عبدالكريم اصل غوابش از رزمندگان خوزستاني بود كه سال 1348 در گوشه‌اي از اين استان پهناور به دنيا آمد و در دوران دفاع مقدس آن قدر در جبهه‌ها حضور يافت كه چندين مرحله به مقام جانبازي رسيد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - او كه سال‌ها در انتظار شهادت بود، عاقبت در جهاد با نيروهاي تروريستي و تكفيري در سوريه به خيل شهداي مدافع حرم حضرت زينب(س) پيوست. تصاوير او پس از شهادتش در حالي پخش شد كه به عنوان يك خادم كفش‌هاي زائران اربعين حسيني را واكس مي‌زد. او عاشق حسين بود و حب سيدالشهدا(ع) او را در تيرماه 1394 آسماني كرد. آنچه در پي ‌مي‌آيد حاصل همكلامي ما با زهره اصل غوابش همسر و نسيم اصل غوابش دختر شهيد است كه پيش رو داريد.
 
 
 
همسر شهيد
 

گويا شهيد غوابش مدت زيادي در جبهه‌هاي دفاع مقدس حضور داشتند.

من و همسرم دختر عمو و پسر عمو بوديم بنابراين شناختم از ايشان به قبل از ازدواج برمي‌گردد. در آغاز جنگ تحميلي عبدالكريم تنها 10 سال داشت. اما از وقتي كه خودش را شناخت دنبال رفتن به جبهه بود و عاقبت بنا به تكليفي كه بر عهده داشت، درس و تحصيل را رها كرد و راهي مناطق عملياتي شد. در جنگ تحميلي از ناحيه پا جانباز شد و در ادامه حضورش شيميايي هم شد. بعد از جراحتش راهي بيمارستاني در لاهيجان شد و بعد از بهبودي به خانه آمد. خانواده اصرار به ازدواجش داشتند اما حاجي به خاطر شرايط جسمي‌اش نمي‌پذيرفت و مي‌گفت من نمي‌توانم با اين شرايط تشكيل خانواده بدهم. با اين چوب دستي كه من در دست دارم (عصا) نمي‌توانم مسئوليت كسي ديگر را بر عهده بگيرم. در نهايت خانواده پشتيباني كردند و ما با هم ازدواج كرديم. ابتدا پدرم از من خواست تا خوب فكر كنم. مي‌گفت شايد عبدالكريم هرگز بهبودي پيدا نكند و در اين وضعيت بماند. من هم به بابا گفتم به خدا توكل مي‌كنم و اميدوارم كه سرانجام اين انتخاب خير باشد. در واقع دوست داشتم در جهاد جانبازي عبدالكريم سهمي داشته باشم. آن زمان حاجي 19 سال داشت و من 17 ساله بودم. زندگي ساده و بي‌آلايشمان را با هم آغاز كرديم. با وسايل مختصر و بسيار كم. يك پتو و كمد و چند تير و تخته داشتيم. اما معتقدم خداوند به زندگي‌مان بركت داد. رحمت خدا بر خانه‌مان نازل شد. با لطف خدا و تلاش حاجي و صبر من همه مشكلات يكي پس از ديگري حل مي‌شد و با كم و زياد يكديگر ساختيم.

در صحبت‌هاي‌تان گفتيد كه دوست داشتيد سهمي از جهاد همسرتان داشته باشيد، چنين حسي در نسل شما چطور ايجاد شده بود؟

يك بخشي از آن به خاطر گوهر وجود خود جانبازان و رزمندگان بود. به حق بايد گفت كه جانبازان و رزمندگان دفاع مقدس جذبه‌هايي داشتند كه ما را شيفته صداقت‌شان مي‌كرد. صداقتي در چهره داشتند كه نشان از محبت به ولايت داشت و انسان را جذب مي‌كرد. همين محبت حاجي به ولايت و اهل بيت (ع) من را شيفته‌اش كرد. از زماني كه همراه حاجي شدم همواره در خانه‌مان حرف از جهاد بود و ولايت. از اين رو من هم با اين افكار رشد كردم.

پس زندگي با ايشان به عنوان يك جانباز براي‌تان سختي نداشت؟

قاعدتاً زندگي با يك جانباز سختي‌هاي خودش را دارد. سختي‌هايي كه در كنار محبت و مهر به يكديگر به شيريني و زيبايي تبديل مي‌شود. حاجي بعد از جنگ به دنبال درمان جانبازي خود بود. بعد هم عضو رسمي سپاه پاسداران شد و به خاطر علاقه بيش از حدش به اين نهاد انقلابي با جان و دل به خدمت پرداخت. اما درد زانو كه به خاطر تركش‌هاي موجود در زانويش بود همواره همراهش بود. جاي تركش‌ها خطرناك بود. ابتدا قرار بر قطع پاهايش بود كه به لطف خدا اين اتفاق نيفتاد.

چطور شد كه رزمنده سال‌هاي دفاع مقدس، مدافع حرم شد؟

يك سالي بود كه حاجي قصد داشت براي دفاع از حرم راهي شود اما تا موافقت كامل مسئولان و مهيا شدن شرايط كمي طول كشيد. او بايد مي‌رفت، نمي‌توانست بنشيند و ببيند كه به حرم اهل بيت (ع) جسارت شود. مگر مي‌شود مسلمان باشيم و شيعه و بعد منتظر بنشينيم تا دشمنان هر كاري كه مي‌خواهند انجام دهند.

بچه‌ها با رفتن پدرشان مشكلي نداشتند. خود شما چه نظري داشتيد؟

دخترم نسيم 26 سال دارد و پسرم مجيد 23 سال. براي بچه‌ها مأموريت رفتن بابا بسيار عادي بود و بحث‌هايي چون جهاد و شهادت هم كاملاً براي‌شان ملموس بود. در مدت زندگي با حاجي همواره با او همراه و همگام بودم. من خودم را در اين مأموريت و در اين شهادت شريك همسرم مي‌دانم. نمي‌توانستم در برابر حضرت زينب (س) آرام بمانم. شرم داشتم كه اجازه ندهم همسرم براي دفاع از حرم راهي شود. واقعاً ما چيزي نداريم كه اين ارزش را داشته باشد كه در برابر اهل بيت بدهيم، جز همين رزمندگاني كه به خاطر اهل بيت و دفاع از اسلام و مسلمانان راهي مي‌شوند و خونشان نهال اسلام را آبياري مي‌كند. من حاجي را به حضرت زينب (س) ‌اهدا كردم.

از روزهاي جدايي با مرد زندگيتان بگوييد. از آخرين لحظات خداحافظي.

حاجي آنقدر از رفتنش خوشحال و دستپاچه بود كه همه وسايلش را خيلي با دستپاچگي و سريع جمع و جور كرد. گفتم جايي مي‌روي؟ گفت دارم مي‌روم سوريه. گفتم زود‌تر مي‌گفتي. از من خواست تا به برادر و خواهرها‌يش سلام برسانم. در نهايت 19 خرداد ماه عازم سوريه شد و 19 تيرماه بود كه خبر شهادتش را برايمان آوردند. اين چند ماهي كه حاجي در بين ما نيست براي ما خيلي سخت گذشت. اما ما به راه و مسيري كه او انتخاب كرد ايمان و اعتقاد داريم. اما در اين جا از طريق روزنامه شما مي‌خواهم كمي درد دل كنم و از حرف‌هايي بگويم كه بعد از شهادت حاجي و مدافعان حرم به گوش خانواده‌ها مي‌رسد. حرف‌هايي از جنس كنايه‌ها و طعنه‌ها از چرايي حضور مدافعان حرم گرفته تا... ابتدا بايد بگويم ما هيچ هزينه‌اي بعد از شهادت ايشان دريافت نكرده‌ايم. در ثاني، مدافعان حرم براي رفع نياز مالي‌شان رها نمي‌شوند. چون بعد از مجروحيت يا شهادتشان پول به كارشان نمي‌آيد. هيچ كدام از اينها گرسنه و تشنه و بي‌خانمان نبودند. بايد اينها را شناخت و بعد در موردشان اينگونه قضاوت كرد. همسر من بي‌ريا و كم‌توقع بود و هيچ دلبستگي به مال دنيا نداشت. من همسرم را به اهل بيت (ع) و به رهبرم اهدا كردم و در قبال هديه هم چيزي نمي‌خواهم.

 

دختر شهيد

 
دخترها معمولاً بابايي هستند، رابطه شما با پدرتان چطور بود؟

من بسيار وابسته به پدر بودم و ايشان هم عجيب وابسته به من، اين وابستگي حتي بعد از ازدواج من هم ادامه يافت. هر وقت ابراز دلتنگي مي‌كردم، بابا خودش را مي‌رساند و دوري راه اهواز تا آبادان هم برايش معنا نداشت. بابا خيلي من را دوست داشت. هميشه پاي صحبت‌ها و خاطرات دوران جنگ بابا مي‌نشستم و او هم از روزهاي مجاهدت و از همرزمان و از جانبازي و... مي‌گفت. باباخودش باعث آشنايي من و همسرم شد. هر خواستگار كه مي‌آمد، مي‌گفت نه! يك روزآمد و گفت: بنده خدايي هست كه قصد ازدواج دارد. پاسدار است. مأموريت زياد مي‌رود. خودت هم مي‌داني كه فرد نظامي نه براي خودش است و نه براي خانواده‌اش. من هم به بابا گفتم اگر مثل شما باشد، بيايد، اشكال ندارد.

نظرتان در مورد رفتنش به سوريه چه بود؟

بابا مدتي بود كه حرف از رفتن مي‌زد، يك بار اين مسئله را در حالي كه سر سفره نشسته بوديم مطرح كرد، روبه من كرد و گفت اگر من بروم تو چه مي‌كني؟! من هم در پاسخش گفتم: نه نمي‌خواهم بروي... آن روزها يكي از دوستان بابا، كه ما عمو صدايش مي‌كرديم، شهيد شده بود. براي همين مي‌دانستم كه احتمالاً باباي من هم شهيد بشود... ترسيده بودم. برادرم بي‌امان رو به من كرد و گفت: تو چه كار داري، بابا خودش مي‌تواند تصميم بگيرد. همين لحظه بود كه بابايي رو به داداش كرد و گفت بگذار حرفش را بزند، اجازه بده ابراز نگراني كند، اينها برايم شيرين است. من هم به باباگفتم: من دوست ندارم بروي، اما اگر خودت دوست داري من به دوست داشتنت احترام مي‌گذارم.

مادرم هميشه مي‌گفت: وقتي كوچك بودم و بابا به مأموريت مي‌رفت مريض مي‌شدم. تا آمدن بابا هم بي‌تابي مي‌كردم. براي همين زماني كه بابا به سوريه رفت از من خداحافظي نكرد و من بعد از رفتنش متوجه شدم. مي‌دانست اگر همان لحظه دلم بلرزد و بگويم نرو، او هم نمي‌رفت. آن روز من به خانه بابا آمدم. سراغ بابا را گرفتم. داداش خنديد و گفت بابا رفت مأموريت سوريه. جدي نگرفتم، نمي‌خواستم بپذيرم كه بدون خدا حافظي از من رفته است. اتاق‌ها را يكي يكي گشتم، خبري از بابا نبود، همه‌اش جاي خالي بابا بود. مادرم صورتش سرخ شده بود، رو به من كرد و گفت بابا رفت مأموريت. گوئي همه چيز اين دنيا برايم تمام شد. از سوريه زنگ مي زد صحبت مي‌كرديم گريه مي‌كردم. مي‌گفت اگر گريه كني من نمي‌توانم كاركنم.

با شهادتش چطور روبه‌رو شديد؟

شهادت بابا غافلگيرم كرد. اصلاً تصور نمي‌كردم مرتبه اولي كه راهي شد و من او را نديدم، شهيد شود. بابا را دست‌كم گرفته بودم. هميشه مادرم مي‌گفت خودت را براي شهادت بابا آماده كن. باباي من لياقت شهادت را داشت. بايد خوشحال باشيم كه بنده‌اي از بندگان خدا به اين درجه والا رسيده است. ولي بابا از من خيلي دور است و راه رسيدن به او برايم سخت است، تنها اين است كه من را آزار مي‌دهد.

چه احساسي داريد كه پدرتان فدايي دفاع از حرم اهل بيت شد؟

برخي مواقع حرف‌هايي مي‌شنويم كه آزارمان مي‌دهد، حرف‌هايي كه ما را به گرفتن پول و امكانات محكوم مي‌كند. من به همه آن ساده‌لوحان كه چنين انديشه‌اي دارند مي‌گويم ما حاضريم همه دارايي‌مان را بدهيم تا يك مرتبه و فقط يك لحظه بابايمان را ببينيم. قطع يقين شهدا براي دريافت امكانات مادي راهي نشده‌اند. من راضي‌ام به رضاي خدا. با خود فكر مي‌كنم و مي‌بينم جايگاه پدر جايگاه خوبي است و اين من را آرام مي‌كند. از نظر من مرگ، يك مسافرت است از اين دنيا به دنياي ديگر. دنيايي كه هر كس با هر وسيله‌اي كه خود آن را مهيا كرده راهي مي‌شود. برخي پياده‌اند و برخي با اتوبوس راهي مي‌شوند برخي هم با هواپيما... برخي براي خود توشه‌اي دارند و در آن دنيا براي خود جايگاهي آماده كرده‌اند. به نظر من شهدا از اين دست انسا‌ن‌ها هستند كه با هواپيما يعني به بهترين نحو مسافرت مي‌كنند و در آن طرف هم جايگاهي خاص براي خود مهيا نموده‌اند. خدا را شاكرم به خاطر اشك‌هايي كه آفريد تا من وقت دلتنگي و در فراق بابا بريزم. تنها دلگرمي دخترانه من اين است كه پدر در مسيري خوب قدم گذاشت و درنهايت هم مرگي خوب و نيك نصيبش شد. دلم كه تنگ مي‌شود، با بابا حرف مي‌زنم و درد دل مي‌كنم. اشك‌ها كه امان نمي‌دهند، آن زمان است كه بابا به خوابم مي‌آيد و مي‌گويد: دختركم من زنده‌ام، نمرده‌ام...

*روزنامه جوان