کد خبر 263020
تاریخ انتشار: ۲۱ آبان ۱۳۹۲ - ۱۴:۲۴

پس دشمنان ديدند که زني که همچون خورشيد تابان بود از خيمه بيرون آمد و شيون‌کنان خود را بر جنازۀ علي انداخت. از ندبه‌هايي که بر آن جوان کرد دانستند که او زينب دخت علي(ع) است. پس حسين او را برخيزانده به خيمه برد و جواناني از بني‌هاشم پيکر مبارکش را به خيمۀ شهدا رسانيدند.

گروه فرهنگی مشرق - شب عاشورا آب را علي‌اكبر آورد، او كه شبيه‌ترين مردم به پيامبر بود؛ جلال و جمالش، وجاهت و جبروتش، استواري و صلابتش، و همچنين خوي و خلقش. همان كه مراد حسين بود و البته مريد حسين. سخن از عاشق و معشوق در ميان نيست. و این هر دو، در اينجا يكي هستند و آن عشق است.

 بستگي حسين با علي‌اكبر فقط بستگي پدر و پسر نيست، رابطه‌ي باغبان با زيباترين گل آفرينش است، رابطه‌ي محبّ و محبوب است. و چه سخت بود آن زمان كه حسين لباس رزم بر علي‌اكبر مي‌پوشاند، زماني كه او جوان زيبايش را مهياي ميدان جنگ مي‌کرد، کسي که ديدارش تسکين دهندۀ فراق رسول خدا(ص) بود، چنانکه  در مناجاتش گفته بود: «کُنّا إذَا ٱشْتَقْنَا إلي نَبيّکَ نَظَرْنا إلي وَجْهِهِ». و حسين(ع) بهترين و محبوب‌ترين قربانش را براي معشوق مقدم داشته بود. اما نقل است که زنان بني‌هاشم پروانه‌وار گردش حلقه زده هر يك به نحوي خويش را بر او سد كردند تا از رفتنش باز دارند: «إرْحَم غُربَتَنا! لا طاقَةَ لنا عَلي فِراقِکَ».  اما حسين با كلامش آنان را از وي جدا كرد: «رهايش كنيد عزيزانم! او را كشتۀ عشق خدا بدانيد و به معبود پيوسته. او به امتزاج با پروردگارش در آمده است.»



گرچه حسين خود به ذکر مصيبت او ابتدا کرده بود اما چه كسي از دل حسين خبر داشت وقتي که بر تن علي لباس رزم مي‌كرد؟ آيا توانسته بود دل از او بشويد و او را رهاشده و پيوستۀ به حق ببيند؟ اگر چنين است چرا وقتي «اديم» كمربند يادگار پيامبر بر كمر فرزند خود محكم مي‌كرد كمرش انحنا برمي‌داشت؟ چرا وقتي او در ركاب قرار گرفت و پسر براي سوارشدن دست برشانۀ پدر گذاشت، پاهايش تاب نياورد؟ امام مأيوسانه در او نگريسته بود، ثمّ نَظَرَ إلَيه نَظَرَ آيسٍ، و بي‌اختيار اشکش سرازير شده گريست، و سپس انگشت سبابۀ خود به سوي آسمان بلند کرده گفت: خداوندا تو شاهد باش، الّلهمّ أشْهَد عَلي هؤلاءِ ٱلقَوم، لَقَد بَرَزَ إلَيهِم غُلامٌ أشبَهُ النّاسِ خَلقاً و خُلقاً و مَنطِقاً بِرَسولِکَ.

اين منافقان اکنون رَحِم رسول خدا مي‌بريدند و رحمت از اين جهان مي‌بردند. پس امام رو به عمر بن سعد بانگ زد: «چه مي‌خواهي از ما؟ خداوند رحِم تو را قطع کند و برکتت ندهد که رحم مرا بريدي و قرابتم از رسول خدا را حفظ نکردي»... و نفرين کدام امام است که اجابت نشود؟

أنَا علِي بن ٱلحُسَين بن علي
نحنُ و بيت الله أوْلي بالنَّبي
اين فقط رجز علي‌اکبر نبود که خوف در دشمن مي‌انداخت بل آن يکصد و بيست تن که از آنان کشت و ضجۀ آنان را که دشت را پر کرده بود. ساعتی بعد اما خستگي و تشنگي رمق از علی‌اکبر برد و اگر جرعۀ آبي بود ظفر نزديک مي‌شد. پس بازگشته گفت: «پدر جان! عطش مرا مي‌كشد و ثقل زره و شمشير، تابم ربوده است... آيا جرعۀ آبی هست تا بر دشمنان قوت گيرم؟» و امام مي‌دانست که انتقام اين خون‌ها نبايست در اين مقاتله گرفته شود، چنانکه بعدتر به برادرش عباس(ع) نيز فرصت جهاد و انتقام نداد. پس علي را فرمود که به‌زودي از دست جدت رسول خدا(ص) به شراب کوثر سيراب شده ديگر هرگز تشنه نشوي. علي به ميدان بازگشت و اين رجز را خواند:

ألحربُ قد بانت لَها الحقايق
و ظَهَرت مِن بَعدِها مَصادِق
و ٱلله ربّ ٱلعَرش لانُفارق
جُمُوعَکم أو تغمد ٱلبَوارِق

يعني که جنگ گوهر و حقايق مردان را آشکار مي‌کند و صدق ايشان با جنگ است که ظاهر گردد. سوگند به خداي عرش که از جماعت شما کناره نگيرم تا وقتي که تيغ‌هايتان در نيام رود.

وقتي کشتگان او به دويست نفر رسيد مُرّة بن مُنقذ عبدي سوگند خورد که داغ او را بر دل پدرش بگذارد و به ناگاه با نيزه بر پشت سر ضربتي زد بدانسان که حضرتش بر زمين افتاد و آنان فرصتي يافتند تا انتقام کينه‌های انباشتۀ خود را از او بگيرند.

و پدر دوان بر سر بالينش آمد و آن پليدان دور کرده رخ بر رخش نهاد
چهر عالمتاب بنهادش چهر
شد جهان تار از قِران ماه و مهر
سر نهادش بر سر زانوي ناز
گفت کاي باليده سروِ سرفراز
تو سفر کردي و آسودي زغم
من در اين وادي، گرفتار الم

و اينچنين با قتل شبيه پيمبر، بار ديگر پس از پنجاه سال، خاک بر سر اين دنيا شد و هیچ کس در آن نیاسود و حسين با اشک چشم آن را خبر داد: «و انهَمَلَتْ عَينَاهُ بِالدّمُوعِ ثُمَّ قَالَ عَلَي الدّنيا بَعدُکَ العَفَا».


پس دشمنان ديدند که زني که همچون خورشيد تابان بود از خيمه بيرون آمد و شيون‌کنان خود را بر جنازۀ علي انداخت. از ندبه‌هايي که بر آن جوان کرد دانستند که او زينب دخت علي(ع) است. پس حسين او را برخيزانده به خيمه برد و جواناني از بني‌هاشم پيکر مبارکش را به خيمۀ شهدا رسانيدند.
اما چرا زينب به وقت شهادت فرزندش عون از خيمه خارج نشد؟