همه آنچه از شهيد عبدالله جبارزارع، اهل اصفهان مي‌دانستيم،‌تنها چند سطر بوده كه از لابه‌لاي خاطرات مادرانه و خواهرانه شهيد تفحص كرده‌ايم. شهيدي كه زمزمه هميشگي‌اش اين بود: «يكسره قربان شوم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - همه آنچه از شهيد عبدالله جبارزارع، اهل اصفهان مي‌دانستيم،‌تنها چند سطر بوده كه از لابه‌لاي خاطرات مادرانه و خواهرانه شهيد تفحص كرده‌ايم. شهيدي كه زمزمه هميشگي‌اش اين بود: «يكسره قربان شوم.»مادر شهيد با لهجه شيرين اصفهاني، به ما مي‌فهماند كه پس از 32 سال ديگر چيزي براي گفتن ندارد. ما خيلي دير به سراغش رفته بوديم و چقدر زود دير مي‌شود.

به هر حال، اين بار هم شهيد گمنام ديگري را مي‌جوييم. ميان دلتنگي و هجران و انتظار ارتباط برقرار مي‌شود و صداي هق‌هق گريه‌‌هاي بتول شيرواني مادر شهيد مفقودالپيكر عبدالله زارع از پشت تلفن، دلمان را مي‌سوزاند اما براي شناخت عبدالله راهي جز مرور خاطرات يك مادر چشم انتظار نداريم. شهدايي كه قامت راست كردند تا قامت خم نكنيم، ايستادند تا صلابتمان هميشگي باشد.

شهيد عبدالله جبار زارع، يكي ديگر از همان سربازان گمنام امام خميني (ره) بود كه با نداي رهبرش راهي جبهه‌ها شد. ولايت‌پذيري تنها يكي از خصوصيت‌‌هاي مردان جهاد في‌سبيل‌الله بود. ولايت‌پذيري كه ما را در هشت سال دفاع مقدس با آن همه هجمه و فشار، به آنجا رساند كه وجبي از خاك كشور به يغما نرفت. همه اينها به دليل مجاهدت و حماسه‌سرايي مردان مبارز پير خمين بود. آنچه در پي مي‌آيد، تنها روايتي است از زندگي تا شهادت مبارز اصفهاني شهيد جاويدالاثر «عبدالله جبارزارع» كه به دليل كهولت سن مادرش، بتول شيرواني، خواهر اين شهيد ما را در مصاحبه ياري رسان بود.

***

ما هفت خواهر و برادر بوديم. پنج خواهر و دو برادر. پدرم هم كارگر كارخانه بود. پدر خيلي با زحمت و همت والايي كه داشت، در پي كسب رزق حلال بود. شهيد فرزند سوم خانواده بود. خيلي مؤمن و متعهد و اهل نماز و مسجد و هيئت بود.

عبدالله از زمان اعزام تا شهادتش سه مرتبه به جبهه‌‌هاي حق عليه باطل رفت. يك بار هم مجروح شد. عبدالله از سال 1361 رفت و ديگر برنگشت. او در عمليات محرم جاويدالاثر شد. خوب به خاطر دارم، تاسوعا و عاشورا در هيئت امام حسين (ع) بود، بعد از اربعين حسيني، ساكش را آوردند و به ما گفتند، شهيد شد.

مادرم زياد رضايت نداشت كه عبدالله به جنگ برود. مادر بيشتر دوست داشت كه او درسش را بخواند. نگران و ناراحت عبدالله بودند، اما پدرم راضي بود، مي‌گفت برو به سلامت، اما مادر مي‌گفت: درست را بخوان، از راه درس به مملكت خدمت كن. اما عبدالله معتقد بود كه امروز و اين زمان، زمان جنگ و دفاع از وطن است. درس را زماني كه جنگ به اميد خدا به پايان رسيد، مي‌توان خواند. بايد امروز برويم.

عبدالله مجرد بود. 23 ساله بود كه شهيد شد. خبر شهادتش را هم بستگان كه از ما زودتر متوجه شده بودند به ما اطلاع دادند. يكي از دوستان عبدالله فاميل ما بود. او به بستگانمان گفته بود كه عبدالله شهيد شده، برادرم در دارخوين روي مين رفته بود. گويي با چند نفر از دوستان و همرزمانش عهد بسته بودند اگر يكي از آنها مجروح يا شهيد شد، ديگران بايد او را همراه خود ببرند. دوستش گفته بود ما مي‌خواستيم عبدالله را با خود بياوريم ‌كه فرمانده اجازه نداد. گفت: براي يك نفر، چند نفر بايد شهيد بدهيم. بچه‌ها هم بايد دستور فرمانده را اطاعت مي‌كردند. ولايت‌پذيري در جبهه جنگ همين است. آخرين لحظه هم عبدالله به دوستانش گفته بود مادرم، راضي به آمدنم نبود. بعدها خيلي به خوابمان مي‌آمد. شبي خواب ديدم به خانه‌مان آمده، همه‌مان دنبال عبدالله راه افتاديم، عبدالله رفت كنار قطعه شهداي اصفهان در گلزار شهدا و گفت: «من جايم اينجاست، شما برويد ديگر!» مادرم هميشه كوكو تهيه مي‌كند و به ياد شهيد مي‌خوريم. عبدالله خيلي كوكو دوست داشت. برادرم هميشه برايمان مداحي و عزاداري حسيني به پا مي‌كرد.

كيفش را كه آوردند، تمام دفترها و وسايلش خيس شده بود. مداحي‌ها و نوحه‌هايش داخل ساكش بود. چون لحظه شهادتش را دوستان و همرزمانش ديده بودند براي ما مشخص بود كه عبدالله شهيد شده، اما پيكري به دستمان نرسيد. لحظه شهادتش هم پايش پيچيده و روي مين رفته بود. مي‌دانيم كه شهيد شده است، اما خب شرايطش نبود كه پيكرش را به عقب بياورند. خود عبدالله اينگونه دوست داشت. هميشه مي‌‌گفت: «قربون قرآن بشم، يكسره قربان بشم.»
منبع : روزنامه جوان / صغري خيل‌فرهنگ