*آشنایی شما با خانواده امام خمینی از کجا شروع شد؟
پدرم من در لانه زنبور زندگی می کرد. جایی که همه ضد شاه بودند، در محله پاچنار. من آنجا به دنیا آمدم.
*پس شما با آقای دادکان هم محلی قدیمی هستید؟
بله، خانه هایمان در کنار یکدیگر بود. حالا هم با هم رفاقت داریم. زمانی که من در مسابقات کشتی جام آریامهر شرکت نکردم، بعضی از دوستان هم از من تبعیت کردند و کشتی نگرفتند. در محله ما آقایی بود به نام مهدی عراقی، شب های پنجشنبه در خانه ایشان روضه بود. یک بار که من هم در روضه حضور داشتم، آقای عراقی به من گفتند «پهلوان کاری کردی کارستان، به پاریس میآیی؟» من هم یک کلام گفتم «یاعلی». شب که به خانه آمدم، پدر مرحومم من را صدا کرد و گفت حاج محمد آقا بیا دم در با تو کار دارند، اما نگفت چه کسی آمده. من با لباس راحتی رفتم و دیدم چند سرباز دم در ایستاده اند و فورا دستبند را به دستم زدند. به من گفتند «کشتی های شاه را به هم می ریزی؟» من را به کلانتری 12 بردند و از آنجا به باقرشاه سابق رفتم و سه هفته آنجا بودم. بعد از آنکه مرا آزاد کردند به پاریس رفتم. در پاریس شهید مطهری به من گفتند مشتی پهلوون تو باید بادیگارد حضرت امام باشی. من در آن زمان نمی دانستم بادی گارد یعنی چه؟ اما متوجه شدم که محافظ فیزیکی حضرت امام حاج محسن آقا رفیقدوست بودند. به من گفتند تو هم باید طوری کنار حضرت بایستی که اگر گلوله ای سمت شان شلیک شد ، به تو بخورد. من هم گفتم چشم. من آن روز ورود حضرت امام در کنارشان بودم. وقتی به ایران برگشتیم آیت الله طالقانی به من گفت چون دانشگاه شلوغ است حضرت امام نمی توانند در آنجا سخنرانی کنند، سریعا با موتور به آنجا برو و اعلام کن که حضرت امام در بهشت زهرا سخنرانی می کنند. بعد از آن هم در ماشین و هلی کوپتر همراه حضرت امام بودم.
*از خاطرات روزهای آخر در پاریس هم می گویید؟ یکبار برای سید حسن آقا می گفتید که پدرش را در فوتبال بردید!
بله ما بازی کردیم و خدابیامرز حاج احمد را جلوی حضرت امام بردم! ما در نوفل لوشاتو و در حیاط خانه بازی کردیم و برنده هم شدم. حضرت امام به حاج احمد آقا گفتند که احمد، بردی؟ من گفتم حاج احمد آقا قلب مرا برده است! تازه بازی مان تیغی هم بود که من برندهاش شدم! من خاطرات زیادی همراه با حضرت امام در پاریس دارم اما آنها را با خودم به گور می برم، می دانید چرا؟ چون باعث حسادت می شود. در آن زمان بعضی ها می گفتند طالقانی چه کاره است که ریش ندارد و با لباس آستین کوتاه کنار امام در پاریس است. در حالی که خود آنها در آن زمان پنهان شده بودند.
*جالب اینجاست که محمدرضا طالقانی از نظر ظاهری خیلی شباهتی به تیم همراهان حضرت امام نداشت. شما که نه از گروه های چپی بودید و نه گروه روحانیون اگرچه یک بچه مذهبی بودید ، با صورت اصلاح کرده و یقه باز به مشکل نمی خوردید؟
من همیشه برای خودم زندگی کردم. اگر می خواهم جانم را فدا کنم، باید حتما ریش داشته باشم؟ اولین بار است که این حرف را می زنم. در آن دنیا خدا نه ریش بلند را می خواهد، نه سبیل های کلفت را. در آن دنیا خدا عمل می خواهد. من بچه مملکتم هستم و می خواهم جانم را فدا کنم. اول انقلاب می گفتند که ریش بذار و برو از مسجد یخچال بگیر. من که هیچ زمان از کسی چیزی نخواستم چرا این کار را بکنم. یک نفر بیاید بگوید که طالقانی فلان چیز را از من خواسته. من همیشه دنبال بی نیازی بودم و به همین دلیل سالم زندگی کردم. حضرت امام هم اصلا مشکلی با این تیپ ظاهری من نداشتند. اصلا هیچ یک از بزرگان همراه با امام از شهدای بزرگ جنبش انقلاب ، هیچ کدام شان مشکلی نداشتند که یکی مثل من شاید از سر جوانی ریشش را تیغ زده یا دکمه بالای پیراهنش باز است ، مشکلی نداشتند . برای آنها اعتقاد مهم بود و باور باطنی برای جنبش انقلاب و دینداری. ظاهر خیلی مهم نبود. حضرت امام واقعا اعتقادشان این بود که به ریش نیست. به ریشه است و باید ریشه انقلابی داشت.
*اگر حضرت امام به شکل ظاهری افراد کاری نداشتند، پس بسیاری از سختگیری های فعلی هم بی مورد است...
به این خاطر است که راهمان عوض شده. حضرت امام هیچ زمان به من نگفتند که چرا ریش نداری و یقه پیراهنت باز است و موهایت بلند است. من تظاهر و ریا را دوست ندارم و بلد نیستم رنگ عوض کنم.
*حضرت امام در پاریس ورزش هم می کردند؟
بله، روزی دو مرتبه. صبح 7:30 تا 8 و شب ها هم بعد از شام. من هم در خدمتشان بودم.
*در نوفلوشاتو افراد مختلفی از قشرهای گوناگون در کنار حضرت امام بودند...
بله، امام کاری به این حرف ها نداشتند و کار خودشان را انجام می دادند. زمان روحانیت با روحانیت و زمان ورزش با منِ ورزشکار. با افراد دیگر هم مثل خودشان.
*زمانی که قرار شد به تهران برگردید، چه احساسی داشتید؟ به هر حال در آن شرایط جان حضرت امام در خطر بود...
پدر عشق بسوزد که ما را رسوا کرد. وقتی یک یاعلی گفتیم یعنی همه زندگی ام را گذاشتم. مرد باید پای حرفش بایستد. حضرت امام که عزم سفر گرفت دیگر جایی برای ترس وجود نداشت. ایشان که پیر و مراد ما بودند برای کشورشان ، برای دین شان سوار هواپیما شدند . دیگر برای ما جایی برای ترسیدن نمی ماند.
*زمانی که حضرت امام سوار هواپیما شدند. اطرافیان به این فکر می کردند که ممکن است هواپیما در تهران فرود نیاید؟
بله، تمام مسافران این فکر را می کردند. خود من زمانی که سوار بر هلی کوپتر شدم و با حضرت امام به بالای بهشت زهرا رفتیم، در این فکر بودم که ما را بازداشت می کنند. با تمام این حرف ها تا الان ایستاده ام.
*فضای ابتدایی ورود حضرت امام به تهران چگونه بود؟
خیلی دوست دارم مثل آن زمان همه در کنار یکدیگر باشیم، نه روبروی هم. این مردم همان مردم هستند اما ما از هم جدایشان کردیم و در احزاب مختلف آنها را طبقه بندی کردیم.
*آقای ناطق در مصاحبه ای از روز 12 بهمن گفته بودند که در آن شرایط، کنترل از دستمان خارج شده بود و تقریبا حضرت امام را گم کرده بودیم...
بله، زمانی که من رفتم حضرت امام را از ماشین خارج کنم و سوار هلی کوپتر کنم، حاج محسن غش کرده بود. نمی دانستیم باید چه کار کنیم. اول ما با آن بلیزری که برای دوست حاج محسن آقا رفیق دوست بود، امام را آوردیم. بعد ایشان را با هلی کوپتر به بیمارستان هزار تخت خوابی سابق بردیم و از آنجا با پژو 504 رئیس بیمارستان به مدرسه رفاه رفتیم.
*در آن 10 روز پایانی شرایط طوری شده بود که نیروهای امنیتی جرات نزدیک شدن به حضرت امام را نداشتند...
هرجا که مردم حضور داشته باشند وضعیت همین است. اصلا شرایط قابل توصیف نبود. ما هنوز هم در این مملکت مردم اهل رشادت زیاد داریم. یک بار به من گفتند که سابقه جبهه ات را برای فلان جا بیاورد اما گفتم که من برای پست و مقام به جبهه نرفتم. من به جبهه رفتم که ناموس مردم آزاد باشند و بتوانند زندگی کنند. من نه کارتی دارم و نه در باند کسی هستم. همه زندگی من آزاد بوده و با عشق کار کردم.
*شما مدال نقره جام جهانی را داشتید، هیچ زمان حسرت این را نخوردید که چرا کشتی را ادامه ندادید؟
من هیچ زمان دنبال مدال نبودم. زمین زدن مردم کار سختی نیست، کار سخت این است که مردم را از زمین بلند کنی. به همین خاطر زمانی که انقلاب شد عملا از کشتی کنار رفتم.
*آقای تختی را از نزدیک دیده بودید؟
یک بار از پشت شیشه های هفت تیر ایشان را دیدم.
*به نظر می رسد جهانپهلوان تختی در علاقه شما به کشتی تاثیر زیادی داشتند؟
من تمام انسانهای یک رنگ را دوست دارم. تمام انسانهایی که به مردم خدمت کرده اند را دوست دارم. به همین خاطر آقای تختی را هم دوست دارم. به همین دلیل الان هر کاری که می کنم به نام ایشان است چرا که نمی خواهم مردانگی بمیرد.
*شما می خواستید مقبره جهانپهلوان تختی را هم بازسازی کنید...
من دوست داشتم مقبره آقای تختی را به شکل مقبره حافظ شیرازی بسازم اما نشد. دوست داشتم هرساله روز تولد ایشان مراسم ویژه ای در آنجا برگزار شود.
*شما از آن نسلی هستید که مردم برایتان احترام زیادی قائلند و هنوز در مواقع حساس می توانید از آنها کمک بگیرید، این اتفاق را پس از زلزله ناگوار بم شاهد بودیم...
من پس از زلزله بم گفتم که به آقای تختی تاسی نمی کنم چرا که جرات آن را ندارم. آقای تختی داخل مردم رفت و از آنها پول گرفت اما من جرات چنین کاری را ندارم. من دم امجدیه ایستادم و مردم با کمک های خود ما را رو سفید کردند. فردای آن روزنامه ها نوشتند «طالقانی 12 میلیارد، دولت چقدر؟» همین باعث شد که دشمنان بسیاری پیدا کنم. بعد از آن درخواست های زیادی از من شد اما من می گفتم که اینها حق مردم است. بعد از آن نوشتند که «طالقانی تختی کاغذی» من چه گناهی داشتم، محبت های مردم به خاطر من بود؟ من نوکر مردم هستم. شب گذشته دکتر عباسی به من زنگ زد. گفتم دکتر من که خودم گفتم نمی خواهم بیایم اما شما اصرار کردید. من هنوز هم مدیر مجموعه مکه هستم و می خواستم به کار و زندگی خودم برسم. دکتر عباسی اولین نفری بود که پای تلفن بغض کرد و گفت از تو خجالت می کشم و خیلی متاسفم.
*برسیم به حج. شما از افرادی هستید که بارها حج رفته اید و افراد زیادی را هم به حج برده اید. حال و هوای آن را توصیف می کنید؟
آدم های عاشق هر بار که به حج می روند، لذت خاصی از آن می برند. الان یک سال است که نتوانسته ام بروم. خدا کند که حج رفتنمان درست باشد و تاثیری در زندگی مان داشته باشد. مکه رفتن کاری ندارد، اما اگر رفتیم و فهمیدیم که باید بنده مخلص خدا باشیم به جایی رسیده ایم.
منبع: خبرآنلاین