حسين قدياني در يکي از مطالب اخير وبلاگ "قطعه 26" در ادامه اعتراض به شهيد دانستن سه کشته شده ايام فتنه در کهريزک، نوشت:
زنبيل، از اين زنبيل قرمزهاي قديمي سوراخ سوراخ دستش بود و ايستاده بود کنار اتوبان … اتوبان …؛ حالا هر چي زور مي زنم اسم اتوبان يادم نمي آيد. پير شديم رفت. تو به اين عکس بالاي وبلاگ نگاه نکن. مال ? سال پيش است. اصلا چند سالم است الان. ?? سال. ?? سال اگر در اين دنيا زنده باشم فقط ?? سال از عمرم باقي مانده. ? سال هم بيشتر از بابااکبر زندگي کرده ام. اين هم خودش يک نوع بي ادبي است. آدم که از پدرش بيشتر عمر نمي کند.
با ادب خانم رقيه بود که در همان ? سالگي و مثل پدرش به شهادت رسيد. ما درد يتيمي نکشيده ايم و الا تا الان بايد ? تا کفن پوسانده بوديم اما به هر حال فرزند شهيد باشي ?? سالت هم شده باشد، باز يک بچه شهيدي، مثل آن پيرزن زنبيل به دست چند خط بالا. حالا من از کجا فهميدم فرزند شهيد است اين پيرزن؟ قصه دارد. قصه اش را براي تان تعريف نمي کنم؛ چون پيرزن قسمم داد چيزي از زندگي اش ننويسم اما پيرزن که با حفظ سمت، مادر شهيد هم بود، از کجا فهميد من يک نويسنده ام؟ اين را ايشان بايد به شما بگويد ولي مسئله اينجاست که اين بار من به او قسم دادم که از زندگي ام چيزي به کسي نگويد. لام تا کام.
اصلا چي کار داريد؛ يک سري حرف ميان ما رد و بدل شد که باد هوا نبود؛ ياد “حوا” افتاده بود در دل دو تا “آدم”. حوا مادر شهيد والامقام هابيل است، حالا بنياد شهيد برود براي قابيل با بيل کارت صادر کند! شهيد وصيت نامه دارد و وصيت نامه اش را با خون خود مي نويسد. قابيل پلاک نداشت. شهيد بي پلاک، بي خاک بي افلاک، ملاک راه ما نيست.
ما شهيدي مي خواهيم که زندگي نامه اش شرح عاشقي باشد، نه پرونده اتهام. شهيد پرنده است و بال دارد، اغتشاش عليه علي وبال گردنش نيست. اگر به هر کي هر کي است، با کارت بنياد شهيد هم مي توان جهنم رفت که خدا به خون شهيد نگاه مي کند، نه به کارت بنياد شهيد. بي گناه پدر من بود که به شهادت رسيد. آشوبگري در حکومت علي حتي اتهامش هم گناه بزرگي است.
ما متهم مرده را به رسميت مي شناسيم ولي متهم شهيد فقط يک دروغ است. شهيد فقط متهم به عاشقي است. متهم به عياشي شهيد نيست و من دقيق نمي دانم بنياد شهيد نجاشي را شهيد حساب کرده يا نه. پادشاه حبشه آدم خوبي بود اما بنياد شهيد به اسم جذب حداکثري بد نيست نمرود را هم شهيد اعلام کند. از کجا معلوم؟ شايد نمرود هم نامردي کشته شده باشد؟ پشه اي که داشت در بيني نمرود ويز ويز مي کرد و حتي خسرو پرويز که داشت به حساب مکتب ايران در بانک کسري، بت واريز مي کرد، از کجا معلوم؟ شايد به ناحق کشته شده باشند؟ اصلا شايد به ابن ملجم، بيش از يک ضربه زدند.
به هر حال آن زمان شايد کهريزک نبود اما تندروي که بود؛ براي آقاي “مرادي” هم کارت بنياد شهيد صادر کنيد. راه دوري نمي رود اما شهيد پلارک که پلاک داشت ملاک راه ماست. پلاک شهيد حسين غلام کبيري، پلاک هوندا ??? اش بود که بد مي سوخت اما موتور ضد انقلاب را در خيابان اغتشاش پايين آورد. دل مادر اين شهيد هم بد دارد مي سوزد. دل من هم. آخر شهيد از گلاب هم خوشبوتر است. از عود هم. مرده هايي که بوي دود مي دهند شهيد نيستند. بهشتي گفت: “بهشت را به بها دهند و به بهانه ندهند” و من مي گويم: “بهشت را به شهيد دهند و به کارت بنياد شهيد ندهند”.
خواهر ? ساله من هنوز کارت بنياد شهيد نگرفته بود که فهميد بابااکبر شهيد شده و گرد يتيمي بر صورت من زودتر از کارت بنياد شهيد صادر شد. آن زماني که سر بسيجي اروند از بدنش جدا شد، سيدالشهدا آمد و به او لبخند زد و هيچ کدامشان کارت بنياد شهيد نداشتند. کارت بنياد شهيد برگه اي است کوچک که گنجايش فهم کلمه “شهيد” را ندارد. پدر من يک شهيد حکومتي بود و در راه انقلاب اسلامي شهيد شد. بنياد شهيد يک نهاد دولتي است. دولتي به نام دولت جمهوري اسلامي. من اما يک بچه شهيد حکومتي ام و نام درست حکومت من “انقلاب اسلامي” است. “آقا” وقتي سالها پيش آمد خانه ما، از پدربزگم کارت بنياد شهيد نخواست. خامنه اي با يک نگاه مي فهمد چه کسي خانواده شهداست، چه کسي نه. اين کارتها بيخود براي چه دارد صادر مي شود؟
گيرم آقاي فلاني با کارت بنياد شهيد شد پدر شهيد، آيا قبر پسرش زيارتگه عشاق است يا عمو و عمه و خاله و دايي؟ آقايان! حالا حالاها بايد نيش قلم مرا تحمل کنيد. من مجوز اين کار را از مادر شهيد شهبازي گرفته ام. به من امشب، آري امشب بعد از افطار در کنار مزار پسرش گفت: آن دنيا به پسرم مي گويم جلويت را بگيرد، اگر رسوايشان نکني. جوهر تمام کردي، من خون عليرضا را به تو مي دهم. تو فقط بنويس. اين بار دست روي بد چيزي گذاشته اند. سالها در فراق جگرگوشه ام به اشک و زاري نگذرانده ام که حالا به هر ننه قمري بگويند مادر شهيد. بنويس اتفاقا من يک مادر شهيد نديد بديدم و طاقت ندارم ببينم به هر ننه قمري مي گويند مادر شهيد.
بنويس. تو فقط بنويس. گفتم: مادرم، ياسين در گوش خر خواندن است. گفت: عيبي ندارد. تو فقط بنويس. گفت: لازم شد کارت بنياد شهيد را جلوي در بنياد شهيد پاره مي کنم اما تو فقط بنويس. گفت: بچه اينها اگر شهيد است، وصيت نامه شان کو؟ گفتم: کاري ندارد، يک وصيت نامه هم جعل مي کنند. نام شهيد را چطور جعل کردند؟ گفت: وصيت نامه را با خون مي نويسند. گفتم: با چي مي خوانند؟ گفت: با خون دل. گفتم: آخرين بار کي خواب عليرضا را ديده اي؟ گفت: سالهاست که با اشک چشم خوابيده ام. جگرگوشه ام در باران مي آيد. با ياران مي آيد. با پازوکي و محمودوند. با آن بسيجي اروند. با يک “يازهرا”ي قشنگ روي سربند.
گفتم: اتفاقا در مسير پيرزني را سوار کردم که او هم مادر شهيد بود. تازه، فرزند شهيد هم بود. گفت: خب، چي مي گفت؟ گفتم: چيزي نمي گفت، مثل تو فقط گريه مي کرد.
گيرم آقاي فلاني با کارت بنياد شهيد شد پدر شهيد، آيا قبر پسرش زيارتگه عشاق است يا عمو و عمه و خاله و دايي؟ آقايان! حالا حالاها بايد نيش قلم مرا تحمل کنيد. من مجوز اين کار را از مادر شهيد شهبازي گرفته ام.