کد خبر 371956
تاریخ انتشار: ۲۶ آذر ۱۳۹۳ - ۰۰:۰۰

اخیرا کتابی با نام «سنگرهای برفی» شامل خاطرات حاج رجب بیناییان، فرمانده گردان قمر بنی هاشم(ع) به کوشش محمدمهدی عبدالله زاده منتشر شده که در آن، دو بار از رزمنده جانباز، محمدتقی امیدوار مهاجر، یاد شده است.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - محمدتقی امیدوار مهاجر از مردان پولادین سرزمین دامغان، از آن رزمندگانی است که در سن نوجوانی (حدود13سالگی) خانه و کاشانه اش را به سمت جبهه‌های جنوب ترک کرد.

اخیرا کتابی با نام «سنگرهای برفی» شامل خاطرات حاج رجب بیناییان، فرمانده گردان قمر بنی هاشم(ع) به کوشش محمدمهدی عبدالله زاده منتشر شده که در آن، دو بار از رزمنده جانباز، محمدتقی امیدوار مهاجر، یاد شده است.
آنچه در پی می آید، گذری است بر این بخش از خاطرات حاج رجب بیناییان:


محمدتقی امیدوار مهاجر، نوجوانی است که پشت وانت نشسته است / حاج رجب بیناییان، سلاح به دست در جلوی تصویر دیده می شود

1-شب باران نرمی می آمد. یادم هست همان شب در جنوب، عملیات فتح بستان انجام شد. فکر می کنم 8 آذر 1360 بود. قسمتی از بچه ها سر شب حرکت کردند و ما هم آماده بودیم بعدا برویم. آن ها راه را گم کرده بودند... آقای ناصر کاظمی فرمانده سپاه کردستان بود. آن روز برایمان سخنرانی کرد و گفت: «من نیروی چریک، قدرتمند و توانمند می خواهم که فکر عقب نشینی نکند. هر که سلاح را انداخت، اعدام بشود. یک سلاح ارزشش بیشتر از یک انسان است. هر کس قدرت ندارد، نیاید!»
صد و بیست نفر بودیم. هشتاد نفر آمادگی داشتند. بقیه مسن یا ریز بودند. هنوز مو توی صورتشان نبود. آقای کاظمی آن ها را جدا کرد. یقه او را گرفتند که چرا ما نباید برویم؟ پا به پای شما می آییم. بچه هایی مثل تقی امیدوار، شهید مزینانی، اسحاق هراسانی و حسن شهادتی را یادم هست. یک گروهان از نیروهای دامغان درست شد. من آنجا آر پی جی زن بودم.


حاج محمد تقی امیدوار مهاجر، به همراه رزمندگان عملیات طریق القدس، چند روز پیش در کرمان/ نفر دوم از سمت راست

2- در عملیات والفجر 8، آخر ام الرصاص بودیم. دیدم یک ضدهوایی دولول در فاصله دویست سیصد متری ما دارد کار می کند. رفتم تا خاموشش کنم. دیدم چند تا عراقی آن جا هستند. یک نارنجک انداختم. همین که انداختم، نارنجک آن ها هم آمد. همانجا مجروح شدم و رفتم توی کما. ترکش خورده بود توی پهلویم. توی زانوها هم چند ترکش خورده بود. الان یک ترکش هم توی قلبم است. در مشهد بیست روزی در بیمارستان بستری بودم. بعد من را به بیمارستان رضایی دامغان منتقل کردند. البته چند تا مجروح با همدیگر بستری بودیم. حاج علیرضا نوبری بود. سجاد بیناییان بود و یکی جدیدا شهید شد که نامش را فراموش کردم. محمد تقی امیدوار بود. شهید پودینه بود. همه توی یک اتاق بستری بودیم.