گروه فضای مجازی مشرق- حسن غلامعلیفرد داستانی کوتاه به یاد 175 شهید غواص در وبلاگ شخصیاش نوشته است: من بیشتر از همه میتوانستم نفسم را نگه دارم. محمد که شوختر از همه بود میگفت «تو هنوز کپسول اکسیژنت آکبند مونده» گاهی که با بچهها نفسمان را حبس میکردیم تا ببینیم کدام یکی ریههایش قویتر است آخرین نفری که نفسش را رها میکرد من بودم، برای همین شده بودم پای ثابت تمام عملیاتهایی که اختفا و سکوت لازمهیشان بود.
«مرگ توی آب مثلِ شهادته، پس شهادت توی آب دیگه نور علی نوره» این را علی گفته بود. اصلاً برای همین غواص شده بود. محمد میگفت: «علی مثل ماهیه، خشکی بهش نمیسازه، اگه علی نفسِ تو رو داشت باید با مصیبت از آب درش میآوردیم» علی اهل دجله بود، بچهی شط. میگفت فاو و مجنون جزیره نیستند، آدمهاییاند که مسخ شدهاند، تودهای آدمند که به شکل جزیره در آمدهاند. میگفت «کسی که توی آب جنوب بمیره میشه تکهای از مجنون»
***
حالا همهمان دراز کشیدهایم کنار هم. قرار بود در اعماق آب باشیم. قرار بود وقتی از آن پایین سرمان را بالا میگیریم نور خورشید را ببینیم که شکنشکن شده و روی موجها میرقصد. قرار بود برای دختر 3 ساله محمد گوشماهی و سنگهای رنگی جمع کنیم.
بوی خاک پیچیده توی دماغم. دراز به دراز ما را خواباندهاند کنار هم. دستهایمان را بستهاند. نگاهم را میچرخانم سمت علی. شبیه ماهیای که از تُنگ بیرون افتاده مدام تقلّا میکند.
دلم ریش میشود؛ نگاهم را از علی میدزدم و میچرخم سمت محمد. صورتش روی زمین است. روی چهره بیرمقش هنوز تهماندههایی از شوخی هست، میگوید «قسمت نشد توی آب شهید شیم...» صدای بولدوزر میپیچد توی سرم.
حالا شروع کردهاند به ریختن خاک؛ نفسم را حبس میکنم. محمد فریاد میزند «دیوونه نفست رو حبس نکن، اینطوری بیشتر زجر میکشی...» دیگر صدایش را نمیشنوم؛ خاک رفته توی دهان و گلویش. علی و محمد هر دو کنار منند.
تکان خوردنهایشان را زیر خاک حس میکنم، سینهام سنگینی میکند، لایههای خاک بیشتر و بیشتر میشوند، بدنم شروع میکند به خارش، سنگینی خاک دارد دندههایم را خرد میکند، علی و محمد دیگر تکان نمیخورند.
***
قرار بود توی آب بمیریم، یعنی اینطور فکر میکردیم، اما نه اینکه غرق شویم یا توی آب خفه شویم، علی میگفت «آب ما رو خفه نمیکنه، چیزی که ما رو میکشه خاکه، خاک» حالا هم داریم زیر خروارها خاک خفه میشویم.
***
نمیدانم چشمانم بازند یا بسته، اما میسوزند، هر چه سعی میکنم مزه آب را به یاد آورم نمیتوانم؛ فکرم میرود سمت محمد و علی، علی لابد تا الان شده تکهای از مجنون، محمد هم شده است سنگی رنگی در دستان دخترش؛ شاید هم آنها هم مثل من هنوز نفسشان را نگه داشتهاند... ماهیای که بیشتر از بقیه زنده بماند بیشتر زجر میکشد، اینطوری شاهد مرگ باقی ماهیهاست.
کد خبر 430217
تاریخ انتشار: ۲۷ خرداد ۱۳۹۴ - ۱۴:۵۲
صدای بولدوزر میپیچد توی سرم؛ حالا شروع کردهاند به ریختن خاک؛ نفسم را حبس میکنم، محمد فریاد میزند «دیوونه نفست رو حبس نکن، اینطوری بیشتر زجر میکشی...» دیگر صدایش را نمیشنوم؛ خاک رفته توی دهان و گلویش.