اما راستی بابایی، عکس تو رو دیدم که همهجا هست. قبلا که تو ماموریت نرفته بودی عکسات فقط تو آلبوم بود. هر وقت دل من و مامانی تنگ میشه آلبوم عکسها رو میآریم و با هم نگاه میکنیم.
اما بابایی الان دیگه عکست خیلی بزرگ شده و روی دیوار کوچه، مسجد، خونه مامانبزرگ، هم توی تهرون، هم توی تبریز توی خونه آنا و آتا. باباجون برای همین هر وقت من میگم بابایی مامان دیگه لازم نیست که برام آلبوم بیاره، چون تو دیگه پیش منی. همیشه و همهجا. قبلا تو رو کسی نمیشناخت اما حالا که رفتی یک سفر و ماموریت خوب و قشنگ که حتما تورو دوستانت صدات کرده بودن. حالا دیگه خیلیها تو رو شناختن. بابا محمودرضا بیضایی، تازه، همه فهمیدن که تو چقدر قشنگ و مهربون بودی و اسمت هم مثل خودت خیلی خوشگل بوده مثل خودت، نورانی و باصفا و مهربون.
باباجونی میخوای بگم معنی اسمت یعنی چی؟ محمود یعنی صاحب شفاعت، رضا یعنی تو راضی به رضای خدا و برای همین خودت خواستی که بری پیش خدا، بیضایی یعنی نورانی، نوری که از درون تو بود. و تو رو نورانی کرد و بهشتی شدی. چه ماموریت خوبی. میدونی چرا؟ برای اینکه همه فهمیدن که تو کی هستی و چقدر کارت مهمه. همیشه به من میگفتی اما حالا دیگه مثل وقت خداحافظی نمیخواد به من و مامان توضیح بدی. راستی باباجون یک چیزی میخواستم به یادت بیارم.
بابایی گفتم که امشب تولدمه و من منتظرم که بیایی. اما بابایی ببخشید یادم رفت که تو رفتی پیش خدا. اما من باز هم منتظرم، منتظر تو میمونم. شاید اقلا توی خوابم بیای تا یک بار دیگه منو بغل کنی و ببوسی و من خودم رو برات لوس کنم و باهات بازی کنم. بدو بدو کنیم با هم. مامان بگه چه خبره آقا؟ کوثر؟ چه خبرتونه شما دختر و پدر؟!
بابای خوبم. چون میدونم که حالا پیش خدایی، بازم منو خیلی دوست داری، مگه نه، حتما برای همین بود که خودت گفته بودی که باید خدا رو از همه باید بیشتر دوست داشته باشیم. راستی بایایی به یکی از دوستای خوبت گفتی من از کوثرم هم دل کندم. دل کندم یعنی چه باباجونی؟ من که کوچولو هستم. برام توضیح میدی؟ باباجونی حتما میخواستی بگی که منو خیلی دوست داری برای همین از من دل کندی تا بری پیش رقیه کوچولو. و اونرو بیاری پیش من که با هم بازی کنیم. چه خوب. من منتظرتون هستم تا بیایید. بابایی یادت باشه که به مامان چه قولی دادی، مامان منتظره، راستی بابایی نمیدونم مامان چرا این روزها گاهی گریه میکنه. من که میرم پیشش اشک روی صورتشرو پاک میکنه و میگه قربونت برم کوثرم. خدایا شکرت. خدایا شکرت. خدایا شکرت.
راستی بابایی اگر بیای دیگه مامان گریه نمیکنه. من هم خوشحال میشم و مثل او موقعها با هم بدوبدوم میکنیم و بازی میکنیم و...!
به خدا بابایی من و مامان منتظریم. تا بیایی و ببینی دختر کوچولوت دیگه بزرگ بزرگ شده آخ ببخشید قول دادم که ناراحت نشم. چون بزرگ شدم و به قول مامانی یک پارچه خانوم. من میخوام به همه بگم که اگه بابایی نیاد من ناراحت نمیشم رفته ماموریت. چون کار مهمی داره. چون خودش به مامان گفته که باید بره. اون گفته، یک عدهای باید برن. خودش گفته وظیفهاش رفتن است و وظیفه منو و مامان موندن.
باباییجون مهربون من میدونم که باید بمونم. من میمونم تا به همه دنیا بگم که کوثر وجود تو همیشه جاری و زنده است و تو توی بهشت صاحب شفاعتی و راضی به رضای خدا و نورانیت و بیضایی تو روشنیبخش خونه کوچولوی من و مامانه که همیشه منتظر برگشت تو هستم.
راستی بابا یادم رفت بهت بگم چفیهای که با خودت بردی، دو تامثل او رو بابا سیدعلی به من و مامان هم داده، و حالا میتونی خوشحال باشی هر سه تامون از اون داریم.
دختر کوچولوی بزرگ تو کوثر
منبع: کیهان