گروه جهاد و مقاومت مشرق: قبل از عملیات والفجر 10در یک روز سرد زمستانی اسفند 67 با بچه های گردان عاشورا در زیر تپه دزلی درحال استراحت و شوخی بودیم ، در همین حین فرمانده مان سردار شهید منصور کلبادی نژاد از جاده زیر تپه به ما نزدیک می شد، به مقر گردان که رسید ،بچه ها به سرعت دور هم جمع شدند.
فرمانده با حالتی خودمانی به ما نزدیک شد و شروع کرد به اشک ریختن! بچه ها مات ومبهوت از دیدن این صحنه غرق در سکوت شده بودند که ناگهان فرمانده سکوت را شکست و با حال تضرع به بچه ها گفت؛
-اگر در این مدت فریاد بلندی از من شنیدید و یا حرفی که شما را آزده خاطر کرده باشد شما را به سالار شهیدان مرا حلال کنید ،مرا عفو کنید وببخشید.
با دیدن این صحنه و التماس فرمانده اشک در چشمان ما جمع شده و بغض راه گلو را بسته بود، حال عجیبی بود فرمانده بوی رفتن می داد.
در همین حال فرمانده به بچه ها گفت:چند دقیقه دیگر همه سوار ماشین شوند و به سمت خط مقدم حرکت می کنیم ،زمان زیادی نداریم و باید زودتر برویم پس بهتر است اینجا از یکدیگر خداحافظی کنید واز همدیگر حلالیت بطلبید .
قبل از حرکت همه با هم وداع کردیم و آماده رفتن شدیم.
بچه های گردان سوار ماشین شدند،ماهم بیست نفری بودیم که همه جا باهم بودیم و سوار یک بنز مایلر راهی شدیم.
جاده منتهی به خط خیلی تپه چاله بود و بچه ها به هم می خوردند، من هم که شوخ طبعی ام گل کرده بود از این فضا استفاده کردم و شروع کردم به دست زدن و پایکوبی کردن بچه ها نیز به طبع من این کار را ادامه دادند.
داشتیم از خنده روده بر می شدیم ،فضای غم وماتم عوض شده بود ،انگار صد سال بود که نخندیده بودیم ،تا جائی که سروصدای بچه ها منطقه را پر کرده بود.
فرمانده با تویوتای خود در پشت کاروان درحال حرکت بود،برای لحظه ای آمد واز کنار ماشین ما سبقت گرفت،وقتی سروصدای بیش از اندازه ما را شنید، به راننده کامیون فرمان ایست داد،راننده هم ایستاد.
ما دیگر از ترس ساکت شده بودیم ،دردل خود می گفتیم الان است که فرمانده تنبیه مان کند ویا ما را به عقب برگرداند.
غرق این افکار بودیم که ناگهان ،فرمانده از پشت کامیون بالا آمد و فریاد زد: چه کسی اول شروع کرد؟
بچه ها ترسیده بودند وهمه ی نگاه ها به سمت من بود ،من هم که ترس از برگشتن به قرارگاه و نرفتن به عملیات آزارم میداد سکوت را ترجیح داده بودم ،اما نگاههای بچه ها خیلی آزارم می داد.
بالاخره تصمیم گرفتم که خودم را معرفی کنم ،از جا برخاستم وبا حالت شرم به فرمانده گفتم: من بودم
فرمانده به من گفت:از ماشین پیاده شو!
وبعد به بچه ها دستور داد کوله پشتی وتفنگم را به من بدهند.
من هم که دیدم قضیه جدی شده است،شروع کردم به التماس و گریه و عذرخواهی از فرمانده شهید کلبادی نژاد تا این صحنه را دید با دستش صورتم را بالا آورد و بالبخند همیشگی به بچه ها گفت:دست نگه دارید ،کوله و تفنگش را ندهید!
معلوم بود که پشت آن چهره جدی و مصمم ، شوخ طبعی خاصی نهفته بود.
بعد مرا در آغوش کشید و غرق در بوسه کرد و گفت: آفرین بر شما سربازان امام حسین (ع) که با اینچنین روحیه ای به عملیات می روید،من به حال شما غبطه می خورم که مرگ را بازیچه خود قرار دادید!
با دیدن این صحنه ولوله ای دربین بچه ها ایجاد شده بود وهمه به من وفرمانده می نگریستند،من که کاملا گیج شده بودم ،ناخودآگاه فریاد زدم :برای سلامتی فرمانده به حق سپاه اسلام صلوات
صلوات بلند بچه ها از عمق جان روحیه کل گردان را تحت تأثیر قرار داد و من که تا آخر این عملیات در فکر رفتار امروز فرمانده بودم فرمانده ای که در همان عملیات سپر بچه ها روی سیم خاردار شد و من هنوز نفهمیده بودم چه کسی در کنار ما بود.
بعد مرا در آغوش کشید و غرق در بوسه کرد و گفت: آفرین بر شما سربازان امام حسین (ع) که با اینچنین روحیه ای به عملیات می روید،من به حال شما غبطه می خورم که مرگ را بازیچه خود قرار دادید!