کد خبر 267363
تاریخ انتشار: ۹ آذر ۱۳۹۲ - ۱۴:۴۹

ما جزء نظامی ها بودیم. با دست های بسته یک جا جمع شدیم. دوباره کتک و تمسخر شروع شد. بسیجی نوجوانی در بین اسرا بود. چند سرباز درجه دار به سراغش رفتند. رنگ بسیجی پریده و چشمانش از وحشت پر شده بود. او را از جمع جدا کردند و به محوطه ی باز تری بردند. چند بار بسیجی را روی دست ها به هوا پرتاب کردند و گرفتند و یک دفعه با تمام قدرت به طرف بالا پرتابش کردند و دست ها را کشیدند و او مثل یک تکه گوشتی با شدت به زمین سقوط کرد. صدای چندش آوری از کمرش برخاست، چیزی مثل خرد شدن استخوان.

به گزارش گروه فرهنگی مشرق به نقل از سایت جامع آزادگان، پشت وانت نشسته بودیم و از گشت برمی گشتیم که سربازی را در کنار خاکریز جاده دیدیم. او لباس خاکی ارتش خودی را بر تن داشت و ظاهراً مشغول نگهبانی بود. هنگام رفتن او را ندیده بودیم. اما شنیده بودیم که قرار است نیروهای ارتش وارد منطقه شوند. پس حتما او از نیروهای جدید بود.



نزدیک تر که شدیم، ایست داد. راننده با چفیه عرق صورتش را گرفت و ماشین را متوقف کرد. بی خیال منتظر نزدیک شدن سرباز  بودیم که ناگهان از پشت خاکریز عده ای با لباس عراقی بیرون ریختند و اطراف ماشین را به گلوله بستند.

جای کوچک ترین واکنشی نماند. ترسی هولناک در دل مان چنگ انداخت و لحظاتی بعد ناامیدی تلخی دورن مان را تهی کرد. محاصره شده بودیم. ما برای اسیر شدن نیامده بودیم. تا لحظاتی قبل با خود می گفتیم که اگر دشمن حمله کرد آنقدر می جنگیم تا بکشیم یا کشته شویم. تقصیر خودمان هم نبود.

هیچ فکرش را نمی کردم که به این راحتی گرفتار بشویم. بنی صدر خائن گفته بود ما دشمن را تا مرز شلمچه عقب زدیم، در حالی که دشمن هنوز در خرمشهر جولان می داد و هیچ عملیاتی از سوی نیروهای ما نشده بود. از دروغ این مرد هم خنده ام گرفت و هم لج ام در آمد.

حرکت سریع و پیش بینی نشده ی عراقی ها بسیار غافلگیر کننده بود. حالا اسیر شده بودیم و باید دل مردگی های اسارت را می پذیرفتیم. آنها ما را با خشونت از ماشین بیرون کشیدند و روی جاده نشاندند. یکی از آنها فارسی حرف می زد و بعد شروع کردند به غارت. یکی از بچه ها انگشتری در دست داشت که به راحتی در نمی آمد. سرباز بی رحم دشمن، تمام زورش را گذاشته بود روی انگشت و انگشتر. عاقبت چاره را در سر نیزه دید. با این کار انگشت و انگشتر مال او شد! اسیر رنگ از رویش پرید. التماس کرد تا خودش آن را درآورد. البته با جر خوردن پوست دست. وقتی مرا می گشتند عینکم را در آوردم و گفتم چیزی ندارم. آن بی انصاف ها عینک مرا هم به غنیمت گرفتند؛ و من دیگر به سختی می دیدم.

پس از غارت، کتک شروع شد. مشت و لگد مثل باران بر سر و روی بچه ها فرو می آمد. با بی رحمی هرچه تمام تر می زدند. چند بار در همان حال فکر فرار به سرم زد، اما امکان نداشت. پس از آنکه کتک مفصلی خوردیم، ما را سوار ماشین کردند و به منطقه ی شلمچه بردند. وارد منطقه ی شلمچه که شدیم، پاسگاه خودی را در اشغال عراقی ها دیدیم. پرچم عراق بالای برجکی که هنوز سالم بود دیده می شد و دیوار پاسگاه سوراخ سوراخ شده بود. اطراف پاسگاه در محاصره ی تانک ها و زره پوش ها بود. نا امید شده بودیم. از ماشین پیاده شدیم فوراً دست هایمان را بستند. درجه داری با قیافه ای خشن پیش آمد و با لهجه ی نیم بند فارسی ـ عربی گفت:

ـ مدنی ها این طرف....عسگری ها آن طرف!

منظورش را نفهمیدم. از بغل دستی ام پرسیدم. او هم نمی دانست. گیج مانده بودیم که از میان ما یکی به دادمان رسید، آهنگ صدایش خسته و لرزان بود:

ـ منظورشان شخصی ها و نظامی ها هستند. می خوان جدامون کنن.

ما جزء نظامی ها بودیم. با دست های بسته یک جا جمع شدیم. دوباره کتک و تمسخر شروع شد. بسیجی نوجوانی در بین اسرا بود. چند سرباز درجه دار به سراغش رفتند. رنگ بسیجی پریده و چشمانش از وحشت پر شده بود. او را از جمع جدا کردند و به محوطه ی باز تری بردند. چند بار بسیجی را روی دست ها به هوا پرتاب کردند و گرفتند و یک دفعه با تمام قدرت به طرف بالا پرتابش کردند و دست ها را کشیدند و او مثل یک تکه گوشتی با شدت به زمین سقوط کرد. صدای چندش آوری از کمرش برخاست، چیزی مثل خرد شدن استخوان.

بعد رفتند چند متری سیم تلفن آوردند؛ چوب و چماق هم. هر چهار ـ پنج نفری از ما را به هم بستند. بعد چوب ها بالا رفت و با شدت روی گوشت و استخوان و سرهای بی پناه فرود آمد.

من یک لحظه سرم را بالا آوردم تا از فشار جان کاه سیم تلفن کم کنم که دیدم آدم بد قیافه و نکره ای به سویم می آید. خودم را جمع کردم. طرف قیافه وحشتناکی پیدا کرده بود. آتش کینه از چشمانش زبانه می کشید. آماده ی مرگ بارترین شکنجه ها شدم. اما او ناگهان روی نفر جلویی من پرید و برق آسا گوش آن بیچاره را به دندان گرفت. تکان شدیدی به تمام بدنش داد و گوش را کند! خون با شدت فراوان زد و اسیر نعره ی دردناکی از ته دل کشید و بی اختیار بازویش را به دندان گرفت. مرد وحشی برخاست و گوش کنده شده را تف کرد روی زمین. دندان هایش پرخون بود.

راوی: آزاده اسماعیل حاجی بیگی