کد خبر 418935
تاریخ انتشار: ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۴ - ۱۱:۵۷

می‌گویند هرکس نان دلش را می‌خورد اما من هرچه در منزلش می‌گشتم، بیشتر قرص پیدا می‌کردم. ‌دیوارها و لوسترهای سیاه،‌ تلویزیون 21 اینچ قدیمی، کمدهای زهوار در رفته، فرش‌های کهنه و ... . چشمانش آب مروارید آورده است به همین خاطر روی لامپ‌ها را مقوا زده و پتوها را به جای پرده بر روی پنجره‌ها نصب کرده است تا نور آفتاب آزارش ندهد.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، این، بخشی از حال و روز کسی است که شجاعت‌های زیادی از رزمندگان را در تاریخ ثبت کرده است. آنچه در پی می‌آید، حاصل گفت‌وگو با یعقوب راهواره، عکاس و فیلمبردار دوران دفاع مقدس است:

یعقوب راهواره یا همان «عمو یعقوب» عکاس و فیلمبردار آزاد دوران دفاع‌مقدس، وقتی از دریافت صدقه 30 هزار تومانی زکات می‌گوید اشک در چشمانش جاری می‌شود و احساس شرم می‌کند. اما همچنان با نشاط عکس‌های جبهه و جنگ را که یادگار جوانی‌اش است نگاه می‌کند. «من که این همه عکس گرفته‌ام نتوانستم کاری برای تک فرزندم سپهر انجام بدهم. تا سوم راهنمایی درس خواند و ترک تحصیل کرد.»

از نارفاقت‌هایی که در حقش شده گلایه می‌کند: «امروز در گذران زندگی، آنهایی که شاگرد من بودند در بهترین نقطه تهران سوار خودروهای آخرین مدل هستند اما من پولی در جیب ندارم و باید با پول یارانه روزگار بگذرانم. من عمرم را برای عکس و فیلم گذاشتم اما ظاهرا فایده نداشت.»

15 سال است یک جفت جوراب برای خودم نخریده‌ام،‌ اما برای سپهر که نمی‌توانستم اینگونه عمل کنم. مدیر مدرسه، اولیای دانش‌آموزان را می‌خواست تا برای هزینه‌های جاری مدرسه کمک بگیرد من که خودم نمی‌توانستم خوراکم را تهیه کنم از کجا هزینه مدرسه را پرداخت می‌کردم. کمیته امداد ماهی 17 هزار تومان به ما پول می‌داد.

جمله «پرداخت کمک 30 هزار تومانی از محل فطریه بر روی کارت کمیته امداد» من مایه سرافکندگی من است. اگر مرا رزمنده نمی‌دانند به عنوان خاک پای هنرمندان،‌ طوری باید کمک می‌کردند که متوجه نشوم. این پول از محل فطریه است. فایده این همه عکسی که گرفتم چه بود؟ اینجا کاری برای سپهر 16 ساله‌ام نیست. هر جای دنیا بروم با سابقه کاری‌ام ویزا می‌دهند اما اینجا در وطنم فراموش شده‌ام و کسی سراغم را نمی‌گیرد.

بین من و خدا یک نخ وجود دارد و آنقدر قوی است که می‌تواند یک ناوشکن را جابجا کند و پاره نشود، اما با این وجود از حمایت دنیوی‌ای که از امثال من می‌شود، بی‌بهره هستم و برای تامین آینده، خود را بیمه اختیاری کرده‌ام و هر شش ماه یکبار باید 500 هزار تومان واریز کنم تا بیمه‌ام برقرار باشد. برای تهیه این پول در سال حدود چهار ماه بدون بیمه هستم،‌ بدون کار، گذران زندگی سخت است.

خاطرات

همراه شهید فکوری و ظهیرنژاد در معیت دو دژبان به سمت مکان‌هایی که بعثی‌ها با موشک آنجا را مورد هدف قرار داده بودند، رفتیم. روزها، عکس و فیلم از فعالیت رزمندگان می‌گرفتم و عصر به پایگاه وحدتی دزفول برمی‌گشتم. یک روز فرماندهان پایگاه وحدتی دزفول اعلام کردند که باید این پایگاه را خالی کنیم. ظاهرا از آن سوی مرز پایگاه را با خمپاره مورد هدف قرار می‌دادند. بعد از شناسایی‌های صورت گرفته مشخص شد که ستون پنجم به کمک بعثی‌ها آمده و آنان از داخل خاک ایران پایگاه وحدتی را به خمپاره بسته‌اند.

به همراه دو دژبان حدود ساعت هفت عصر پاییز به سمت محل‌های شلیک خمپاره‌ها حرکت کردیم. در نزدیکی آن محل متوجه شدیم خمپاره‌ها را از داخل کپرها بیرون می‌آورند و پس از شلیک مجدد به داخل کپرها می‌برند و دیده‌بانان ستون پنجم، گزارش اصابت خمپاره و محل دقیق‌تر شلیک‌های بعدی را به بعثی‌ها اعلام می‌کنند. بعد از حمله رزمندگان، تعدادی از ستون پنجم دشمن اسیر شدند و آن منطقه به توپ بسته شد.

*******

به چند کیسه تکیه داده بودم که ناگهان صدای ناله شنیدم. به سمت صدا رفتم، هم می‌ترسیدم و هم کنجکاو بودم. یک عراقی که پایش قطع شده بود، لرزان می‌گفت: دخیل یا امام‌حسین (ع)، بغلش کردم،‌ آب به او دادم، روی کولم انداختم و به بیرون از سوله بردم و به بیمارستان صحرایی منتقل کردم.

****

عراقی‌ها خودروها و تیرآهن‌ها را به صورت عمودی در اطراف خرمشهر نصب کرده بودند و سر نخل‌ها را بریده بودند تا چتربازهای ایرانی نتوانند در خرمشهر فرود آیند. همه جا خاک‌ رس بود، دنبال جاده آسفالت بودیم تا اینکه با خط شکن‌ها وارد خرمشهر شدیم. شب تا صبح راه رفته بودیم، خسته شده بودیم.

نخست‌وزیر در حال سخنرانی در مسجد جامع خرمشهر بود، تعداد زیادی از مردم و نمایندگان مجلس شورای اسلامی از جمله حسن غفوری‌فرد هم در مسجد بودند. دوربین را آماده کردم و بالای یک تانکر آب رفتم تا موقع خروج مردم از مسجد بتوانم فیلم بگیرم که ناگهان صدای مهیبی را شنیدم و دیگر هیچ نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم یکی می‌گفت این چند تا است، گفتم آقا دو تا است می‌گفت قشنگ نگاه کن، چشمم را باز کردم دیدم داخل چادر بهداری صحرایی هستم.

آن طوری که تعریف کردند ظاهرا وقتی من بالای منبع آب بودم، یک رزمنده بسیجی از معبر ورودی ایجاد شده خارج شده و با یک عدد مین برخورد کرده بود و همین برخورد باعث انفجار شده و ترکشی به پای من اصابت کرده بود. وقتی ترکش اصابت می‌کند سنگینی دوربین باعث می‌شود از ارتفاع سه متری بر روی زمین بیفتم.

پزشک می‌خواست پاهایم را بخیه بزند که اجازه ندادم و گفتم باید بروم. اجازه نداد اما در نهایت به سمت خاکریز‌ها حرکت کردم. در خاکریزها، جنازه‌های عراقی‌ها روی زمین افتاده بود.

*****

در حال عکاسی و فیلمبرداری از آبادان بودم که یک نفر با حالت تندی آمد و گفت:‌ تا خودت را به کشتن ندهی دست بردار نیستی؟. یک گوشه وایستا جلوی کار ما را نگیر". گفتم به جبهه آمدم تا عکس و فیلم بگیرم چرا اذیت می‌کنید؟ بعد متوجه شدم مرتضی قربانی است. چند لحظه بعد یک نفر مرا بغل کرد و بوسید. حاج حسین خرازی بود، گفت: عصبانیتش را جدی نگیر، صدایش این طوری است،‌ قلبش مهربان است. از بچه‌ها پرسیدم او کیست؟، گفتند فرمانده یگان است.

*******

رشادت‌های یک نوجوان 13 ساله در آبادان بهترین خاطره‌ام است. در محوطه اسکله و بندر آبادان در سوم‌خرداد 1361 هلی‌کوپتر عراقی‌ها برای پشتیبانی نیروهایشان محموله مهمات را از آسمان به سمت زمین تخلیه می‌کرد که یک رزمنده 13 ساله با اسلحه ژ-3 این هلی‌کوپتر را نشانه گرفت و آن را ساقط کرد. تمام مهمات بر سر عراقی‌ها منفجر شد که از این صحنه عکس و فیلم‌های زیبایی گرفته‌ام.
منبع: ایسنا