علی مسعودی گفت: دوران ما همه چیز با کتک شروع می شد. اگر کسی می خواست با کسی دوست شود، تا یک مدت حسابی کتک کاری می کردند. کتک حرف اول و آخر را در تربیت می زد. اما شیوه مادر من «فلفل قرمز» بود. مثلا فکر کنید درماه اگر مادر من می رفت ۲ کیلو فلفل می خرید. ۱ کیلو ۹۹۰ گرمش را توی دهان من می ریخت. دیگه آخری ها فلفل هم جواب نمی داد. چون جلویش دوتا قاشق فلفل قرمز خوردم تا بفهمد کار از فلفل گذشته است.

به گزارش مشرق، «خندانده برتر» عنوان مسابقه ای است که این روزها در برنامه خندوانه بسیار گل کرده است. طوری که نقد و بررسی کمدین ها و پیش بینی درباره نتایج و فینالیست ها تبدیل به مکالمات روزانه مردم در محافل عمومی شده است. مسابقه ای که تاکنون با حاشیه های زیادی روبرو شده است. آنقدر که گاهی کمدین ها مجبور شدند در صفحاتی اجتماعی خود توضیحاتی را درباره اجرای‌ خود بدهند. «علی مسعودی» یا همان « علی مشهدی» نویسنده برنامه های تلویزیونی در این سری از خندوانه این بار از پشت دوربین به جلوی دوربین آمد تا با خاطرات عجیب و غریبش دل بسیاری از مخاطبان خندوانه را به دست بیاورد. با این پدیده این روزهای خندوانه که تا کنون توانسته از دو مرحله جان سالم به در ببرد قرار گذاشتیم تا از او درباره دنیای شلوغ و پر خاطره اش بپرسیم. آقای کمدین بعد از مصاحبه به خندوانه رفت تا مسابقه اش را در دور دوم با «شقایق دهقان» ادامه دهد. مسابقه ای که گویا علی مشهدی پیروز از آن بیرون آمده است. برای اینکه بتوانید از صحبت های «علی مسعودی» بیشتر لذت ببرید؛ این مصاحبه را با لحن پرهیجان و لهجه شیرین مشهدی بخوانید!

در خانواده ما آفت به پسرها می زد

خیلی به اسم فامیلی‌اش عکس العملی نشان نمی دهد و خودش می گوید بهتر است به جای «مسعودی» همان «مشهدی» صدایش کنیم چون این نام به گوشش آشنا تر است. آقای مشهدی متولد ۱۹ مهر ۱۳۵۱ است. پدرش نظامی بوده و برای همین بارها به شهرهای مختلف سفر می کردند و هرکدام از برادرها و خواهرها در یک شهر به دنیا آمدند. «ما در اصل باید ۱۳ تا بچه می بودیم. فکرمی کنم پدرم می خواست قبیله درست کند. اما متاسفانه بچه ها با کوچک‌ترین اتفاق از بین می رفتند  و تعدادمان کمتر شد. مثلا یک روز بعد از ظهر خواب بودیم؛ یکی از برادرهایم توی حوض افتاد و خفه شد. یک برادر داشتم ۴۰ روزه بود که فوت شد. البته از ۱۳ تا ۶ تا به ثمر رسیدیم. البته خواهر بزرگم چندسال پیش فوت کرد و ۵ تاشدیم. آن موقع ها این مرگ و میرها برای بچه ها عادی بود. الان خیلی غیر عادی به نظر می رسد. من هم در طول سفر تهران پدرم به دنیا آمدم اما بلافاصله برگشتیم مشهد. خانه ما انگار آفت فقط به پسرها می زد. برای همین من برادر ندارم.»

پدرم نمی گذاشت شب‌ها تشک بیندازم!

پدر آقای مشهدی همیشه دوست داشت پسرش پزشک شود. برای همین اصرار کرد که او رشته تجربی را بخواند اما این اصرار هیچ فایده ای نداشت او می گوید : «آنقدر مردود و مردود و مردود شدم که آخرش پدرم  با پای خودش رفت دفترچه سربازی گرفت تا من سربازی بروم. من کلا از درس بدم می آمد. همین الان هم اگر شما یک چیزی دست به من بدهید و بگویید باید بخوانی بدم می آید و نمی توانم انجام بدهم. پدرم کلا نقطه مقابل من بود. خدابیامرز یک نظامی فوق العاده جدی بود. هیچ وقت نمی خندید. صبح ها ساعت پنج و نیم صبح بیدارمان می کرد. آخرین پستی هم که داشت رئیس کلانتری بیرجند بود. ته خنده پدر من یک لبخند عادی روی لبش بود. یک اعتقادات جالبی هم داشت اینکه مثلا می گفت مرد باید ۱۰ شب بخوابد ۵ صبح از خواب بیدار شود. مرد هیچ وقت نباید زیرش نرم باشد باید روی چیز سخت بخوابد. هیچ وقت نمی گذاشت من زیرم حتی تشک بیندازم. ولی با خواهرام خیلی مهربون بود. می گفت آنها فرق دارند چون دخترند!»

مادرم توی دهانم فلفل می ریخت!

آقای مسعودی می گوید آن دوران همه چیز با کتک شروع می شد. اگر کسی می خواست با کسی دوست شود، تا یک مدت حسابی کتک کاری می کردند. تمام سیستم های تربیتی نیز کتک کاری داشت. «زمان ما تربیت با کتک شروع می شد. مثل الان نبود که با بچه گفتگو کنند و قانعش کنند تا کاری را انجام ندهد. کتک حرف اول و آخر را در تربیت می زد. اما شیوه مادر من «فلفل قرمز» بود. مثلا فکر کنید درماه اگر مادر من می رفت ۲ کیلو فلفل می خرید. ۱ کیلو ۹۹۰ گرمش را توی دهان من می ریخت. دیگه آخری ها فلفل هم جواب نمی داد. چون جلویش دوتا قاشق فلفل قرمز خوردم تا بفهمد کار از فلفل گذشته است. من از آن بچه هایی بودم که از فردای روز اول مهر پدرو مادرم را می خواستند. بعد بنده خدا مادرم وقتی مدرسه می آمد تمام معلم ها شروع می کردند به شکایت کردن؛ آن وقت مادرم بیچاره شروع می کرد از پسرهای مرده اش تعریف می کرد و می گفت نمی دانم این چرا اینطوری شده. معلم ها هم برای تربیت من همان فلفل و کمربند را پیشنهاد می دادند. بیچاره مادرم می گفت آقا از کمربند گذشته، باباش با بیل می زنه دیگه!»

مسعودی ادامه  می دهد: «زمان ما دوستی ها با دعوا شروع می شد. من و «احمد مهدوی» از سال ۶۴ تا ۶۵ هر روز باهم دعوا می کردیم. یک روز در صف گوشت ایستاده بودیم و خواستیم باز دعوا کنیم که گفتم وایسا! اسم تو چیه؟ گفت احمد. گفتم اسم منم علی. از آن روز باهم دست دادیم و دوست شدیم.»

بچه های قدیم آدم را لو نمی داند

وقتی دلیل این همه شیطنت را می پرسم، همه اش را گردن بیش فعالی می اندازد و بارها تکرار می کند واقعا نمی دانم چرا آنقدر شیطنت می کردم: «بعضی کارها که بچه ها از فکر کردنش هم می ترسیدند، من انجام می دادم. حالا نمی دانم بیش فعالی بود یا چیز دیگری اما من انجام می دادم. دعوا کردن که روتین بود. ولی آنقدر شیطنت های من شیرین بود که همه هم‌سن و سالهای من دوستم داشتند. مثلا معلم خیلی جدی می گفت اگر جلسه بعد کسی تکلیفش را ننویسد سخت تنبیهش می کنم. اما من هفته بعد واقعا ننوشتم. با خودم می گفتم بگذار ببینم می خواهد چه کار کند. جلسه بعد وارد کلاس که شدم همان اول گفت: «مسعودی دفترتو بردار بیار» من هم با کمال پر رویی گفتم: ننوشتم!»

علی مشهدی ادامه  می دهد: «از سال ۶۸ ورزش می کنم و با این همه شیطنت هیچ وقت سراغ کار خلاف نرفتم. من حتی لب به سیگار هم نمی زنم. همیشه هم حواسم بود که آبروی خانواده ام را حفظ کنم و باعث خجالت‌شان نشوم و مثلا پایم به کلانتری باز نشود.» 

حرف به اینجا که می رسد، می پرسیم پس ته همه دعواها چه می شد که جواب جالبی می دهد: «خب آن موقع بچه ها خیلی مردتر از بچه های الان بودند. هیچ کس اهل چغلی و شکایت کردن نبود. تیکه پاره هم می شدیم کسی چیزی لو نمی داد. مثلا در یک درگیری دست یکی از بچه ها شکست. می گفت پایم به شلنگ گیر کرده و زمین خورده‌ام.»

آقای مشهدی می گوید برای دعوا کردن هیچ دلیلی لازم نبود و دعواها در محله شان به دو دسته تقسیم می شد: «یکی از دلایل اصلی نگاه کردن بود! مثلا چشم تو چشم از کنارهم رد می شدیم. کوچه پشتی ما سه تا داداش بودند. این سه تا داداش بدنسازی می کردند. توی کوچه که از کنارهم رد می شدیم. نگاه که می کردیم این نگاه تبدیل به دعوا می شد. این اتفاق هر روز می افتاد. اگر کسی عکس هوایی می گرفت می دید توی هرکوچه سه چهارنفر روی هم افتاده اند و دعوا می کنند. یک اصطلاحی در مشهد هست به اسم «چَخ چَخ» که به فعل بعدش بستگی دارد. مثلا در مدرسه می گفتند:«علی فلانی چخ چخ کرده» یعنی کار بدی کرده، یا حرف زیادی زده. بریم بزنیمش. مثلا می گفتیم بریم چخ چخ کنیم. یعنی بریم یه دوری بزنیم و تفریح کنیم. یا مثلا فلانی خیلی چخ چخیه یعنی خیلی بچه باحالیه.»

محله ما به جای مارادونا، مایک تایسون را می شناختند

آقای مسعودی عاشق ورزش های رزمی و بوکس است. به خاطر همین می گوید در محله شان در مشهد فوتبال هیچ معنایی نداشته است و همه بچه ها عاشق فیلم های بروسلی بودند. «در محله ما چیزی به نام فوتبال معنی نداشت. اصلا نمی دانستیم فوتبال چی هست. شاید باورتان نشود، من اغراق نمی کنم. من تا سال ۷۸ نمی دانستم تیمی به اسم استقلال یا پرسپولیس وجود دارد. اکثر بچه های محله ما بوکسور بودند. اگر در مشهد ۴جفت دستکش بوکس وجود داشت. ۲ جفتش در محله ما بود. ما اصلا فوتبال نمی فهمیدیم. زمان ما جام جهانی ۱۹۸۶ مارادونا حسابی دنیا ترکانده بود. اما توی محله ما کسی مارادونا را نمی شناخت همه دنبال «مایک تایسون» بودند که در ۱۸ سالگی قهرمان بوکس سنگین وزن جهان شده بود. من مجموعا ۱۰ بار فوتبال بازی نکردم. یک بار مدرسه ما گفتند که تیم جمع کنید و اسمهای‌ خود را برای مسابقه فوتبال بدهید. چون جایزه می دادند تیم جمع کردیم و اتفاقا اول شدیم. اما فکر می کنید چطوری؟ داور مسابقه پسرعمه یکی از بچه ها بود قبل از بازی تهدیدش کردیم و گفتیم ببازیم تو را میزنیم! حالا خود می‌دانی. دوتا چک هم پیش پرداخت زدیم. بعد رفتیم برای مسابقه؛ حساب کنید نیمه اول ۶ تا گل خوردیم و باختیم. تازه ۲۰ تا گل هم بنده خدا نگرفت. وقتی نیمه تمام شد یکی از هم تیمی ها را فرستادیم دنبال یکی از بچه ها که اسمش «اصغر نظافت» بود. اصغر فوتبالش عالی بود و تیم ابومسلم او را خواسته بود. آن موقع مدرسه ها دو شیفت بود. بچه ها یکی از شیفت ها را سرکار می رفتند. اصغر هم سرکار بود. خلاصه اصغر را آوردیم و ۶تا گل برایمان زد. بعد هم داور را مجبور کردیم بازی را ادامه بدهد تا ما گل هفتم را بزنیم. گل برتری را که زدیم بازی تمام شد. یعنی نیمه دوم اگر باید ۲۰ دقیقه طول می کشید کاری کردیم یک ساعت طول بکشد.»

ورودم به دنیای هنر مثل کلاه قرمزی بود

نحوه ورود آقای مسعودی به دنیای هنر و نویسندگی هم مثل خاطراتش عجیب و غریب است. خودش این داستان را با کلاه قرمزی مقایسه می کند. مثل همان گفته آقای مجری که کلاه قرمزی را سوار اتوبوس کرد و به تلویزیون کشاند. «سال ۷۴ من یک مصاحبه از «ارژنگ امیرفضلی» و «نصرالله رادش» در مجله سینما خواندم که  مربوط به ساعت خوش بود. از ارژنگ امیرفضلی پرسیده بودند که اگر جوانی استعداد نوشتن داشته باشد شما به او میدان می دهید؟ ارژنگ هم گفته بود بله... کات ... من فردایش تهران بودم و مستقیم  رفتم میدان آرژانتین انتهای خیابان الوند شبکه دوم سیما. رفتم و گفتم آقای امیرفضلی من را دعوت کردند و گفته اند هرکس استعداد نویسندگی دارد بیاید. من هم چندتا آیتم نوشته بودم و نشان دادم. آنجا به من گفتند بدهید که دستشان برسانیم. من گفتم نه خودم باید ببینم و بگویم. گفتند آخه لوکیشن برنامه اینجا نیست. من آنجا برای اولین بار بود کلمه «لوکیشن»  را می شنیدم. یک دوستی داشتم که ۶ ماه زودتر از من آمده بودند تهران. زنگ زدم و رفتم خانه شان و موضوع را مطرح کردم. دوستم گفت اتفاقا یکی از آشناهای ما صدابردار آن برنامه است. از همین طریق یک روز رفتم سر ضبط برنامه ساعت خوش. فکر کنید من اولین بار مهران مدیری را از فاصله خیلی نزدیک دیدم! آن روز یکهو رضا عطاران وارد اتاقی شد که من بودم و نشست و روزنامه را گرفت دستش. به خاطر از نزدیک دیدن رضا عطاران حسابی هیجان زده بودم. حالا به رضا می گویم آن روز چقدر از دیدنت خوشحال و هیجانی بودم اما الان اصلا حسابت هم نمی کنم.(خنده) بعد هم همکاری ام با بچه ها ادامه پیدا کرد. اسمم که داخل تیتراژ رفت، حسابی کیف کردم.»

اگر سربازی نمی رفتم، نویسنده نمی شدم

خاطرات علی مسعودی از دوران سربازی باعث شهرتش شده است آنقدر که خودش می گوید اگر سربازی نمی رفت شاید نویسنده نمی شد. برای همین از او درباره دوران سربازی پرسیدیم و اینکه واقعا برای جوانها مفید است؟ «سربازی واقعا انسان را می سازد. من همیشه می گویم. حداقل دو سه ماه آموزشی سربازی خیلی سازنده است. در سربازی همه یک مدل هستند. با یک لباس، یک نوع غذا می خورند. اصلا مهم نیست که چه کسی چه کاره است و پدر و مادرش چه کسی است.  من دو سال سربازی را خیلی حال کردم.  یک تیمساری اسحاقی داشتیم خیلی دوست داشتنی و بزرگمرد بود. یک روز من را صدا زد و گفت یک نصیحتی بکنم؟ گفتم بفرمایید. گفت تا زمانی که بهت نیاز داشته باشند و تخصص داشته باشی به خاطر مهارتت، شر بازی های تو را تحمل می کنند. اما اگر آدم عادی باشی این خبرها نیست. پس برو یک چیزی یادبگیر. آن موقع ها ماشین نویسی بلد بودن خیلی مهم بود. من هم رفتم یاد گرفتم و یک‌بار که خیلی احتیاج به ماشین نویس بود من گفتم یک چیزهایی بلدم و بعد از انجام آن کار ۵ روز مرخصی تشویقی گرفتم. سربازی خیلی چیزها به من یاد داد. در سربازی رفقای بسیاری خوبی پیدا کردم اگر نمی رفتم الان آنها را نداشتم. من فیلمنامه سریال «قرارگاه مسکونی» را براساس دوران خدمتم نوشتم.»

می پرسم اگر بهتر درس می خواندید آدم موفق تری نمی شدید؟ « نه، من الان از راهی که آمده ام راضی هستم. نوشتن یک ذوق است. نمی توانی برایش نسخه بپیچی که حتما باید برای وارد شدن به این شیوه عمل کرد. من در کل آدم تجربه گرایی هستم. می خواستم کاری بنویسم درباره کارگرهایی که دور میدان می ایستند. ۱۵ روز می رفتم کنارشان در گرما ایستادم و همراهشان بودم. برای سر در آوردن از دنیای معتادها، جاهای ترسناک هم می رفتم. اما چون رزمی کار هستم نمی ترسم. کلا در دعوا چک اول مهم است! یک کله، یه چپ و راست ... طرف میفته زمین و کار تمام است.

 وقتی می گوییم خب حتما از این به بعد نمی توانی بروی چون معروف شدی می خندد و می گوید: « چرا بابا می روم. الان معروفم چند وقت دیگه کسی من را نمی شناسند.»

زندگی من خودش فیلمنامه است

بسیاری از مخاطبان خندوانه این سوال برایشان ایجاد شده است که آیا خاطرات علی مسعودی واقعی است یا او این قصه‌ها را از خودش در می آورد. مسعودی جواب جالبی برای این سوالات دارد: «زندگی من آنقدر جذاب است که یک‌بار برای تصویب فیلمنامه ام رفته بودم. اتفاقی شروع کردم از زندگی خودم تعریف کردن، ناگهان مدیرشبکه گفت اصلا این فیلمنامه را بگذار کنار، زندگی خودت آنقدر جذاب است که قابلیت سوژه فیلمنامه شدن دارد. یکی از بچه ها هم گفت که تو تعریف کن خودم می نویسم. من هم گفتم به شرط آنکه خودم بخوانم و تایید کنم. ولی چندبار که نوشتند من دوست نداشتم چون قصه زندگی من را تغییر داده بودند.»

علی مشهدی ادامه می دهد: «خاطرات من کاملا واقعی است. ما واقعا ژیان داشتیم. من واقع درسربازی جورابم توی آبگوشت افتاد. اما یک زمانی هست یک جوک بامزه را من تعریف می کنم. یک زمانی فرد دیگری تعریف می کند. «آهنگِ تعریف‌کردن» خیلی مهم است. اکثر خاطرات من پایه اصلی اش واقعی است. اما خب من نویسنده ام و با فضاسازی ها سعی می کنم برای مخاطب دلپذیر باشد. مثلا واقعا در سربازی غذا دغدغه است. ممکن است به خاطرش خون و خون ریزی شود. اینطور نیست که من از خودم در بیاورم اما سعی می کنم با هیجان و شوخی های عام پسند برای مردم شیرینش کنم. در کل دوستانم از مدل تعریف کردن من خیلی می خندند. آنقدر که یک بار داریوش سلیمی از شوخی های من واقعا بیهوش شد. اما خودم خیلی از دست رضا شفیعی جم می خندم. شما تصویرشان را می بینید من با آنها زندگی می کنم. خاطرات من شیرین است که مردم می خندند. من فقط خاطرات زندگی ام را با بهترین حالی که می توانم، تعریف می کنم.» وقتی پیش بینی اش از مسابقه خنداننده برتر را می پرسیم کمی فکر می کند و می گوید: «من و مهران غفوریان به فینال می رویم!»

 همیشه به امام رضا می گویم ضامنم شود

آقای مسعودی می گوید در تمام سختی ها و مشکلات فقط به خدا توکل کرده است و برای کارش خیلی زحمت کشیده ومعتقد است بنده خدا هرچقدر هم بزرگ باشد نمی تواند کسی را بالاتر از خودش ببرد اما خدا می تواند آدم را آنقدر بزرگ کند که از همه بالاتر باشد و او برای هربار توکل به خدا امام هشتم را واسطه می کند. «ما بچه های مشهد ارادت خیلی ویژه ای به آقا امام رضا داریم. من ۱۴ سال پیش در اوج نا امیدی و دلشکستگی رفتم حرم امام رضا، دستم را به پنجره فولاد نزدم بلکه پشتم را چسباندم. گفتم یا امام رضا! خدا دست همه بنده‌هایش را می‌گیرد. تو پشتم باش که پشتم خالی نباشد. همیشه به امام رضا می گویم تو بین من و خدا ضامن باش. تا الان هم هروقت کسی به من نامردی کرده و یا هرمشکلی داشتم رفتم حرم آقا و حالم خیلی بهتر شده و حاجت هایم را گرفته ام. این را به شما بگویم. یک لحظه و آنی هست که اگر آن را پیدا کنی و از امام رضا بخواهی دیگر سیم شما وصل شده و امام رضا کمک‌تان می کند. من دوستی داشتم کارگر بود و صاحبخانه اش از خانه بیرونش کرد. یادم می آید آن دوستم خیلی گرفتار شد و با گریه رفتیم حرم. همان آدم سه سال بعد همان خانه‌ای که بیرونش کرده بودند را خرید.»


منبع: مهر