گفت بعد از دیدن فیلم انگار چهره حسن از ذهنم پاک شده و حتی خاطرات قدیمی ‎را هم با چهره زمین‎پرداز می‎بینم. و ماجرایی را هم مهدی زمین‎پرداز تعریف کرد که مردی به او گفته بود شما نمی‎دانید با این فیلم چه کرده‎اید و توضیح داده بود پسر جوانش که اصلا اهل این عوالم نیست، اوایل با اکراه و بعد با علاقه فیلم شما را دیده بود و بعد از مدتی‎ عکس‎‎های خواننده‎‎های راک را از دیوار اتاقش کنده بود و یک عکس تمام‎قد از حسن باقری پیدا کرده بود و یک تاج هم با ماژیک روی سرش کشیده بود و زیرش هم به پینگلیش نوشته بود «عشق من، سلطان حسن باقری». و این را که شنیدم خیلی خوشحال شدم و فهمیدم فیلم در لایه‎‎هایی از جامعه دیده شده و اثر گذاشته که ما حدسش را هم نمی‎توانستیم بزنیم. گاهی به خودم می‎گویم ما اگر فقط روی همین یک نفر اثر گذاشته باشیم، کار خودمان را کرده‎ایم.

اگر این امکان را داشته باشید که برای ساختن مستند، به گذشته برگردید، کدام برهه را انتخاب می‎کنید؟

دهه شصت. و اگر دورتر بخواهم بروم، دوران حضور متفقین در ایران و دوران مشروطه.

اگر سرمایه کلانی داشتید و می‎خواستید برای ساخت یک مستند عظیم خرج کنید، چه موضوعی را انتخاب می‎کردید؟

انقلاب.

بهترین شهر ایران برای زندگی؟

بابل.

زیباترین نقطه ایران؟

جاده چالوس.

بهترین خیابان تهران؟

خیابان انقلاب. چهارراه ولیعصر.

آرزوی همین لحظه؟

خیلی دوست دارم بعد از این «آخرین روز‎های زمستان» شرایط ساخت داکیودرام‎‎هایی درباره قهرمان‎‎های ملی و تاریخی‎مان فراهم شود. ما قهرمان‎‎های ملی و موضوعات تاریخی بسیاری داریم که می‎توانند برای‎مان پشتوانه فرهنگی درست ‎کنند. ما توجه نداریم که عکس یکی مثل مایکل جکسون، بی‎مقدمه نمی‎آید روی تی‎شرت‎ها. این صرفا یک هجمه فرهنگی نیست. این نتیجه فضاسازی فرهنگی‎ای است که آن‎ها انجام داده‎اند و مخاطب امروز ما احساس می‎کند در تجربه آن‎ها هم شریک است. همین امسال در جشن اسکار بیشتر فیلم‎‎های مطرح بر اساس قصه‎‎های واقعی ساخته شده بودند. البته درباره آدم‎‎ها و قصه‎‎های درجه چندم، چون درباره شخصیت‎‎های اصلی و آدم‎‎های درجه یک‎شان فیلم‎‎های بسیاری ساخته‎اند. من خیلی دوست دارم در زمینه تاریخ معاصر و حتی تاریخ قدیم‎تر، کار‎هایی بسازم. اما با این‎که استقبال مخاطب خوب بوده است، معمولا شرایط این کار فراهم نمی‎شود. مخاطبی که بار‎ها این قهرمان‎‎ها را مزمزه کرده و اسم‎شان را شنیده، اما داستان‎شان را نمی‎داند، و دوست دارد بداند. از مصدق و تختی بگیر تا امام خمینی. یا مثلا هیچ‎کس به فکرش نرسیده راجع به سعدی فیلم بسازد...

سه موسیقی برای تنهایی؟

من به‎رغم چیزی که به‎نظر می‎رسد ـ که البته به‎نظر هم نمی‎رسد! ـ خیلی آدم فرهیخته‎ای نیستم! موسیقی هم هرچه باشد گوش می‎دهم. بعضی کار‎های محسن چاووشی، ببار ‎ای بارون ببارِ شجریان و سومی را هم اگر بگویم نمی‎توانید چاپ کنید!

اگر بخواهید یک مطالبه فرهنگی از رئیس‎جمهور داشته   باشید؟

روند طبیعی فرهنگ. شرایطی به‎وجود بیاورد که تصدی دولت بر فرهنگ و اتکای فرهنگ به بودجه دولتی کمتر و کمتر شود. جوری که اهل فرهنگ ناچار به مخاطبه با مخاطبان باشند و اینجور نباشد که همه نگران این باشند که وزیر ارشاد کی خواهد شد و معاون سینمایی کی خواهد شد و...

محمدحسین مهدویان در یک عبارت؟

خودم که نمی‎توانم بگویم. باید از همسرم بپرسید!

حرف آخر؟

آرزوی زندگی خوب برای همه. آرزوی معنی داشتن امید و تلاش و این‎که همه‎مان جوری کار و رفتار کنیم که زندگی خودمان و دیگران شیرین‎تر و بهتر شود. مثل همان دهه شصت، که نه وضع مالی بهتری داشتیم و نه امکانات بیشتری، اما زندگی‎مان باکیفیت‎تر بود.