اسمش رهبر بود. یعنی اسم کوچیکش رهبر بود.فامیلی اش قیومی. هر وقت ما اردو می رفتیم او می شد مسوول ما. مهربان بود و من هیچگاه عصبانیتش را ندیدم.
چند روزی تهران بودیم. اردوگاه شهید باهنر. خیلی جاها رفتیم. کاخ سعد آباد، شهربازی، استخر ... تا اینکه یک روز صبح «رهبر» هیجان زده وارد چادر شد و در حالی که ذوق زده بود به ما گفت:« امروز می ریم جماران. دیدار امام!».
دقایقی بعد سوار مینی بوس آبی شدیم و راه افتادیم. اردوگاه شهید باهنر - که ما آنجا بودیم - و جماران در یک خیابان بودند و ما زود رسیدیم. جماران برایم رمز آلود بود. دیوارهای کاهگلی خونه هاش، آٔدم هاش، مغازه هاش. پیش خودم فکر می کردم مردم جماران هر روز امام را در همین کوچه های قدیمی می بینند! پاسدارهای خانه امام ما را بازرسی کردند و چقدر مهربان بودند. آنها پاسداران دهه شصت بودند. وارد حسینیه شدیم. دیوارهای داخلی حسینیه جماران حالت خشتی داشت. مثل خانه مادربزرگم در روستا!
و حالا ما بودیم و امام.شعار بچه ها قطع نمی شد.امام برای ما دست تکان می داد. مثل همان حالتی که همیشه در تلویزیون دیده بودم. امام نشست و ما هم نشستیم.
اما امام گریه بچه ها را که دید هیچ نگفت. سرش را انداخت پایین و با دستمال سفیدی که در دستانش بود چشمانش را پوشید و فقط گریه می کرد. همه گریه می کردیم. دیگر هیچگاه در طول زندگی ام نتوانستم، آنقدر که آن روز، همراه با امام دلها گریه کردم، گریه کنم.
نمی دانم گریه های ما چند دقیقه شد که امام در حالی که بغض داشت جمله ای کوتاه گفت و از روی صندلی بلند شد. بچه ها هم سر پا ایستادند. من از فرصت استفاده کردم و خودم را به زور رساندم به زیر جایگاهی که امام از روی آن برای ما دست تکان می داد. زیر جایگاه چند پاسدار ایستاده بودند. من از یکی از آنها خواستم که من را بالای دستش بگیرد تا بتوانم به امام برسم.
پاسداری که از آن خواهش کرده بودم لبخند مهربانانه ای زد و گفت: نمی شود پسرم. اما من همچنان خواهش می کردم که یکدفعه کسی من رابغل کرد و گذاشت روی شانه هایش. «رهبر» بود. «رهبر» قیومی. در حالی که من را بالا می برد. با بغضی در گلو که تلاش می کرد نشکند، خطاب به پاسداران گفت: چکارش دارید می خواهد پدرش را ببیند...
ومن... لحظاتی بعد...در آغوش امام بودم...تا تمام تنهایی ام را با او قسمت کنم و لحظاتی هر چند اندک رها شوم از پسوند یتیم!