این تمثیل، خیلی سطحی است که جناب کارگردان مملکت ما را در قالب زنی به نام «ایران» تصویر نموده و همه مصیبت‌ها را بر او بار کرده است. آرش همواره مادرش را به نامش «ایران» صدا می‌زند تا ما حتی یک لحظه هم فراموش نکنیم که در حال تماشای قصه‌ای سمبلیک در خصوص مام میهن هستیم. اما مادران نسل انقلاب و شهدایش که اینگونه نبودند! ما که «مادر» این فیلم را نشناختیم. این مادر، مادر کیست؟

گروه فرهنگی مشرق ـ روز پنج‌شنبه 22 اسفند، فیلم توقیف‌شدۀ صد سال به از این سال‌ها (1386) در سالن بزرگ وزارت ارشاد برای اهالی مطبوعات و منتقدان نمایش داده شد. نمایش پیشین این فیلم در بهمن 1388 در بیست‌ و هشتمین جشنواره فیلم فجر بود و دو ماه قبل نیز در جامعه صنفی تهیه کنندگان سینمای ایران در هفدهم دی ماه به طور خصوصی نمایش یافت. صد سال به این سال‌ها که در هدایت فیلم تهیه شده است، به حدی سیاه‌نما و دور از واقع است که به سختی می‌توان قصه‌اش را باور کرد.

******



صد سال به این سال‌ها (1386) پنجمین فیلم سامان مقدم است؛ بعد از کافه ستاره (1383) و قبل از آخرین ساختۀ او، یک عاشقانه ساده (1390). این فیلم در خصوص زنی به نام ایران (فاطمه معتمد آریا) است که با شوهرش رفیع پاینده (رضا کیانیان) زندگی سرخوشانه‌ای دارد ولی همزمان با وقوع انقلاب، شوهر می‌میرد و آنها به تهران مهاجرت می‌کنند. یگانه فرزندش آرش (امیرحسین آرمان) در جنگ کشته می‌شود. چند سال بعد، نوکر آنها امین حقیقی (پرویز پرستویی) که بعد از انقلاب به مسئولیت مهمی رسیده است اعتراف می‌کند که مسبب اصلی در قتل رفیع بوده است.
فیلم 100 سال به از این سال‌ها، قصۀ خود را به طور نمادین بیان می‌کند. فیلمی که جناب کارگردان که فیلمنامه را هم نوشته است در آن به امید سال‌هایی است که بهتر از این سال‌های انقلاب اسلامی باشد!



خلاصه داستان
همه چیز خوب و شاد بود و همۀ لذت‌ها مجتمع. ما در بندر پهلوی زندگی آرام و خرسندی داشتیم و پسرمان آرش در دبستان پیشاهنگ بود. او پسر من بود، پسر ایران؛ مام میهن. بعد یکهو طوفان شده، همه چیز زیر و رو گشت. آشوب‌طلب‌ها راحت ما بردند و رخت سیاه بر تنمان کردند. شوهرم بی‌گناه کشته شد. ده سال بعد که ما در تهران زندگی می‌کردیم، پسرم آرش را (علی‌رغم قانون تک فرزندی) به اجبار به خدمت زیر پرچم بردند. از قضا خدمت او به جایی افتاد که حتی نمی‌شد برایش نامه نوشت. در نهایت او در جنگ به ناخرسندی و ناکامی کشته شد و نامزدش را تنها گذاشت. اما شوهرم از قبل پیش‌بینی کرده و زن دیگری در خفا گرفته، فرزندی از او ساخته بود که پس از مرگ مادرش، به نزد من آمد و جای آرش مرا پر کرد. اما او هم در پاییز 1384 در دانشگاه علامه پس از اعتراض به دولت جدید، دستگیر و زندانی شد. امین رانندۀ قدیم ما، پس از انقلاب آدم گردن کلفتی شده بود. وقتی او را پیدا کردم گفت که مرا نمی‌شناسد. ولی در خفا آمد و اعتراف کرد که یکی از عاملان انقلاب و آشوب در بندر انزلی بوده و شیلات بندر را او به آتش کشیده است. او خود را مسبّب اصلی مرگ شوهرم معرفی کرد. چند روز بعد او از من خواستگاری کرد، از من، از ایران، از مام میهن. من سی سال است که هنوز نخندیده‌ام و لباس شاد بر تن نکرده‌ام. به هر حال اکنون دوْر، دوْر اینهاست و من مجبور به تحملشان هستم تا نوبت آنها نیز به زودی تمام شود. و بالاخره تمام می‌شود. به زودی پسرم از خارجه برمی‌گردد و به این حکومت پایان می‌دهد و مرا از شر اینها آزاد می‌کند و روزهای خوب گذشته بازمی‌گردد؛ صدها سال که از این سال‌ها بهتر است.



نقد و نظر
این خلاصۀ داستان فیلمی است که با تکلف بسیار مرتباً دروغ می‌گوید تا عداوت خود را با انقلاب اسلامی نشان دهد. فیلم با گرمی و شادی و طراوت و زیبایی به سال 1355 در بندر پهلوی شروع شده و با سردی و غم و بیچارگی و زشتی در تهران بعد از انقلاب در سال 1385 پایان می‌گیرد. جناب کارگردان که فیلمنامه را نیز خودش نوشته است، به هر ضرب و زوری هست می‌خواهد که ما قصۀ او را باور کنیم. آیا او یک داستان تخیلی محض نوشته یا از مکانی مثل کرۀ مریخ برای ما خبر آورده است؟ ما که از نسل انقلابیم و هنوز اینجا زنده و شاهد هستیم اینقدر برای ما دروغ بافته‌اند چه برسد به وقتی که ما زنده نباشیم.

آرش اگر پدرش نیز زنده بود مشمول معافیت تک فرزندی می‌شد چه برسد به اینکه او کفیل مادرش نیز هست. و مگر هر کسی لیاقت داشت تا به جنگ برود؟ مگر از نسل یک شرابخوار فرزندی به دنیا می‌آید که لیاقت شهادت داشته باشد؟ این همان گناهی است که خداوند فرموده است که تا چهار پشت از آن عقوبت خواهد کشید.



فیلمنامه از درام و ماجرا خالی است و آنچه فیلم را سر پا نگه داشته طراحی صحنۀ آن است که برای ما که دهۀ پنجاه را دیده‌ایم نوستالژیک است. و جناب کارگردان برای ایجاد این حس در ما برنامه‌ریزی کرده است تا بتواند دوران انقلاب را سیاه‌تر نشان دهد و ضعف‌های فیلمنامه را پر کند. او ما را احمق پنداشته و تاریخ کشور ایران را به طور سمبلیک، گویا از منظر خاندان هزار فامیل پهلوی بیان کرده که با این انقلاب بساطشان جمع شد. این تمثیل، دیگر خیلی سطحی است که جناب کارگردان مملکت ما را در قالب زنی به نام «ایران» تصویر نموده و همه مصیبت‌ها را بر او بار کرده است. آرش همواره مادرش را به نامش «ایران» صدا می‌زند تا ما حتی یک لحظه هم فراموش نکنیم که در حال تماشای قصه‌ای سمبلیک در خصوص مام میهن هستیم. اما مادران نسل انقلاب و شهدایش که اینگونه نبودند! ما که «مادر» این فیلم را نشناختیم. این مادر، مادر کیست؟


این، اولین نوبت نیست که شبه روشنفکران، وطن‌فروشی می‌کنند. شاید نخستین بار داریوش مهرجویی بود که در اجاره نشین‌ها (1366) این جسارت را کرد تا قصۀ این مملکت را به زعم خود با زبان تمثیلی تصویر کند. او خانه‌ای را محور قصۀ خود قرار داد که همچون اجتماع واقعی، همه نوع آدم در آن بودند و بعد کم‌کم اضمحلال و تخریب خانه را نشان داد. فیلم مادر (1368) نیز مجلس ختمی بود برای مادری که به زودی می‌میرد. او دو پسر جاهل و روشنفکر دارد و دو دختر سنتی و متجدد. فرزند پنجم نیز یک عرب است که سر می‌رسد و تمثیلی است از صدام که ادعای میراث داشت. تحلیل علی حاتمی از این فیلم خود، در حدود سال 1372 به جراید راه یافت و موجب جنجال هم شد. جالب توجه اینکه سید مرتضی آوینی که در این زمان به شهادت پیوسته بود در نقد خود بر این فیلم که در سال 1368 در ماهنامه سوره به چاپ رسید، به تمثیلی بودن فیلم مادر اشاره کرده بود: «آن مادر قاجاری كه همه نمازهای صبحش را بعد از طلوع  آفتاب می خواند مادر ما نیست. پس مادر كیست؟ شاید مام وطن باشد كه جوجه‌هایی ناقص الخلقه به دنیا آورده و حتی در میان آنها یك تخم غاز هم پیدا شده است، دشداشه پوش و لچك به سر، كه قدقد شاعرانه‌ای دارد و در عین حال، زورش حتی بر زهتاب‌ها هم می‌چربد!» (نگا. آینه جادو، جلد دوم).

فیلم دیگر در این مقوله، نخستین ساختۀ بیژن میرباقری است؛ ما همه خوبیم (1383). خانوادۀ در حال اضمحلالی که ادعای سلامت می‌کنند و برای فرزند مهاجرت‌کردۀ خود در فیلمی که برای او پر می‌کنند تا به یادگار بفرستند مرتب به دروغ می‌گویند که «ما همه خوبیم»! در حالیکه در اوقات دیگر مدام با هم نزاع و مشاجره دارند. و از قضا پسر جوان خانواده که سرباز است و نامش هم «امید»، و حس خوبی را نیز در مخاطب برمی‌انگیزد در انتها می‌فهمیم که امیدی به او نیست و او نیز در پی مهاجرت به خارجه است! در این فیلم آهو خردمند، محسن قاضی مرادی و لیلا زارع بازی کرده‌اند.


آیا وقت آن نرسیده است که برخی شبه‌روشنفکران وطنی القای یأس نکنند و دست از این گندم‌نمایی و جو فروشی بردارند و به جای ساخت فیلم‌های تمثیلی، صادقانه و برای مردم فیلم بسازند؟