کد خبر 311631
تاریخ انتشار: ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۳ - ۱۲:۵۸

آسایشگاه رمادیه خیلی کوچک بود. هشتاد نفرمان را در یک اتاق بیست متری جا دادند. مگر می شد خوایبد! هوا سرد بود و زمین یخ. نه پتویی، نه رواندازی. درست اسفندماه بود. آن شب خیلی سخت گذشت.

گروه جهاد و مقاومت مشرق-  روزی یکی از فرماندهان به ارشد ما گفت:
ـ چرا دیگه شلوغ نمی کنین؟! نکند توطئه ای تو کاره...

حتی به کرات به آنها گفته بودند که شما با مقاومت و ایمان تان اردوگاه را به منطقه ای از جمهوری اسلامی ایران تبدیل کردید و در اصل ما اسیر شما هستیم نه شما اسیر ما!

وقتی ما را از اردوگاه موصل به سمت ردمایه حرکت دادند، رفیقم رضا را دیدم. او که تازه از ردمایه برگشته بود گفت:
ـ بیگی خدا به دادتون برسه!
ـ چطور؟

ـ اونجا همون جایی که تو ایران می گن عرب نی می اندازه. و بعد گفت:
ـ در رمایه با یک سوت به دستشویی می ری و با یک سوت دیگه به آسایشگاه برمی گردی و این دیگر تو نیستی که وقت را تعیین می کنی، آنها هستند که برای مستراح رفتن تو تایم می گیرن!
و اضافه کرد:
ـ دو روز پیش به دستشویی رفته بودم سوت به صدا در آمد. هنوز شلوارم رو بالا نکشیده از توالت بیرونم کشیدن و حالا نزن کی بزن. فریاد زدم:
ـ لا کردارها! اجازه بدید لااقل تنبون مون رو بالا بکشیم و بعد بزنین که به خرجشون نرفت.
و بعد رفیق مان به مزاح گفت:
ـ از بابت غذا هم هیچ نگران نباشین چون غذاتون پوست بادمجانه.

آقا رضا عوض دلداری و تشویق، توی دل مان را حسابی خالی کرد و آب پاکی را روی دست مان ریخت.
به هر ترتیب آن روز به طرف رمایه حرکت کردیم. پیاده که شدیم، سرما بی داد می کرد. لباس گرم هم نداشتیم. از موصل که می آمدیم همه چیزمان را گرفتند، حتی لباس هایمان را. به جایش لباس های کهنه و مندرس دادند. برادری یک پالتو تنش بود که زیر آن فقط یک شورت داشت. جناب سرهنگ عراقی آن را هم از تنش در آورد. به اردوگاه رمادیه که رسیدیم یعنی همان جا که وضعش را از آقا رضا شنیده بودم، همان طور که گفته بود مقدم مان را با چماق گرامی داشتند. همان دم در عده ای چماق به دست منتظر خوش آمد گویی بودند. چماق به دستی جلو آمد و رو به فرمانده کرد و گفت:
ـ یا سیدی...

اما نمی دانم چه حسابی بود که فرمانده دلش به رحم آمد و جواب داد:
ـ لا تضرب!
آسایشگاه رمادیه خیلی کوچک بود. هشتاد نفرمان را در یک اتاق بیست متری جا دادند. مگر می شد خوایبد! هوا سرد بود و زمین یخ. نه پتویی، نه رواندازی. درست اسفندماه بود. آن شب خیلی سخت گذشت. فرصت دستشویی برای حدود هفتصد زندانی تقریبا یک و نیم ساعت بود. بارها شده بود که نوبت به ما نمی رسید. آنهم دستشویی کثیفی که لبالب پر بود و لگن آن دیده نمی شد. اکثرا آب قطع بود و اگر هم بود سرد و یخ؛ که گاهی مجبور می شدیم در چله زمستان با همان آب غسل کنیم.
در اینجا عراقی ها داخل غذا و چایی صابون می ریختند. روزی من از توی چایی تکه صابون در آوردم. باورم نمی شد. با ریختن صابون در غذا و چای بچه ها اسهال می گرفتند. تعدادی از اسرا در اثر اسهال خونی شدید، شهید شدند. وضع عجیبی بود.

راوی: آزاده اسماعیل حاجی بیگی
*سایت جامع آزادگان