بعد از جراحت مدتي نتوانست برود جبهه و مي‌گفت: بدترين دردي که من کشيدم همين بود که از جبهه دور بودم. از ناحيه سر در عمليات رمضان مجروح شده بود که او را با شهدا برده بودند مشهد، ايشان فرمانده گردان "ضدزره" بود. دشمن گلوله توپ مي‌زند که ترکش آن پوست سر جعفر

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق ، "شهاب جنگروي" برادر بزرگ شهيدان "جعفر" و "علي" است که در سال 1331 در تهران به دنيا آمد. ايشان نيز مانند بسياري ديگر از جوانان ايراني قبل از انقلاب به پيروي از رهبر خويش امام خميني (ره) به مبارزه با طاغوت برخواست و با شروع جنگ نيز به جبهه هاي حق عليه باطل رفت. ايشان در کنار ديگر برادرانش تا آخرين لحظات جنگ شرکت داشت و اکنون نيز بازنشسته صنايع دفاع است. از ايشان خواهش کرديم تا به عنوان برادر بزرگتر اين دوشهيد برايمان صحبت کنند.
 

*مشرق: ابتدا از آشنايي با امام خميني(ره) بگوييد و بفرماييد از کي ايشان را شناختيد.


*شهاب جنگروي: يکي از حوادث بزرگ قبل از انقلاب حادثه روز 15 خرداد سال 1342 بود. من آن زمان حدودا 11 سال داشتم و در مدرسه ملي "آيت‌الله فومني"(نو) که در ميدان خراسان بود درس مي‌خواندم. آن روز مي‌ديدم همه والدين مي‌آيند دنبال فرزندانشان و آنها را مي‌برند خانه. من با پسردايي‌هايم در يک مدرسه درس مي‌خوانديم. زن‌دايي‌ام آمد دنبال ما و رفتيم خانه. هرچي مي‌پرسيديم چي شده؟ زن‌دايي فقط مي‌گفت: چيزي نپرسيد. ما را از کوچه پس کوچه مي‌برد و از خيابان "شوش" رد شديم، منزل ما "تير دوقلو" بود. گاردي ها تيراندازي مي‌کردند. وقتي رسيديم خانه، رفتم سر خيابان ببينم چه خبر است که ناگهان متوجه شدم يکي از درشکه‌چي‌ها تير خورد و از دنيا رفت. مي شنيدم که دليل اين خونريزي ها به اين خاطر است که سربازان پهلوي آقاي خميني را که مرجع تقليد شيعيان بود تبعيد کردند. همان روزها بود که جسته و گريخته با نام امام خميني (ره) بيشتر آشنا شدم.
*مشرق: از فعاليت ها و مبارزات خودتان و برادرهايتان قبل از انقلاب برايمان تعريف کنيد.

 


*شهاب جنگروي: چند سالي بعد از سال حادثه سال 42 که تقريبا من و برادرهايم به سن جواني رسيده بوديم وارد مبارزات انقلابي ديم. ما مغازه اي در خيابان "جمهوري" داشتيم خالي بود و کسي در آن رفت و آمد نداشت. به همين دليل همان جا دستگاه کوچکي گذاشتيم که با برادرهاي ديگرم و رفقا اعلاميه امام (ره) را تکثير مي کرديم. بعد از مدتي مکان لو رفت و به همين علت رفتيم فرحزاد. موقع انقلاب برادر ديگرم "مهدي" که در دانشگاه "انرژي اتمي" درس مي‌خواند از همه بيشتر مبارزه مي‌کرد و اعلاميه پخش مي‌کرد. ما نوارهاي امام را هم تکثير مي‌کرديم و در تظاهرات ها حتما حضور داشتيم و همراه مردم بوديم.
 

*مشرق: روز ورود امام خميني را هم يادتان هست؟
 

*شهاب جنگروي: البته. بالاخره تلاش و مبارزات مردم ايران به ثمر نشست و امام (ره) تصميم گرفتند به کشور برگردند. ما با آقاي "علم‌الهدي" امام جمعه فعلي مشهد رفيق بوديم، منطقه راه‌آهن و خيابان آرامگاه (شهيد رجايي) روز ورود امام حفاظتش دست ما بود. از مسجد امام جعفر صادق حرکت کرديم که جعفر هم با ما بود.

 

 *مشرق: مي خواهم بيشتر در مورد برادران شهيدتان بگوييد، علي جنگروي از ديد شما چطور آدمي بود؟


*شهاب جنگروي: علي از من کوچکتر بود. او آدم روحيه‌دار و اعتماد به نفسش خيلي بالا بود، از چيزي کم نمي‌آورد. واقعا اين بچه ها مظلوم بودند. ايشان در رشته رياضي شاگرد اول مدرسه "دارالفنون" بود که موفق شد با معدل 20 از اين مدرسه فارغ التحصيل شود. او علاوه بر مدرسه، حوزه هم مي رفت و توانسته بود در علوم ديني تا درس "لمعه" پيش برود. يکي از خصوصيات بارز علي اين بود که بسيار درس مي خواند.
هم زمان با گرفتن مدرک ديپلم، در خيابان "زيبا"ي سابق پاي درس "علامه محمد تقي جعفري" مي رفت و در کلاس هاي "مجتبي نهراني" هم شرکت داشت.
علي در حد استادي شده بود که بتواند درس بدهد و ابتداي تشکيل سپاه فلسفه درس مي‌داد. تمام بچه‌هاي سپاه تهران پاي درس فلسفه و منطق ايشان مي‌آمدند.
کساني پاي کلاس‌هاي او مي‌نشستند که حوزه درس خوانده بودند. از آقاي علم‌الهدي بپرسيد علي جنگروي که بود، او خوب مي‌شناسد. اکثراً جلوي بحث‌هاي فلسفه و علم ايشان کم مي‌آوردند. بسيار زيبا درس مي‌داد.
يادم هست قبل از پيروزي انقلاب من جلوي دانشگاه تهران کتاب مي‌فروختم. گاهي علي همراه من مي‌آمد، يک روز مأموران طاغوت آمدند و مغازه‌ها را به هم ريختند و شيشه‌ها را مي‌شکستند. من سريع کتاب‌ها و نوارهايي را که داشتم ريختم داخل يک گوني و دست علي را گرفتم و از کوچه پس کوچه‌ها فرار مي‌کرديم. با قمه، چوب و چماق همه را مي‌زدند. اين بچه هم به دنبال من تند‌تند مي‌دويد.

 

*مشرق: روحيات شهيد جعفر جنگروي چگونه بود؟


*شهاب جنگروي: جعفر از نظر شخصيتي متعادل بود. خيلي شوخ بود و همه اطرافيان دوستش داشتند و همه به نوعي جذبش مي شدند.
جعفر اگر دو روز در تهران بود بيکار نمي شست و مي رفت به مشکلات خانواده شهدا رسيدگي مي کرد . خانواده شهيد "حسين راحت" دو خانم بودند با يک بچه که از لحاظ جسمي هم مشکل داشت، يک شب که پدرم با جعفر مي رود منزل آنها سر بزند متوجه مي شود او نمي آيد داخل خانه، پدرم مي پرسد چرا نميايي داخل؟ جعفر مي گويدخجالت مي کشم چشمم به خانواده ايشان بيفتد.
اخلاق جعفر طوري بود که اگر يک ضدانقلاب را به مدت يک ماه مي‌گذاشتند کنار دست او من به جرأت مي‌گويم طوري روي او کار مي‌کرد که انقلابي مي‌شد، او همچين خويي داشت. موقع مجروحيتش در بيمارستان "پارس" بستري شده بود، مريض‌هاي آنجا اکثراً پولدار بودند، ايشان طوري با آنها رفتار کرده بود که موقع ترخيص مي‌گفتند نگذاريد او برود، وقتي او اينجاست ما بيماري‌هايمان را فراموش مي‌کنيم. خانم بي حجابي در بيمارستان بود، جعفر با رفتارش توانسته بود او را با حجاب کند. يک روز به من گفت: آقا شهاب اين خانم مشکلي دارند کمک ن بتوانند مشکلشان را حل کنند. آن زن آنقدر شيفته اخلاق جعفر شده بود که هر روز با اينکه با اتاق آنها کاري نداشت مي‌آمد و با او احوالپرسي مي‌کرد.
مدتي هم در بيمارستان "لقمان الدوله" بستري بود. اوايل مجروحيتش بود و درد شديدي مي‌کشيد، با آن درد کاري کرده بود که پيرمردي که آنجا بود مي‌گفت: من نمي‌دانم او کيست اما تو رو خدا نگذاريد برود.
به مردم خيلي رسيدگي مي‌کرد مخصوصاً اگر پير بودند.
 

*مشرق: حاج جعفر از کي عازم جنگ و جهاد شد؟


*شهاب جنگروي: او از ابتداي جنگ تحميلي دائم در جبهه بود. ابتداي جنگ مدتي در  سپاه "خرمشهر بود، يک سال هم آنجا بود. البته جعفر قبل از شروع جنگ تحميلي رفته بود "کردستان" و به دست "چريک‌هاي فدايي خلق" اسير شد. چريک‌ها فدايي به دو گروه اقليت و اکثريت انشعاب کرده بودند. جعفر با "لشگر زرهي قزوين" مي‌رفتند تا "بانه" را از محاصره آزاد کنند، سپاه لشگرها را هلي برد مي‌کرد. شب بوده که آنها را از "گردنه خان" سرازير مي‌کنند. از آن گردنه که سرازير شوي مي‌رسي به يک جنگل، منافقين در اين جنگل کمين زده بودند. عمليات بين ارتش و سپاه مشترک بود که بعد از به اسارت گرفتن بچه ها، منافقين آنها را بين "کومله"، "دمکرات" و بقيه چريک هاي ضد انقلاب تقسيم کرده بودند. جعفر مي افتد دست چريک‌هاي کمونيست فدائيان خلق که جزء گروه اکثريت بودند.
2 ماه ما از او خبر نداشتيم تا اينکه من رفتم پيش چند تا از بچه‌ها که خبر بگيرم. سپاه هم نمي‌دانست آنها را اسير کردند يا شهيد شدند؟ چون زمان عمليات شب بوده و معلوم نبود آنها را چه کردند. آن زمان‌ها هم منافقين پاسدارها را مي‌کشتند و جنازه‌شان را مي‌انداختند داخل رودخانه، به همين دليل رفتيم داخل منطقه و گشتيم ولي جنازه جعفر بين شهدا نبود. آن زمان بحث‌هايي بود که معمولاً توسط "شهيد بهشتي" انجام مي‌شد مبني بر اينکه با گفتگو مشکلات بين گروهک ها و نظام را حل کنند.اکثريت منافقين هم مي‌گفتند ما نمي‌جنگيم و گفتگو مي‌کنيم. در آن نشست "کيانوري" از حزب توده و چريک‌هاي فدايي و... بود.

 


مدتي بعد خبر آوردند که جعفر با تعدادي از اسراي ديگر در مقابل آزادي منافقيني که توسط سپاه دستگير شده بودند معاوضه شده. بعد از معاوضه آزاد شد و با "آيت‌الله زنجاني" پيش نماز مسجد "لرزاده" ملاقاتي داشت، گويا ليبي از تعدادي آقايان دعوت کرده بود که بروند ليبي و جعفر هم قصد رفتن داشت، به او گفتم شما تازه برگشتي، 24 ساعت نيست که آزاد شدي حداقل چند روز بمان و خانواده را از لحاظ روحي ترميم کن اما گفت: دعوت شدم، مي‌روم و برمي‌گردم.
وقتي از ليبي برگشتند او به ايران برنگشت و رفتند لبنان، هنوز جنگ ايران و عراق شروع نشده بود. رفتند آنجا که با اسرائيل مبارزه کنند. برايم تعريف مي کرد که در لبنان مي‌رفتند به سازمان‌هاي "امل" يا "فتح". جعفر مي‌گفت: از همه جاي دنيا آزادي‌خواهان براي مبارزه آمده بودند لبنان. "علي قرباني" (علي مکانيک) و "محسن گلاب‌بخش" (محسن چريک)، "ابوشريف" و "ابووفا" از بچه‌هاي سپاه بودند که ساليان سال در لبنان مبارزه مي کردند.
طولي نکشيد که جنگ ايران و عراق شروع شد. چند روز از جنگ گذشته بود که من در پادگان "وليعصر" بودم و ناگهان جعفر را ديدم. جعفر خودش آموزش نظامي را تا دوره 2 سپاه به همراه "حاج علي فضلي" و شهيد "چراغي" ديده بود و از همانجا اعزام شدند خرمشهر. آن زمان درگير خلق عرب شروع شده بود.
عصر بود در پادگان وليعصر از کلاس آمدم بيرون، آن زمان ما دوره حفاظت از شخصيت مي‌ديديم. جعفر را در يک جيپ ديدم که اسلحه و مهمات بار زدند و مي‌روند. با تعجب سلام و عليک کردم و گفت: مرز هوايي بسته شده بود و آنها از راه زمين از سوريه و ترکيه آمده بودند ايران. حدود 10 دقيقه صحبت‌مان طول کشيد. از او پرسيدم الان کجا مي‌روي؟ گفت: مي‌روم غرب کشور. پرسيدم شما چند ماه نبوديد، لااقل يه سر هم منزل مي رفتي.
ايشان وقتي رفت غرب "معاون عمليات منطقه غرب کشور" شد. غرب آن زمان دست شهيد "اصغر وصالي" و شهيد "محسن چريک" بود. جعفر با شهيد اصغر وصالي رفيق صميمي بود.
جعفر از طراحان عمليات "فاو" بود.ايشان قبل از فرمانده شدن در جبهه به عنوان نيروي آزاد شرکت مي‌کرد. به جز 2 عمليات در بقيه عمليات‌ها شرکت داشت. دوراني که "مرتضي رضايي" مسئول قرارگاه عمليات رمضان بود، جعفر مسئول عمليات بود. اين قرارگاه عمليات‌هاي برون‌مرزي در خاک عراق انجام مي‌داد. اگر از "مرتضي رضايي" بپرسيد او مي‌داند که جعفر يک شب خانه نبود. "مرتضي رضايي" بچه محل ما بود و خانه ما رفت و آمد داشت.او با حاج آقاي موسوي که در دفتر امام بودند مدتي هم رفت افغانستان.

 

 

شهيد جعفر جنگروي در لباس ورزشي


*مشرق: خاطره اي در ارتباط با جعفر که در ذهنتان باقي مانده باشد برايمان بگوييد.


*شهاب جنگروي: يادم مي آيد او به خاطر مجروحيتش سردردهاي شديدي داشت و گاهي سيگار مي‌کشيد. بيتي را هميشه تکرار مي‌کرد که براي همه خيلي بامزه بود. براي مراسم چهلمش ما در محل نماز جمعه اعلاميه مي‌چسبانديم. پاتوق نمازجمعه بچه‌ها و رفقاي اهل محل کنار کليسا در خيابان طالقاني بود. بچه‌ها داخل دانشگاه نمي‌رفتند و براي نماز آنجا مي‌نشستند. ما داشتيم اعلاميه جعفر را همان اطراف مي‌چسبانيدم که دو نفر آمدند گفتند: نچسبانيد، آنها بچه هاي حفاظت نماز بودند و من را هم نمي‌شناختند، يکدفعه يکي از آنها گفت: اشکالي ندارد بچسبان. بعد با هم صحبت مي‌کردند و من حين چسباندن اعلاميه حرف‌هاي آنها را مي‌شنيدم. يکي از تيکه‌هاي بامزه حاج جعفر را که من هم بارها از خودش شنيده بودم تکرار مي‌کردند. حاج جعفر اغلب اين بيت شعر را با خود تکرار مي کرد و مي‌گفت:«آسايش دوگيتي تفسير اين دو حرف است/ سيگار پشت چايي، چاي پشت سيگار». آن دو نفر هم گويا شنيده بودند وبه يادش تکرار مي‌کردند، معلوم بود حاج جعفر را مي‌شناختند.
 

*مشرق: ايشان  مجروح هم شده بود؟


*شهاب جنگروي: بله. چندين بار جراحت‌هاي شديد پيدا کرد که يک دفعه اش در عمليات رمضان بود که با علي شرکت کرده بودند. جعفر آن زمان سر برخي مسائل از سپاه رفته بود که "مرتضي رضايي" در جريان است. گويا مدتي در سپاه اختلاف‌هايي ايجاد شده بود، عده‌اي مي‌خواستند حزبي کار کنند اما جعفر و دوستانش اهل کار حزبي نبودند. آنها به عنوان نيروي آزاد رفته بودند و به بچه‌هاي شيراز پيوسته بودند. بعد از جراحت مدتي نتوانست برود جبهه و مي‌گفت: بدترين دردي که من کشيدم همين بود که از جبهه دور بودم. از ناحيه سر در عمليات رمضان مجروح شده بود که او را با شهدا برده بودند مشهد، ايشان فرمانده گردان "ضدزره" بود. دشمن گلوله توپ مي‌زند که ترکش آن پوست سر جعفر را برده بود. ترکش طوري اصابت مي‌کند که از پشت سر کاسه چشم حاج جعفر را خالي مي‌کند که چند عمل هم کرد اما نابينا شد. بعد از 12 روز ما قضيه را فهميديم چون در مشهد در کما بود. 2 سال مجروحيتش طول کشيد تا سر پا شد، همه سر و صورتش ترکش بود اما باز با اين حال در عمليات‌ها شرکت مي‌کرد. حدود 70 درصد جانباز بود.
 

*مشرق: با هم همرزم هم شديد؟


*شهاب جنگروي: نه. من در عمليات "خيبر" بودم و نمي‌دانستم او هم درآان منطقه حضور دارد. در "جزيره مجنون" بوديم که عراق گلوله هاي تک تک توپ مي‌زد به لب آب که آن قست معروف است به "هور". هنوز پل هم نزده بودند و رزمندگان با قايق رفت و آمد مي‌کردند. تدارکات هم با هلي کوپترهاي دوملخه (شنوک) انجام مي شد. خودرو، اسلحه و رزمنده را با همان هلي کوپترها مي‌بردند، ما عصر آنجا بوديم و لشگرهاي مختلف آنجا را تدارک مي‌کردند.
شب عيد بود، من ديدم جعفر به اتفاق سردار "نوجوان" و يک نفر ديگر از جزيره آمده بودند اين طرف. عمليات از دو محور "طلائيه" و "جزيره مجنون" انجام مي شد. اتفاقي او را ديدم.
عراقي ها تک ‌تک موشک مي‌زدند که مي‌خورد داخل باتلاق‌ها. جعفر گفت: شب اينجا کن‌فيکون مي‌شود و عراق اينجا را زيرورو مي‌کند، من در دل خودم گفتم نه بابا دارند تک‌تک مي‌زنند، حالا نگو عراق داشت گِرا‌گيري مي‌کرد. شب که شد جعفر رفته بود سمت "طلائيه". من هم آنجا بودم و شب همانطور که جعفر گفته بود حمله شديدي شروع شد. اول موشک‌ها هوا را روشن مي‌کردند و بعد از خاموش شدن نور بايد دراز مي‌کشيديم. دوستانش مي‌گفتند جعفر به قدري استعداد عملياتي‌اش بالا بود که مي‌دانست اين توپي که روي هوا است الان کجا اصابت مي‌کند.

شهيد جعفر جنگروي در کنار شهيد محسن حاجي بابا

*مشرق: از شهادت جعفر تعريف کنيد.
 

*شهاب جنگروي:  جعفر در تاريخ 27/11/1364 در عمليات "والفجر 8" به شهادت رسيد. جعفر طراح عميات هاي ايذايي بود. آنها توانسته بودند در "فاو" عراقي ها را فريب دهند و موفق شوند. قضيه اين گونه بوده که جزيره اي در منطقه عملياتي فاو بوده و جعفر با تعدادي از نيروهايش سوار قايق مي روند آنجا، دشمن وقتي از حضور آنها با خبر مي شود فکر مي کندعمليات در آن محور است و حواسش پرت مي شود و بقيه نيروها از طرف ديگر فاو را گرفتند. جعفر توانست بدون حتي يک زخمي نقشه اش را عملي کند. شب بعد از گرفتن فاو، عراق چون آن منطقه را از دست داده بود حمله شديدي مي‌کند. جعفر، حاج علي فضلي، يدالله کلهر (قائم مقام دوم بود) با هم بودند، آنها نزديک حور بودند و ستون پنجم به ناوچه‌هاي عراق گرا مي‌دهند و 2 توپ اصابت مي‌کند همانجايي که آنها بودند. شهيد احساني سرش مي‌پرد، حاج فضلي مثانه و چشمش آسيب مي‌بيند که چشمشان را از دست مي‌دهند. يدالله کلهر مجروحيتش سطحي بوده ولي چون او را دير مي‌رسانند بيمارستان جراحت شديد مي‌شود و به همين علت يک سال بيمارستان بستري بود. حاج جعفر محبت بسيار زيادي نسبت به خانم فاطمه الزهرا (س)داشت. اگر در هيئت محبان العباس برويد همه اين موضوع را خوب مي دانند. وقتي اسم خانم مي‌آمد جعفر بدون اختيار اشک از چشمانش جاري مي‌شد و بي دليل هم نبود که ايشان موقع شهادت پهلويش شکافته مي‌شود.


*مشرق: چطور متوجه شديد ايشان شهيد شده؟


*شهاب جنگروي: بچه‌ها رزمنده به من خبر دادند. "امير منجر" و بقيه بچه‌ها شبش من را خواستند تا بروم مسجد "محمدي" در خيابان "زيبا"، گفتند بيا کارت داريم. وقتي رفتم ديدم 40، 50 تا از بچه‌ها نشسته بودند و از بچه‌هاي مسجد اطراف که جعفر را مي شناختند همه بودند خانواده هم خودم اطلاع دادم. جعفر هنگام شهادت کتفش بسته بود دليلش هم اين بود که روزي با دو نفر از دوستانش در ميدان فلسطين راه مي رفتند که يک وانت نگه مي دارد تا سوار شوند. جعفر و يکي ديگر از دوستانش مي پرند بالا اما دوست ديگر چون پايش قطع بوده جا مي ماند و وانت حرکت مي کند، جعفر دولا مي شود دست ايشان را بگيرد تا سوار شود اما چون طرف سنگين بوده جعفر با کتف مي خورد روي آسفالت و کتفش زخمي مي شود.


*مشرق: ارتباط علي با جنگ و جبهه چگونه بود؟


*شهاب جنگروي: اطراف پارک جمشيديه يک اردوگاه بود که زمان طاغوت براي تمرين دادن بچه‌هاي تيم ملي استفاده مي‌شده که بعداً افتاد دست سپاه و بچه‌ها را مي‌بردند آنجا آموزش عقيدتي – سياسي مي‌دادند. علي از طرف عقيدتي سپاه شهر ري رفته بود آنجا و بچه ها را آموزش مي‌داد. 200، 300 شاگرد در "منظريه" داشت. علي در تيپ "المهدي" مسئول عقيدتي بود و پيش نماز هم بود.


*مشرق: علي هم مجروح شد؟


*شهاب جنگروي: بله. علي در عمليات "بيت‌المقدس" از ناحيه گردن ترکش خورده بود که او را رسانده بودند بيمارستان اراک و بعد منتقل شد تهران اما بلافاصله برگشت جبهه و در عمليات رمضان شرکت کرد و همانجا شهيد شد که "حاج حسين الله‌کرم" نحوه شهادت او را خوب مي‌داند چون ايشان هم آنجا به عنوان بسيجي بوده. وقتي ايشان در عمليات رمضان سال 61 به شهادت رسيد 20 سال و 5 ماهش بود. علي در گردان خط شکن بوده که تيربار تانک او را به شهادت رسانده بود و نزديک پتروشيمي عراق جنازه اش ماند و هنوز هم برنگشته.

شهيد جعفر جنگروي و شهيدان محسن حاجي بابا و شهيد غلامعلي پيچک


*مشرق: چطور از شهادت او با خبر شديد؟


*شهاب جنگروي: خرما پزان عمليات رمضان شروع شده بود، اين عمليات در 5 مرحله طول کشيد و تماما هم در ماه رمضان بود. من آن موقع تهران بودم. جعفر آنجا مجروح شده بود و ما هنوز اطلاع نداشتيم. آماده باش بودم، عصر که رسيدم خانه مادرزن جعفر آمد خانه ما و من را کشيد در حياط و گفت: شما از جعفر خبر داريد؟ از مشهد زنگ زدند و اطلاع دادند که جعفر آنجا بستري است. من بعد از شنيدن اين خبر رفتم پيش آقاي منجر و قضيه را گفتم.وقتي به "علي منجر" گفتم گفت: من مي دانستم اما نمي توانستم به شما خبر دهم . قرار شد با هم برويم مشهد، "ابراهيم هادي" هم که در عمليات "فتح‌المبين" به شدت مجروح شده بود موقع راه رفتن پايش مي‌لنگيد.(ايشان در والفجر مقدماتي مفقود الاثر شد.) جعفر بعد از 12 روز همين که به هوش مي‌آيد مي‌گويد يک تلفن بدهيد و به مادرخانمش زنگ مي زند، مي‌گويد: از علي چه خبر؟ ما تلفن نداشتيم. همسايه ما تلفن داشت و هرکس با ما کار داشت به آنجا زنگ مي‌زد، علي در عمليات رمضان چندين مرتبه مجروح مي‌شود اما عقب برنمي‌گردد. دلمان براي علي شور مي زد به همين خاطر رفتم از طريق بچه‌ها تماس گرفتم.
يکي از بچه ها که در منطقه بوده از بقيه مي پرسداز علي جنگروي چه خبر؟ بچه‌هاي ديگر گفته بودند همين الان اينجا بود، ايشان مي‌گويد: تو رو خدا اگر دوباره او را ديديد بگوييد به خانه شان زنگ بزند دل‌نگران هستند. بعد از چند روز همسايه آمد و خبر داد که بياييد علي زنگ زده و مادرم رفت و با او احوالپرسي کرده بود و قضيه مجروحيت جعفر را هم گفته بود، مادرم مي گويد: چرا نميايي؟ که به مادر گفته بود ميام، نترس. بعد گفته بود جعفر را هم بردند بيمارستاني در مشهد ولي نترسي ها مجروح شده.
خيالمان از جانب علي راحت شد و صبح رفتم منزل "منجر"، خدابيامرزد برادرش هم هنوز به شهادت نرسيده بود. خانواده خيلي خوبي داشتند ما با آنها رفت و آمد داشتيم. برادرش در درس هاي ديني خيلي وارد بود و در دانشگاه "جندي شاپور" درس مي خواند. او با علي ما خيلي رفيق بود، هر وقت مشکلي داشتيم با هم حل مي کرديم.
اطلاعات مجروحين را وزارت بهداشت مي داد. اين را وقتي رفتيم بيمارستان "نجميه" سپاه که سراغ جعفر را بگيريم به ما گفتند.
آقاي منجر گفت: بايد با هم برويم مشهد و او را انتقال دهيم تهران . شهيد هادي هم با آن وضعيتي که داشت گفت: الا و لله که من بايد با شما بيام. (بچه محله اي هايمان به جعفر مي گفتند "ممد جعفر") ، گفتيم تو که راه نمي تواني بروي 12( تير خورده بود و تازه از بيمارستان مرخص شده بود و پايش را موقع راه رفتن روي زمين مي کشيد.)
سه نفري رفتيم مشهد ديديم جعفر را بستند به تخت، مجروح آنقدر زياد بود که از کنار آنها رد مي شديم. کساني که ترکش توي سرشان خورده بود آنجا بودند. مريض آنقدر زياد بود که در راهرو آنها را خوابانده بودند.
چون جعفر را عمل کرده بودند از ترس اينکه يک وقت تشنج نکند او را بسته بودند به تخت که نيوفتد.
من مي ترسيدم او فلج شده باشد اما خدا رو شکر او سالم بود. ابراهيم هادي را که ديد گفت: "داش ابرام" تو چرا اينجوري شدي؟ اشک از چشمان جعفر سرازير شد، او هم گفت: "ممد جعفر" تو اگر قله قاف هم باشي و من لمس کامل باشم هر طوري باشم خودم را به تو مي رسانم . ابراهيم هادي کسي بود که در جنگ دنبال عراقي ها مي کرد، او کمين هاي دشمن را درو مي کرد و سر همين قضيه هم مجروح شده بود.
جعفر را مرخص کرديم، دکتر گفت: چون سرش عمل شده بايد با خيلي احتياط او را ببريد. يکي از رفقايي را که در آنجا مسئول رسيدگي به مجروحين بود ديديم، گفت: من براي انتقال جعفر هواپيما جور مي کنم. ما کارهايمان را کرديم تا عصر با هواپيماي "سي 130" او را منتقل کنيم.
گفتيم خدا رو شکر هواپيما جور شد، چهار نفري آمديم دم فرودگاه ديديم خلبان نيروي هوايي ارتش آمده بيرون. گفت: من معطل شما هستم گفتيم خب برويم، گفت: نه من فقط مي تونم مجروحتان را ببرم. گفتيم خب اينجور که نميشه اين رفيق ما هم حالش خوب نيست ما هم مي خواهيم برويم تهران اما او مي گفت: اگر اتفاقي بيفتد براي من مسئوليت دارد. با التماس ما قبول کرد ابراهيم هادي را هم با جعفر ببرد که يک ساعت بعد رسيدند تهران. من و آقاي منجر هم آن شب يک جايي را پيدا کرديم و فردا بليط گرفتيم رفتيم تهران. وقتي رسيديم افتادم دنبال کارهاي بيمارستان جعفر. او را در بيمارستان لقمان الدوله که بيمارستان خوبي نبود بستري کردند. بعد به کمک آشناها او را در بيمارستان پار س که بيمارستان خوبي بود بستري کرديم. در همين رفت و آمدها بوديم که يک روز ديدم يکي از بچه ها از منطقه آمده به نام "صادق معصومي" که تا من را ديد ديدم سکوت کرد و حال عجيبي داشت، گفتم چه شده؟ از علي ما چه خبر؟ گفت: علي شهيد شده. گفتم قبل از رفتن به مشهد زنگ زد، او گفت: در در مرحله چهارم عمليات رمضان که رفتند جلو علي مجروح شد اما باز هم حاضر نشد عقب برود. (مي گفتند طراحي اين عمليات از ژاپن بوده) دم صبح بوده که تانک شليک مي کند و گلوله مي خورد به شکم علي و دم صبح شهيد مي شود، "حبيب افراسيابي" هم آن شب از ناحيه پا مجروح مي شود.

 

*مشرق: اگر بخواهيد برادرهايتان را براي فرزندانتان تعريف کنيد چه مي‌گوييد؟


*شهاب جنگروي: من وقتي مي خواهم راجع به شهدا يا رزمندگان حرف بزنم افسوس مي خورم. آن زمان ماديات و دنبال زندگي رفتن براي آنها هيچ مفهومي نداشت. اکثراً بچه‌هاي کوچه و بازار بودند که مي‌آمدند جبهه اما همه به مسائل روز کاملاً واقف بودند. الان من ناراحتم چون بعضي از همان بچه‌ها امروزه افتادند دنبال کارهاي اقتصادي و... آدم تعجب مي‌کند. کت و شلوارهاي فلان قيمتي تن مي‌کنند. برادرهاي شهيد وصالي تعريف مي‌کردند که وقتي اصغر مي‌آمد تهران و چند روز مي‌ماند با يک پوتين لخ لخ مي‌کرد و شلوار خاکي پايش بود، يا مثلا "ابراهيم هادي" که هميشه با شلوار کردي مي‌گشت و اين يکي دو روز که در تهران بود در محلشان کنار کوچه‌ها راه مي‌رفت و يا در مسجد بود.

 

گفتگواز: اسدالله عطري

*پايان