کد خبر 384390
تاریخ انتشار: ۸ بهمن ۱۳۹۳ - ۱۰:۴۸

در آستانه نهم بهمن‌ماه، سالروز شهادت سردار سرلشكر پاسدار شهيد "غلامحسين افشردي" (حسن باقري) در سال 1361 و دكتر "مجيد بقائي" فرمانده قرارگاه كربلا در منطقه فكه، غزل تازه حامدی را که از زبانی محکم، پیراسته و در عین حال روان برخوردار است، می‌خوانید.

گروه فرهنگی مشرق - حمیدرضا حامدی، تازه‌ترین غزل خود را تقدیم به پدران معظم شهدا کرده است.

در آستانه نهم بهمن‌ماه، سالروز شهادت سردار سرلشكر پاسدار شهيد "غلامحسين افشردي" (حسن باقري)  در سال 1361 و دكتر "مجيد بقائي" فرمانده قرارگاه كربلا در منطقه فكه، غزل تازه حامدی را که از زبانی محکم، پیراسته و در عین حال روان برخوردار است، می‌خوانید:



دیدار با بهار


ستارگان که سر از آسمان بر آوردند
صدای زنگ در خانه را در آوردند

چنان شدید که پنداشتی طلبکارند
چنان بلند که انگار نوبر آوردند

به دستپاچگی از جا پریدم و رفتم
به اعتراض بپرسم مگر سر آوردند؟

که باز شد در و فهمیدم از بسیج محل
نوشته‌های تو را بار دیگر آوردند

دو تا جوانِ بسیجی که بعدِ مدت‌ها
برای ما خبری از تو آخر آوردند

به چشم روشنی ازجبهه، دستخطِ تو را
برای قلب پدر، قلب مادر آوردند

نگو.. مقدمه‌ای بوده نامۀ تو، نگو...
که از خودت خبرت را جلوتر آوردند!

چنانکه انگار از جانب خلیل این بار
پیام مرگِ پسر سوی هاجر آوردند

و یا به مریم قدیس، ارمغان صلیب
و پیک، نزدِ بتول از پیمبر(ص) آوردند

به پرس‌وجو شدم از نحوۀ شهادتِ تو
که گرگ‌ها چه به روزِ تو گوهر آوردند

میان حالِ پریشان فقط به گوشم خورد
که نام مین و کمین و منور آوردند

ادامه داد یکی‌شان؛ چگونه دژخیمان
به قصد حمله، لُجستیک و لشگر آوردند

که توپخانه، مسلسل که کاتیوشا، بمب
که تانک آوردند و نفربر آوردند

به زیر بارش خمپاره‌ها سپس گفتند
که با چه شیوه تنت را به سنگر آوردند

دو روز بعد هم اندام غرق خونت بود
که از خطوط مقدم به کشور آوردند

تن تو داخل تابوتی از بنفشه و یاس
به اتفاق تو گل‌های پرپر آوردند

لباس مشکی من کو؟ - به مادرت گفتم-
که فوج فوج، کبوتر کبوتر آوردند

که ارتشی و سپاهی، بسیجی و طلبه
جهادی و خلبان و تکاور آوردند

میان نوحۀ جانسوز بادها، امواج
به شانه یکسره سرو و صنوبر آوردند

چه میشد آه که می‌مردم و نمی‌دیدم
که نعش سرخِ توأم در برابر آوردند

پدر فدای قد و قامتت شود... برخیز
بگو چه بر سرت ای ماه‌منظر آوردند؟

چه افتخاری از این بیش در خزان که مرا
به دیدن تو بهارِ معطر آوردند

خدا کند که شفیع پدر شوی وقتی
مرا به محکمه، فردای محشر آوردند