حجت‌الاسلام سعید شاه‌آبادی فرزند شهید آیت‌الله مهدی شاه‌آبادی می‌گوید: شاید خوب نباشد از یک عالم رده‌های بالای علمی اینطور صحنه‌های ورزشی را بگویم اما من بر دست راه‌رفتن پدرم را زیاد می‌دیدم و همچنین از پله بالارفتن روی دست‌ها را!

گروه فرهنگی مشرق به نقل از فارس، از کودکی مسیر پر فراز و نشیبی برای تحصیلش را طی کرده است، پیش از دوران مدرسه تحصیل و خواندن و نوشتن را آغاز کرده و در دوران دبیرستان یک سرو گردن از دانش‌آموزان هم‌دوره خود بالاتر بوده است.

این طور که مشخص است پدرش، آیت‌الله مهدی شاه‌آبادی نقش مؤثری در زندگی وی داشته و در تمام روند تحصیلاتش رد پایی از خود به جای گذاشته است.

وی علاوه بر استعداد زیاد در تحصیل و فراگیری علم در حوزه و دانشگاه، بسیار به کوهنوردی و ورزش علاقه‌مند بوده و رد پایی از خود در کوه‌های ایران برجای گذاشته است و در ایام کنونی نیز حتی دست از پیاده‌روی و کوه نوردی بر نمی‌دارد و پروژه پیاده‌روی نجف تا کربلا را دنبال می‌کند.

این استاد حوزه و دانشگاه و مدیر مؤسسه غدیرشناسی قم منابع بسیاری در حوزه امامت و ولایت تهیه کرده و در اختیار دانشجویان قرار داده و معتقد است که این روزها شبهات بسیار زیاد شده و دانشجویان نیز تشنه دانش در این حوزه هستند.

حجت‌الاسلام سعید شاه‌آبادی خاطرات بسیاری از پدر شهیدش و خانواده دارد، وی پدرش را الگوی مجاهدت و مادرش را الگوی فداکاری می‌داند و می‌گوید سازش مهمترین نکته در شکل گیری و پایداری یک زندگی است همان توصیه‌ای که حضرت امام در هنگام ازدواجشان به او داشت.

مؤسس هیئت عهد آدینه می‌گوید خطبه عقدش را مرحوم امام خمینی(ره) خوانده و خاطره خوبی از حضور کنار حضرت امام دارد.

وی از دوران مبارزات و دستگیری‌های خود و پدرش پیش از انقلاب اسلامی ایران می‌گوید و بیان می‌کند که روزگار سختی را در دوران تبعید پدر به همراه خانواده گذرانده‌اند، حتی برخی از اعضای خانواده مادری نیز به دلیل فعالیت‌های انقلابی شهید شده‌اند.

کودکی را در قم گذراندم/ پدر آن زمان مشغول تحصیل بود

*استاد نمی‌دانم این سبک مصاحبه‌های ما با اساتید و اندیشمندان حوزه علوم انسانی را دیدید یا خیر. علاقه مند بودیم که چنین گفت‌وگویی را با شما هم داشته باشیم. استدعا دارم در ابتدا یک معرفی اجمالی از خودتان بفرمایید. چه سالی متولد شدید و در چه شهری؟

-سعید شاه‌آبادی متولد 1337 هستم ظاهراً باید آذر ماه به دنیا آمده باشم اگر چه شناسنامه‌ام را شهریور گرفته‌اند و علت این بوده که پدرم آیت‌الله شاه آبادی تلاش داشتند من یک سال تحصیلی عقب نمانم.

من در تهران متولد شدم اما از یک سالگی قم زندگی کردیم چرا که همان سال پدرم در قم مشغول تحصیل بودند و ایام تعطیل و جمعه‌ها در تهران به ما سر می‌زدند و ابتدا علت اینکه ما همراه پدر نبودیم این بود که ایشان هنوز نتوانسته بود شرایط لازم را برای سکونت ما در قم فراهم کند پس از آن ایشان منزلی تهیه کردند و ما را همراه خود بردند بنابراین طبیعتاً من دوران کودکی را در قم گذراندم.

*فرزند چندم خانواده هستید؟

-من فرزند اول هستم ابتدا مدرسه محمدیه برای تحصیل رفتم مدیر مدرسه آقای فارابی و معلم کلاس اولم آقای اویسی بودند و از معلمان خوبم در دوران ابتدایی هم آقای مخاطب کلاس دوم و سوم و آقای قبیله‌ای کلاس پنجم را به خاطر می‌آورم. البته آموزش‌های قبل از مدرسه‌ای من زیاد بود به طوری که پیش از مدرسه، خواندن و نوشتن و قرآن را بلد بودم پس من دانش‌آموزی بودم که در کلاس هم شاگرد اول و مورد توجه قرار داشتم.

معلم کلاس اولم گفت: سر به سر من نگذار!

یک خاطره از اول ابتدایی دارم روزی آقای اویسی گفت بچه‌ها دیکته می‌گویم و بنویسید و هر کس زیر 12 یا 15 بشود، ترکه می‌خورد آن زمان ترکه زدن در مدارس رسم بود من به شوخی تلاش کردم که غلط بنویسم، یادم می‌آید از غلط‌هایم «است» را با ع و ص و ط نوشتم، معلمم فهمید که شوخی می‌کنم با ترکه بر دستم زد و گفت: سر به سر من نگذار!

پدرم مرا عادت داده بود که صبح‌های زود قبل از مدرسه قرآن به خصوص سوره واقعه را بخوانم و مدرسه بروم یک روزی از قم به تهران می‌آمدیم و ایشان به من گفتند که سوره واقعه را بخوان، من گفتم اصلا حفظ نشدم نمی‌توانم، ایشان مرا دعوا کردند و گفتند بسم الله را که حفظی! گفتم بله و شروع به خواندن کردم، دیدم که تا آخر سوره را خواندم درحالی که خودم هم نمی‌دانستم که حفظ شدم بنابراین خیلی خوشحال شدم.

در صبحگاه مدرسه سوره واقعه را می‌خواندم

*پس خود پدر این آموزش‌های پیش از مدرسه را به شما دادند؟

-بله همین باعث شد که پدر با مدرسه هماهنگ کنند من در صبحگاه مدرسه هم سوره واقعه را بخوانم و خودشان هدیه تهیه می‌کردند و از طرف مدرسه به من می‌دادند و من بعدها فهمیدم که این جایزه‌ها را پدرم تهیه می‌کرده! مدرسه وسعش نمی‌رسید چنین کاری کند.

یک خاطره از کلاس سوم دارم که معلم کلاس قرآن یک آیه‌ای را غلط خواند و من به ایشان غلطشان را گفتم، بنابراین معلم هم مرا تنبیه بدنی کرد و حرف زشت هم به من زد و از کلاس بیرونم انداخت، من هم گریه‌کنان به خانه آمدم و به پدرم جریان را گفتم پدر ناراحت شد و به مدرسه رفت تا معلم قرآن را ببیند، او می‌خواست بداند چه حرف بدی این معلم به من زده، چون در دوران کودکی پدر برای مؤدب‌بودن ما بسیار تلاش کرد، ما کلمه «فحش» را که من الان راحت بکار می‌برم، به کار نمی‌بردیم و می‌گفتیم «حرف زشت» بنابراین خود آن کلمه برای ما حرف بد بود، الان هم چون از آن تربیت خیلی فاصله گرفتم می‌توانم بگویم آقاجان به من گفتند سعید جان بگو این معلم به شما چی گفته؟ ایشان صورتشان را نزدیک من آوردند و من فقط می‌گفتم که حرف زشت زده و در نهایت به پدر نگفتم، البته آن معلم هم از مدرسه اخراج شد.

به هر حال تأثیر ادبیات و تربیت در محیط‌های خانوادگی نتیجه کاری است که پدر و مادر مشترک در خانه انجام می‌دهند پدر و مادر من نه بین خودشان حرف زشت و تندی رد و بدل می‌شد نه با دیگران چرا که کودک گیرندگی فراوان دارد. گاهی امروز ما از بچه‌ها کلمه‌هایی می شنویم که تعجب می‌کنیم این را از کجا شنیده! اما من بعدها هم که در دوران انقلاب دستگیر شدم و به پلیسی که به امام بی احترامی کرد فحش یا حرف بدی نزدم بلکه تنها گفتم حرف زشت نزن! اینها همان آموزه‌های پدر و مادر است.

شش سال دبیرستان را یک ساله گذراندم/ تاریخ و جغرافیا و ادبیات درس‌های آخر شب بود

*پس دوران ابتدائی‌تان چگونه گذشت؟

-آن دوره ابتدایی شش ساله بود بعد از گذراندن این دوره پدر به من پیشنهاد دادند که آیا آمادگی داری شش سال دبیرستان را یک ساله بخوانی؟ من گفتم آقاجان مگر می‌شود؟ ایشان گفت خب، خود من هم اینطور خواندم یک دوره در حوزه 14 ماهه درس را رها کردم و کل دوره شش سال دبیرستان را خوانده و امتحان دادم و بعد برگشتم ادامه تحصیل حوزه دادم.

بنابراین فکر می‌کنم مهر ماه سال 49 بود که پدر درس‌های حوزه‌شان را کم کرد و معلم من شد یک طبقه بالای منزلمان اتاق مشترک من و آقاجان شد که مادر و بچه‌ها پایین بودند اکثر شب‌ها را هم ما همان جا می‌خوابیدیم  بنابراین تمام درس‌های شش سال دبیرستان را پدر به من آموزش دادند، از ساده‌ترین درس‌های اول دبیرستان تا درس‌های سال دوازدهم، تاریخ و جغرافیا و ادبیات تا هندسه و جبر.

ادبیات فارسی و زبان انگلیسی و تاریخ و جغرافیا درس‌های آخر شب در رختخواب بود که ایشان آن زمان برای من می‌گفتند تا من خوابم ببرد، این لالایی خوابم بود یاد می‌آید که آن قدر درس‌ها و قصه‌های زبان انگلیسی را خوانده بودم که متن کامل آن را به زبان انگلیسی حفظ شدم.

زمان شاه تلویزیون نداشتیم

*بعد چطور امتحان دادید؟

- خب این داستان تا نوروز ادامه پیدا کرد، نوروز تهران آمدیم برای اینکه پدر تلاش کند تا از من امتحان بگیرند آن زمان وزیر آموزش پرورش یک خانمی به نام فرخی پارسای بود، ما که تلویزیون نداشتیم اما یکی دوبار در تلویزیون خانه فامیل و همسایه‌ها این وزیر را دیده بودم خلاصه پدر ما با مجموعه آموزش و پرورش جلساتی گذاشتند و آنها هم قبول نمی‌کردند که از من امتحان بگیرند، حساسیتشان هم به دلیل روحانی بودن پدر و سابقه سیاسی بیت مرحوم آیت‌الله شاه آبادی بزرگ بود اینها نمی‌خواستند یک موضوع علمی ویژه در این خانواده شکل بگیرد. در آن سیزده روز عید در تهران کل مکانیک ششم دبیرستان و نصف فیزیک و ترسیم رقومی را به همراه پدر خواندم.

پدر به ما می‌گفتند: فرز نیستید، تکیه به لنگ راه می‌روید!

آیت‌الله شاه آبادی مراقب بودند که بی تحرکی و درس زیاد مرا خموده نکند فوق‌العاده اهل تحرک بودند و برنامه‌های ورزشی و بازی هم برای من می‌گذاشتند خودشان بسیار فعال بودند چون فیزیک بدنشان هم اقتضا می‌کرد شاید خوب نباشد از یک عالم رده‌های بالای علمی اینطور صحنه‌های ورزشی را بگویم اما من بر دست راه رفتن ایشان را زیاد می‌دیدم و از پله بالا رفتن ایشان بر دست؛ اینها کارهای عادی نیست! ایشان کوهنورد و شناگر بود البته امکانات کوه و شنا برای بعد از تهران آمدنمان فراهم شد بهرحال انسان پرتحرکی بودند و دوست داشتند که ما هم زبر و زرنگ باشیم گاهی ایشان به ما انتقاد می‌کردند که فرز نیستید اصطلاحی داشتند که «تکیه به لنگ راه می‌روید.»

*یعنی چی؟

-یعنی هر قدمی بر می‌دارید یک فشاری به پایتان وارد می‌کنید، تر و فرز باشید ،خیلی مقید بودند که اگر قرار است بیست دقیقه بین کلاس‌هایم بیکار باشم این بیست دقیقه را سوار دوچرخه شده و نان بخرم، چند ماه که به این منوال گذشت ایشان احساس کرد که من باید به مدرسه بروم لذا مدرسه‌ای به نام شهریار پیدا کردند که آن زمان تا کلاس پنجم دبیرستان داشت و تقاضا کردند که من مستمع آزاد سر کلاس بنشینم، اینها هم قبول نکردند پس مدرسه دیگری به نام «حکمت» در خیابان صفائیه رفتم که شبانه بود آدم بزرگ‌ها می‌آمدند، من صبح تا عصر منزل پیش پدر درس می‌خواندم تا ده شب هم در مدرسه بودم در این مدرسه پیش معلم‌ها گل کردم در کلاس فیزیک یک بار آنقدر با معلم بحث کردم که موضوع عوض شد و او در زنگ تفریح برای معلم‌ها درباره من تعریف کرده بود معلم شیمی آقای رادمنش از من خوشش آمده بود و گفت که به مدرسه شهریار بیا ،من گفتم که من آنجا آمدم و مرا راه ندادند ایشان صحبت کرد و مرا کلاس پنجم دبیرستان مدرسه شهریار راه دادند و بعد هم که به تهران آمدیم.

 

در مدرسه البرز هم ما را دست به سر کردند!

*همان موقعی که برای امتحان به تهران آمده بودید؟

-بله قرار شد مدرسه البرز از من مثلثات پنجم دبیرستان امتحان بگیرد اینها با بی‌انصافی یک آزمون المپیادی از من گرفتند و من نمره دوازده گرفتم و نمره قبولیشان 14 بود، بهرحال ما را دست به سر کردند!

این داستان باعث شد که ما به تهران مهاجرت کنیم، من و پدر نوروز و بقیه خانواده خرداد آمدند و منزلی در محله نارمک تهیه کردیم.

*چند خواهر و برادر هستید؟

-ما جمعاً شش برادر و یک خواهر هستیم که البته یک برادرم «مجید» مرحوم شدند قبل از شهادت پدر در سال 61 در استخر غرق شدند. فرزند بعد از من، خواهرم هست که تهران متولد شدند دامادمان علی‌اصغر عسگری معاونت فنی صدا و سیما هستند، فرزند سوم «مسعود» و فرزند چهارم «حمید» معاون هنری وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی بودند، فرزند ششم «وحید» و آخری هم «محمود» که متولد تهران هستند.

*من حس می‌کنم که آیت‌الله شاه آبادی بیش از سایر بچه‌ها به شما توجه داشتند؟ اینطور نیست؟

-بله ولی طبیعتاً اتفاقات دیگری رقم خورد، تهران که آمدیم داستان زندگی ایشان به مبارزه و زندان گذشت دیگر عملاً آن اندازه که من با ایشان ارتباط داشتم بچه‌های بعدی نتوانستند ولی بهرحال پدر بسیار با احساس بودند نسبت به بچه‌ها حتی بعد از انقلاب که دوران سخت‌تری بود و ما کمتر او را می‌دیدیم، باز قبل از انقلاب در زندان ایشان را ملاقات می‌کردیم ولی بعد دراین حد هم گاهی او را نمی‌دیدیم.

شهید رجایی معلم من در دوران دبیرستان بود

*برگردیم به قبل این مدرسه رفتن شما به کجا رسیدید؟

-پدر در یک دوره‌ای با مدیریت مدرسه‌ای به نام کمال در نارمک تهران صحبت کرد یادم می‌آید در آن مدرسه شهید رجایی معلم من در درس هندسه مخروطات بود  خاطره‌ای هم از ایشان برای بعدها و دوران زندان دارم ، ولی بهرحال من شهید رجایی را آنجا در مدرسه کمال شناختم حتی من آزمایشگاه شیمی آن مدرسه را هم راه انداختم چند ماه هم آنجا بودم و وسط سال تحصیلی به مدرسه علوی رفتم در این دوره هم دانش‌آموز مستمع آزاد بودم از هم‌کلاس‌های آن دوره من استاد نهاوندیان است که الان جزو مسؤلین دولتی و فعال است بهرحال من با همه دانش‌آموزان 5 سال سنی تفاوت داشتم اما بازهم ممتاز بودم دراین مدرسه هم من آزمایشگاه شیمی را سروسامان دادم و در آنجا کار کردم دیگر یک مدیر آزمایشگاه شده بودم و خیلی با شیمی و مواد شیمیایی ارتباط داشتم.

من تست‌های تمرینی هم برای بچه‌ها در مدرسه طراحی می‌کردم از ادبیات فارسی گرفته تا درس‌های حساب و ... سوالات را به تأیید استاد می‌رساندم و تست‌های تمرینی ‌دادیم. آیت‌الله شاه‌آبادی هم برای تایپ و تکثیر به من کمک می‌کردند.

از مدرسه علوی اخراج شدم

*از فضای انقلاب بگویید و فعالیت‌های خودتان و آیت‌الله شاه آبادی؟

-اتفاقاً پس از این دوره دیگر سال‌هایی را گذراندم که پدر بیشتر زندان بود اولین سال زندان ایشان چهارم تیر 52 است دیگر نمی‌خواهم خیلی وارد زندگی ایشان شوم و داستان مبارزاتشان را بگویم، زندان‌هایی که ماه‌ها نمی‌دانستیم ایشان کجا هستند چرا که خاطرات زیادی از آن دوران دارم.

یک دوره‌ای دیگر ما هم فضای مبارزه گرفتیم و حال و هوایش را داشتیم مدرسه علوی این فضا را برنمی‌تابید بنابراین مرا اخراج کردند یعنی سال نهم که تمام شد دیگر اجازه ندادند که کلاس دهم آنجا باشم، فهمیده بودند که سروگوش من می‌جنبد امکانات آزمایشگاه شیمی و دستگاه تایپ و کپی و تکثیر اینها را می‌ترساند من شیطانی می‌کردم و اعلامیه منتشر می‌کردم، زود هم به بچه‌ها اعتماد می‌کردم اما اینها هم به مدیر مدرسه آقای علامه خبر می‌دادند ، آقای علامه از بسیاری جهات ممتاز بود ولی به جد با مبارزه مخالف بود یک بار مرا خواست که با پدر صحبت کن که مبارزه نکند، درعین حال که از ارادتمندان امام بود اما با مبارزه مخالف بود همان تزی که حجتیه‌ای‌ها دارند متأسفانه هنوز هم در قشر مذهبی و ارادت به امام زمان (عج) هستند ولی یک اسلام رفاه طلبانه و بی دردسر می‌خواستند که به امام خون دل دادند چرا که در دوران مبارزه، جنگ و سازندگی بودند اینها هم همان طرز تفکر را طی می کردند.

از آیت‌الله نورالله شاه‌آبادی سیلی خوردم

بگذریم پس از آن کلاس دهم را به دبیرستان موسوی آمدم که عموی ما آیت‌الله نورالله شاه آبادی در قید حیات هم هستند، مدیر مدرسه بودند آنجا دیگر مستمع آزاد نبودم سر کلاس خودم بودم شیطنت هم کردم البته عموی من ارادتمند امام بودند، ولی برای حفظ مدرسه با مبارزات کاری نداشتند پس با من برخورد می‌کردند من از ایشان کتک و سیلی محکم خوردم ارادت ویژه محضر ایشان دارم ولی بهرحال اختلاف نظرهایی داشتیم ایشان به فکر باز ماندن مدرسه بودند بنابراین یک سال هم در مدرسه ایشان بودم.

برنامه‌های کوه‌نوردی را از سال‌های پایانی دبیرستان آغاز کردم

دو سال آخر دبیرستان مدرسه احمدیه بودم در این دو سال برنامه‌های کوهنوردی را جدی دنبال کردم و ارتباطی با گروه‌های کوه نوردی دانشجویی داشتم، صعود قله دماوند برای همین دوره دبیرستان است بنابراین علی رغم اینکه دوره مدرسه را با کمک آیت‌الله شاه آبادی با تسلط علمی و استادی حوزه و اشراف به دروس گذراندم، می‌توانستم هر جایی شاخص باشم و بدرخشم و از سوی دیگر در آموزش‌های دینی، تربیتی، تحرک و فعالیت‌های ورزشی و همینطور مبارزاتی فعال باشم.

از رویکردهای تربیتی پدرم این را بگویم که مثلاً ما بین تهران و قم زیاد رفت و آمد می‌کردیم در اتوبوس ایشان مقید بودند که دو صندلی اول پشت راننده را بگیرند و به محضی ماشین در جاده می‌افتاد به من می‌گفتند که روبه جمعیت شعر بخوان، شعرهای متناسب سنمان از سه ، چهارسالگی به بالا اینکار را انجام می‌دادم، اول که بلند می‌شدم از مردم می‌خواستم برای سلامتی امام زمان (عج) صلوات بفرستند و بعد هم سلامتی آیت‌الله خمینی و آن زمان ایشان تازه تبعید شده بود و اسم امام را آوردن شجاعت می‌خواست پدر هیچ ابایی نداشتند و به ما می‌گفتند ‌اول اینکه خجالت نکشیم و با مردم صحبت کنیم این خیلی در ترویج فضای مذهبی تأثیر داشت.

 

 

در دانشگاه هم از گاردی‌ها کتک خوردیم

*بعد از دبیرستان دانشگاه رفتید یا حوزه؟

- کنکور دادم و مهر 55 رشته مهندسی شیمی دانشگاه شریف فعلی (آریامهر سابق) پذیرفته شدم این انتخاب اول من بود ولی به سرعت حال و فضا دانشگاه انقلابی شد و ما طبیعتاً پیشتاز جاهای دیگر شدیم، اعتصاب اساتید و دانشجویان را دیدیم، از گارد کتک خوردیم گاردها هیچ وقت در ساختمان نمی‌آمدند پس وقتی شلوغ می‌کردیم و آنها دنبالمان می‌کردند ما به ساختمان می‌بردیم اما یک بار همین کار را کردیم و به ساختمان رفتیم صدای پای گاردی‌ها را شنیدیم که به ساختمان آمدند ما هم دویدیم به کلاسی رفتیم و کتابمان را باز کردیم گاردی آمد دم در ایستاد و ما را بیرون کرد، همه آنها باتوم می‌زدند و کل پنج طبقه ما را کتک زدند و بعد هم در سرویس بهداشتی پنهان شدم تا توانستم فرار کنم و به خانه بیایم، این ماجرا برای سال 56 پس از شهادت آقا مصطفی خمینی است.

2 ماه زندان قصر بودم

*خودتان هم در این تظاهرات‌ها دستگیر شدید؟

-بله من هم در تظاهرات تهران 17 اردیبهشت 57 در خیابان ناصرخسرو دستگیر شدم یک گروه سیصد - چهارصد نفره بودیم ابتدای انقلاب یک ماشین شهربانی آمد و جمعیت شروع به فرار کردند و تنها کسی که عکس امام دستش بود، من بودم. عکس امام آن زمان موجود نبود چندتایی تازه رسیده بود آن هم کارت پستالی که به دست پدر رسیده بود یکی از آنها را که من هم خیلی دوست داشتم در تظاهرات به دست گرفتم نظامی‌ها هم مرا نشان و دستگیر کردند، نزدیک دو ماه زندان بودم البته ما را زندان سیاسی نبردند زندان قصر مخصوص قاتل‌ها و معتادها بود، 50 نفر در راهرو می‌خوابیدیم آنها هم می‌ترسیدند ما را زندان سیاسی ببرند که ما هم سیاسی شویم چون همراه ما آدم‌های اشتباهی هم زیاد گرفته بودند، اینطور نبود که همه اهل تظاهرات باشند.

از دوران زندان خاطره زیاد دارم اولاً خیلی برای کار فرهنگی زندانیان تلاش کردم کلاس قرآن در زندان برای یک مشت قاتل و معتاد گذاشتم که کار سختی بود ولی با اصرار و علاقه این کار را دنبال کردم یک تعداد علاقه‌مند هم با صوت‌های قرآنی زیاد پیدا کردم حتی یکی از آنها هیئتی و قاری قرآن.

شهید رجایی را دوباره در زندان ملاقات کردم

یادم می‌آید که یک بار زندانیان سیاسی در زندانشان نماز جماعت خوانده بودند و برای مجازات سرکرده‌هایشان را در زندان‌های عادی بند یک که از همه کثیف‌تر و داغون‌تر بود، پخش کرده بودند. یکی از آنها هم شهید رجایی بود، من خبرش را شنیدم یک وقت پدر به ملاقاتم آمدند و گفتند که سلام مرا به ایشان برسان، از اتاق ملاقات به حیات آمدم و به یکی از پاسبان‌ها گفتم بگذار من یک نفر را ملاقات کنم سنگ به شیشه زدم و آقای رجایی را خواستم و خودم را معرفی کردم و گفتم خاطرتان است که هندسه مخروطات به من درس دادید؟ پسر آیت‌الله مهدی شاه آبادی هستم سلام ایشان را خواستم برسانم، ایشان هم خوشحال شد و سال‌ها بعد ایشان نخست وزیر شد به منزل ما آمد در آن دوره خیلی‌ها از حضرت آیت‌الله خامنه‌ای، آیت‌الله هاشمی، آیت‌الله موسوی اردبیلی، آقای باهنر و رجایی به منزل ما می‌آمدند شهید باهنر و رجایی یک روز به منزل ما آمدند به آقای رجایی گفتم یادتان می‌آید من آمدم پشت پنجره و با شما صحبت کردم؟ ایشان هم خندیدند و تأیید کردند.

*تحمل زندان برایتان سخت نبود؟

- چرا آن دوره برای من سخت بود از این جهت که اساساً زندگی برای آدم عادی آنجا سخت است اینکه بخاطر یک اتفاق کوچک قاتی این افراد بروی که کوچکترین مسائل بهداشتی را رعایت نمی‌کنند حتی صبح‌ها به این وکیل بندمان می‌گفتم که مرا زودتر از بقیه به دستشویی بفرست تا وضویم را بگیرم بنابراین در این فضا یک روز یک سالی می‌گذرد. در زندان گفته بودند که ورزش اجباری است یکی از همین زندانیان که از همه معتادتر هم بود مسئول ورزش دادن ما گذاشته بودند. سیصد نفر آدم را در گوشه سالن جمع می‌کرد و می‌گفت ورزش کنید مسخره بازی بود یک روز در زندان گفتند که باید ریش‌هایمان را بتراشیم ما هم که مخالف بودیم و مقاومت می‌کردیم البته من که نوجوان بودم ولی بازهم گناه می‌دانستم گفتم شما به زور مرا ببرید و ریشمان را بتراشید من هم گناه نکردم ولی اینها باز دلشان نمی‌آمد که به زور مرا ببرند.

زمانی که من دستگیر شدم پدر من آزاد بودند، 30 خرداد که من در زندان بودم پدرم دستگیر شدند یعنی در یک برهه زمانی هر دو در زندان بودیم بعد من آزاد شدم و ایشان بعد از آن چند ماه زندان بودند.

*استاد، پدر خیلی به شما علاقه داشتند...

-بله رابطه عاطفی ما خیلی ویژه بود.

ایام تبلیغ روزگار سختی برای طلبه‌ها و خانواده‌شان است

*با مادر چطور؟

-رابطه خوبی دارم ایشان هم در قید حیات هستند کمی مشکلات زندگی و زندان‌های فراوان و از سوی دیگر تعداد زیادی از برادر خواهرهای ایشان که اسیر داستان مجاهدین و اعدام شدند و خود مادر هم کمک به دستگیر شدن آنها کرد، زندگی ایشان را دشوار ساخت.

از گذشته به خاطر دارم که به طور طبیعی طلبه‌ها یک ایامی تبلیغ می‌روند ایام تابستان‌، محرم، صفر و ماه رمضان و ایام فاطمیه ما هم می‌رفتیم و این فرصت‌ها زندگی سخت و سنگین برای خانواده به همراه داشت مخصوصاً پدر جاهای سختی را برای زندگی انتخاب می‌کرد یادم می‌آید روستایی رفته بودیم تبلیغات علیه روحانیت زیاد بود بنابراین ما را اوایل تحویل نمی‌گرفتند به زحمت گشتیم کلید مسجد را پیدا کردیم، سطح مسجد ناصاف بود و ما آنجا نماز می‌خواندیم ولی دوباره به خانه می‌آمدیم و نماز اعاده می‌کردیم کم کم به یک هفته که رسید آقاجان به جوانان دور و بر مسجد گفت که کوه برویم، مادر هم آش و کتلت درست می‌کردند و ما هم قرار کوه می‌گذاشتیم اینها یواش یواش مسجدی شدند ما دو ماه در این روستا بودیم این مسجد ساخته و مالامال از جمعیت و عمدتاً هم جوانان در مسجد بودند، در روستایی که به ما نان هم نمی‌دادند گاهی شش کیلومتر راه برای نان گرفتن پیاده می‌رفتیم و چقدر هم اذیتمان می‌کردند، اینها بعد از دو ماه موقع رفتن پشت سر ما گریه می‌کردند و قول می‌گرفتند که دفعه بعد هم برویم اما معمولاً چنین روستایی را پدر دفعه بعد به روحانی دیگری می‌سپرد و ما به جای دیگری می‌رفتیم بنابراین هنر ایشان در بسترسازی و راه‌اندازی اولیه بود.

روستای دیگری رفتیم یادم می‌آید مادر حتی یخ‌های حوض آب را در زمستان می‌شکستند تا آب بردارند، دست‌هایشان خونی می‌شد یک اتاق داشتیم با دو طاقچه که جلویش پرده بود مهمان از تهران می‌آمد و شب‌ها می‌ماند و ما بشدت در مضیقه بودیم و مادر حتی یک کلمه اظهار سختی و دلتنگی نمی‌کرد واقعاً هرچه توفیق پدر ما در این مبارزات و تبلیغی در دهه 40 و 50 داشت مدیون فداکاری مادر است.