گروه جهاد و مقاومت مشرق - حمید داود آبادی، رزمنده و نویسنده دفاع مقدس در مطلبی نوشت: عکاس بود. عکاس جنگ. نه از اونایی که از رژه نیروهای اعزامی توی شهر عکس می گرفتند؛ نه اصلا. از اونایی که توی دل جنگ، وسط خون و آتیش، کنار رزمنده ها جلو می رفت و عکس می گرفت.
حالا سنش بالا رفته بود. ولی هنوز برای روزنامه ... عکاسی می کرد.
همچنان شاد بود و خندان.
ولی پشت لبخند ساختگیش، غم عجیبی نهفته بود.
سر میز افطاری، از شوخی ها و لحظات شاد جبهه گفت. ولی می دونستم دنبال یه راهی می گرده که خودش رو سر یکی خراب کنه!
چشماش داد می زدن که داره می ترکه، و فقط کافیه یه نیشتر بهش بخوره تا ...
آخرش زبون باز کرد و غمی رو که بدجور روی دلش سایه انداخته بود، ریخت جلوم:
"همون زمان جنگ ازدواج کردم. یعنی مرخصی گرفتم، اومدم عقب و زن گرفتم. خب می شناختمش، دختر همسایه مون بود. واسه همین زود ردیف شد. یکی دو ماهی به هوای اون موندم تهران و بعدش راهی شدم جبهه. دم عملیات بود و نمی شد موند توی شهر. یعنی من دل و دماغ موندن رو نداشتم. اصلا انگار داشتم خفه می شدم.
همون موقع جنگ هم سیگار می کشیدم، ولی هوای شهر برام کشنده تر بود. با سیگار بیش تر و راحت تر حال می کردم تا نگاه سنگین و غریبه بعضی آدما!
خلاصه جنگ تموم شد و من موندم با زن و یه دختر کوچولوی ناز. همه عشقم شده بود فاطمه خانوم گل. عزیز دل بابا.
عشق کردم. چون لحظه لحظه جلوی چشمم بزرگ شد. همه زندگی مون رو به پاش ریختیم. شیرازه جونم بود دیگه. مگه می تونستم نریزم؟ دختر نداری که بدونی چی میگم!
فاطی کوچولوی بابا بزرگ شد، مدرسه رفت و توی کنکور رتبه بالایی آورد. همه عشقم این بود دخترم خانوم دکتر بشه. رفت رشته پزشکی.
چند وقتی که گذشت، یواش یواش دیدم کوچولوی بابا داره یه تغییرهایی می کنه. یه روز دیدم چشماشو کشیده. یه روز دیگه دیدم ماتیک زده. یه روز یه دفعه دیدم چادرش رو گذاشت کنار و با مانتو رفت بیرون.
خب منم تربیتش رو سپرده بودم به مادرش. وقتی پرسیدم که چی شده چه اتفاقی افتاده، خانمم گفت:
- منم نمی دونم ولی از وقتی رفته دانشگاه، یه جورایی شده.
نمی خواستم بهش سخت بگیرم. یعنی دلم نمی اومد. آخرش یه روز نشستم باهاش گپ بزنم. هنوز چند کلمه نگفته بودم که گفت:
- پدر، زود حرفت رو بزن من باید برم بیرون.
پدر؟
از کی تا حالا دختر گلم به باباش می گه پدر؟
اصلا از کی اون وسط حرف باباش می پره؟
از کی اون می خواد بره بیرون و منو غافل گیر می کنه؟
اون روز نشد باهاش حرف بزنم. یکی دو روز گذشت. خلاصه، سرت رو درد نیارم.
یه شب که با مامانش نشسته بودیم، گرفتمش به حرف. ولی مگه قبول می کرد؟ هر چی براش از خدا و پیغمبر گفتم، توی گوشش نرفت که نرفت. آخرش یه چیزی گفت؛ یعنی ایشاالله از دهنش پریده. که بدجور آتیشم زد.
دختر کوچولوم که حالا بیست و سه سالش بود، بهم گفت: "بابا تو چه قدر اُمُّل هستی. بیا ببین همکلاسیام با چه تیپی میان دانشگاه. زیر پای همشون ماشینه. اون وقت تو به چادر یا مانتوی من گیر دادی؟"
کُپ کردم.
زبونم بند اومد.
موندم چی بگم.
بلند شد رفت توی اتاقش و در رو کوبید.
سریع از خونه زدم بیرون که زنم اشکامو نبینه.
آتیش گرفتم.
داغون شدم.
مگه من چی براش کم گذاشته بودم که حالا منو اُمُّل خطاب می کرد؟!
همون زمان جنگ ازدواج کردم. یعنی مرخصی گرفتم، اومدم عقب و زن گرفتم. خب می شناختمش، دختر همسایه مون بود. واسه همین زود ردیف شد. یکی دو ماهی به هوای اون موندم تهران و بعدش راهی شدم جبهه. دم عملیات بود و نمی شد موند توی شهر. یعنی من دل و دماغ موندن رو نداشتم. اصلا انگار داشتم خفه می شدم.