ازآنجاکه این منطقه، «منطقه  آزاد» است، به همین دلیل هرچه در پاکستان ممنوع است، اینجا مجاز است. از تجارت سلاح گرفته تا تجارت مواد مخدر. اینجا، ایستگاه اصلی قاچاق به هر دو کشور است.

گروه بین‌الملل مشرق - در قسمت قبل این نوشتار (که ترجمه‌ای است از سفرنامه‌ی فهمی هویدی به افغانستان طالبان در سال 1377 شمی با عنوان «طالبان، سپاهیان خدا در نبردی اشتباهی!») ماجرای چگونگی آغاز سفر نویسنده به افغانستان را خواندیم و ایراداتی که به او گرفته می‌شد تا از این سفر منصرف شود را مرور کردیم. همچنین دیدیم که نویسنده چطور خود را به پاکستان رساند و از آنجا چطور برای وارد شدن به افغانستان به سمت مرز حرکت کرد. ماجرای مواجه با اولین نیروی طالبان و آخرین نیروی طالبان هم ذکر شد. بخش دوم این خاطرات را با هم می‌خوانیم:

حالا ما داخل یک دولت، در دلِ دولت پاکستان هستیم. روی نقشه اگر بخواهی حساب کنی، هنوز از پاکستان بیرون نرفته ایم، و هنوز داخل مرزهای آن هستیم. اما در حقیقت امر، داستان طور دیگری است. این نقطه که حدودا 55 کیلومتر را در بر می‌‌گیرد، در اصل تحت سلطه ی حقیقی حکومت پاکستان قرار ندارد. یک جورهایی می‌‌توانی بگویی یک «منطقه آزاد» است. مسئولین این منطقه و اداره کنندگان امورش، شیوخ مشهور قبایل «باتان» هستند که در دوطرف مرز (یعنی هم در پاکستان و هم در افغانستان) پراکنده اند و حضور دارند.

از آنجا که این منطقه، منطقه ی «آزاد» است، به همین دلیل هرچه در پاکستان ممنوع است، در اینجا مجاز است. از تجارت سلاح گرفته تا تجارت مواد مخدر. از این بگذریم که اینجا، ایستگاه اصلی قاچاق به هر دو کشور است.

این اطلاعات برای من تازه نبود، بیست سال پیش هم که در سفرم به افغانستان از اینجا دیدن کردم، مواد مخدر در پیاده‌رو هم فروخته می‌شد. سلاح هم –که بخشی از آن در همان منطقه تولید می‌‌شد- مثل نان در کنار جاده ها در دسترس بود!

از همان جهت که این منطقه منطقه ای «آزاد» است، در طول سال های گذشته جریان برق را به صورت مجانی از حکومت پاکستان دریافت می‌‌کرد، آبش را هم از چاه های همان منطقه به دست می‌‌آورد. به دلیل فشار بحران اقتصادی ای که کشور به آن دچار بود، حکومت اسلام آباد تصمیم گرفت برای برقی که به این منطقه می‌‌داد، مبلغی را تعیین کند. این چیزی بود که موجب تحریک شیوخ قبائل بر علیه حکومت و اعلام شورش آنها شد. و بستن و حمله به راه‌های تجاری این منطقه یکی از نشانه های این شورش است و همین، چیزی بود که موجب شد نیروهای حکومتی در پیشاور، دیروز به ما اجازه عبور به طورخان را ندهند.

در آن ساعات اولیه صبح، با وجود هیبت و هراس‌انگیز بودن کوه‌ها[ی سر به فلک کشیده]، جاده، آباد و آرامش‌بخش به نظر می‌رسید. شدت حرکت در آن زیاد بود و کاروان ماشین‌های پر از کالا، با سرعت کم و احتیاط از لبه‌های کوه در حرکت بودند. البته می‌ترسم کلمه «پر»، نتواند منظور مرا برساند، چون ماشین‌های باری‌ای که من می‌دیدم در اصل در حکم یک سری تپه و کوه متحرک بودند، از بس که جنس در آن گذاشته بودند و ابعاد ماشین را (طولی و عرضی و ارتفاعی) بزرگ کرده بودند!

دلیل مسئله این بود که هر کالای صنعتی و تولیدی‌ای که افغانستان چند میلیون نفری (که حالا بیش از بیست میلیون نفر جمعیت داشت) لازم داشت از طریق پاکستان وارد می‌شد، حالا یا خود پاکستان هم از خارج وارد کرده بود یا ساخت پاکستان بود. این مطلب نشانگر میزان سودی بود که اقتصاد پاکستان از ادامه‌ی به هم ریختگی اوضاع در افغانستان و توقف ماشین تولید (در همه‌ی زمینه‌ها) در آن کشور می‌برد. این مطلب تقریبا می‌توانست تأییدی باشد بر حرف برخی آدم‌های خبیث که می‌گویند سودی که پاکستان از جنگ در افغانستان می‌برد کمتر از استفاده‌ای که می‌خواهد در سایه‌ی صلح به آن برسد، نیست.

این نکته هم از چشم آدم مخفی نمی‌ماند که وانت‌هایی که به افغانستان می‌رفتند جنس‌های صنعتی یا کنسرو بود، اما ماشین‌هایی که داشت از افغانستان برمی‌گشت یا آدم سوار کرده بود یا مواد خام بار زده بودند (یا چوب یا تولیدات کشاورزی، از قبیل انگور و سیب و انار) یا آنکه خالی بودند و آمده بودند تا از نو جنس بار زده و به افغانستان ببرند.

***

وقتی چشم‌مان افتاد به لشگری از مگس‌ها که در هوا می‌چرخیدند، و سر و صدا و هیاهوی بلندی به گوشمان رسید، و حجم انبوهی از افراد پیاده را دیدیم، و پلیس لاغری را که داشت با عصایی بلند دختربچه‌ای را به جلو می‌راند، و دستفروش‌هایی که در دو طرف راه هرچه خوردنی و نوشیدنی که ممکن بود می‌فروختند، و ارزفروش‌هایی که برای جلب نظر، پشت میزهای چوبی بلندی نشسته بودند، دیگر آن موقع لازم نبود کسی خبرمان کند که حاجت‌روا شده و به طورخان رسیده‌ایم، دروازه‌ی ما برای ورود به «امارت اسلامی افغانستان».

در بین این چیزها، هیچ کدام برای من جدید به نظر نمی‌رسید. من خودم اهل کشوری بودم که با این قبیل تصاویر مأنوس بود، از مگس‌ها گرفته تا سر و صدای مردم و جمعیت عظیم آدم‌های پیاده، و حتی چوب پلیس و فحش‌هایش.

چیزی که بیش از همه‌ی اینها در آن صحنه نظرم را جلب کرد، چیز دیگری بود که برای اولین بار در زندگی‌ام می‌دیدم: صف طولانی‌ای از بچه‌های کوچک به چشم می‌خورد که از پنجره‌ی ماشین، شبیه صف مورچه‌هایی بود که در سکوت روی زمین راه می‌رفتند و اول صف، که داخل خاک افغانستان بود (پشت پست بازرسی‌ای که چیزی نبود جز یک سری آهن که راه را قطع کرده بود) دیده نمی‌شد. آخر صف هم با حرکتی یکنواخت و آرام، جلوی چشم همه به سمت عمق اراضی پاکستان پیش می‌رفت. هر بچه‌ای روی دوشش یک تکه آهن گرفته بود. برخی آهن‌ها بزرگ‌تر یا بلندتر بودند و آنها را دو بچه، هن هن کنان و عرق‌ریزان، حمل می‌کردند.

پرسیدم داستان چیست، گفتند این بچه‌ها برای برخی تاجران اجناس اسقاطی و قراضه کار می‌کنند. می‌گفتند این تاجرها توانسته بودند از طریق تجارت با بقایای سلاح‌های روسی‌‌ خراب که بی صاحب در تمام افغانستان ریخته شده بود، ثروت‌های هنگفتی به جیب بزنند.

چون جا به جایی صدها تانک و توپ سنگین سخت بود، این تجار تصمیم گرفته بودند آنها را به تکه‌های کوچک تقسیم کرده و بعد به داخل پاکستان قاچاق کنند و بعد آنها را بفروشند. این تکه‌ها در پاکستان ذوب، و برای مصارف دیگر به کار گرفته می‌شد. تعجبم وقتی بیشتر شد که فهمیدم این صف‌ها، از اوایل دهه‌ی نود میلادی به صورت منظم و مستمر ادامه دارد، چون حجم عظیمی از سلاح‌های شوروی خراب شده در خاک افغانستان وجود دارد.

ممکن نبود به ذهن کسی خطور کند که آخر کار سلاح‌های شوروی که برای به زانو درآوردن و سرکوب افغان‌ها به آن کشور فرستاده شده بود به اینجا بکشد، هر چند این سرنوشت، بعد از سرنوشتی که خود اتحاد شوروی به آن دچار شد و ممکن نبود به ذهن بشری خطور کند، دیگر چندان عجیب به نظر نمی‌رسید.


با نیشگون همراهم به خودم آمدم، تذکر داد نیامده‌ایم اینجا که بمانیم، آمده‌ایم که از اینجا رد شویم و داخل افغانستان برویم. حرفش را پذیرفتم. جلو راه افتاد و رفتیم به ساختمانی که در آن چند پلیس پاکستانی با هیکل‌های قشنگ و قامت‌های بلندشان نشسته بودند. کاری که باید می‌کردیم را انجام دادیم و بعد از پله پایین رفتیم و وارد اتاق دیگری شدیم. در آن اتاق خلایقی را دیدم که انگار ریش را با ترازو به مساوات بینشان تقسیم کرده بودند، و از چهره‌شان سرسختی و تندی پیدا بود. نمی‌توانستم در بینشان رئیس را از مرئوس تشخیص دهم، کما اینکه نمی‌توانستم کارمند را از ارباب رجوع تشخیص دهم.

همراهم که متوجه حیرتم شده بود در گوشم گفت: اینها جماعت طالبان اند! آمدن از یک طبقه به طبقه‌ی دیگر، شبیه رفتن از عصری و زمانی به عصر و زمان دیگری بود. سریعا به کسانی که نشسته بودند سلام کرد، با تعجب نظرشان به سمتم جلب شد. خطوط چهره‌شان وقتی گذرنامه‌ام را دیدند و فهمیدند عرب و مسلمانم باز شد. سریعا آمدند به سمتم و با خوشحالی آشکاری شروع کردند به خوشامدگویی و دست دادن، انگار دوستانی باشیم که بعد از مدت‌ها دوری باز همدیگر را ببینیم.

ناگهان با جوان‌های طالبان رو در رو شده بودم و این، باعث شوک و حیرتم شده بود، جوان‌هایی که از وقتی در افق افغانستان ظاهر شدند همه‌ی دنیا را به خود مشغول و مردم را حیران کرده‌اند. البته تعجب و شوکم خیلی طولانی شد، چون بعد از آنکه گذرنامه‌ ی مرا مهر کردند یکی‌شان گذرنامه را به دستم داد و به فارسی گفت: «خداحافظ» حالا باید سریع می‌رفتیم سوار ماشین‌مان می‌شدیم تا به کابل برویم.


***

انسان کلی عذاب می‌‌کشد تا به کابل برسد. وقتی هم به آنجا می‌‌رسد، شوکه می‌شود. و خیلی خوش‌شانس خواهد بود اگر بعد از مدتی ماندن در آنجا افسردگی نگیرد!

به دلیل اینکه فرودگاه کابل تعطیل، و در تیررس سلاح های احمد شاه مسعود –فرمانده مخالف طالبان که در پایگاهی در 25 کیلومتری پایتخت مستقر است- قرار دارد، کسانی که می‌‌خواهند به کابل بیایند راهی ندارند جز آنکه از ماشین و راه های زمینی استفاده کنند. مشکل اینجاست که ماشین در دسترس است ولی آنچه راه خوانده می‌‌شود، اصلا اینطور نیست!

اینکه یک راهی روی نقشه ترسیم شده باشد، لزوما به این معنی نیست که الان در عالم واقع هم بر روی زمین وجود داشته باشد! بله، در افغانستان، راه‌هایی قبل از سالهای جنگ داخلی وجود داشت، اما به طول انجامیدن 20 ساله ی جنگ موجب شد که دو طرف درگیر یعنی هم کمونیست ها و هم «مجاهدین» [1]، راه ها را اهدافی نظامی در نظر بگیرند که می‌‌شد با نابود کردن آنها جلوی حرکت «دشمن» را گرفت یا محاصره اش کرد. هیچ کدام از طرف های درگیری هم در انجام این کار کوتاهی نکردند! من گواهی می‌‌دهم که در این مأموریتشان پیروزی بزرگی به دست آوردند، شاید اصلا این نابود کردن راه های مواصلاتی، بزرگترین پیروزی طرف های درگیر بوده باشد!

ضمنا به این دلیل که جریان بمباران و موشک باران و خمپاره باران، راه ها را چند قرنی به عقب برگردانده بود، شاید بتوانم بگویم راه‌های مواصلاتی افغانستان به دوره ماقبل «عصر نقل و انتقال» برگشته است! راه‌ها حالا تبدیل شده است به مجموعه ای از حفره های عمیق که بین هر دو حفره، یک حفره‌ی سوم وجود دارد! مسئله به همین جا ختم نمی شود، چرا که قسمت هایی از راه ها که از سر تصادف از آسیب خمپاره باران جسته، باران ها و سیل ها به سروقتش آمده و این هم همراه شده با اهمال و عدم صیانت از راه‌ها، از همین رو آنجا‌ها هم خود به خود و در سکوت، به سریال حفره‌های خمپاره‌باران‌ها پیوسته است!

با توجه به مجموعه این دلایل، حالا راه ها هیچ نقشی ندارند جز آنکه به ماشین ها نشان دهند که در صحراهای وسیع افغانستان باید به کدام سمت برانند. در این وضعیت، عاقل کسی است که به جای حرکت بر روی این جاده، از کنارش حرکت کند و حرکت بر روی کوه و تپه ها را بر حرکت بر روی این جاده ترجیح دهد. بدشانس کسی که باور کند که این «جاده» است و از روی آن حرکت کند یا اینکه در برخی اوقات مجبور بشود از روی آن حرکت کند. البته در هر حال، هر دویشان قربانی این وضعیت‌اند.

چون سفری که قاعدتا باید دو ساعت یا سه ساعت طول بکشد، حالا هشت یا حتی نُه ساعت به طول می‌‌انجامد. چون ماشین‌ها در این مسیر با سرعت متوسط بیست کیلومتر یا حتی احیانا ده یا حتی پنج کیلومتر در ساعت می‌‌رانند. حالا اگر این ماشین، یک وانت یا کامیون حامل اجناس باشد که دیگر باید با نهایت آهستگی و احتیاط و لاک پشتی حرکت کند!

روی همین حساب، رسیدن از یک شهر به شهر دیگر، با مسافتی که بینشان هست سنجیده نمی شود [مثلا گفته نمی شود بین این شهر تا آن شهر 50 کیلومتر فاصله است] بلکه با ساعت هایی که مسافر باید بین این دو شهر در راه باشد سنجیده می‌‌شود. [مثلا گفته می‌‌شود از این شهر تا آن شهر 5 ساعت راه است!]

مثلا فاصله بین طورخان (در مرز با پاکستان) تا کابل 300 کیلومتر است و در شرایط عادی، می‌‌تواند حداکثر طی سه ساعت طی شود، ولی در آن اوضاع که ما می‌خواستیم مسیر را طی کنیم، 12 ساعت طول کشید! و مجبور شدیم در بین راه، شب را در جلال آباد توقف کنیم و فردا صبحش باز به مسیرمان ادامه دهیم.

عذاب راه فقط در سختی‌هایش و ساعت‌های طولانی که آدم باید در جاده باشد خلاصه نمی‌شود، بلکه خستگی و کوفتگی‌ای که آدم (از کثرت بالا و پایین رفتن ماشین و گیر کردنش و تکان‌های شدیدش در طول مسیر) به آن دچار می‌شود هم هست. مسئله ای که باعث می‌شود آدم وقتی به مقصد مورد نظرش می‌رسد بیشتر شبیه جسدی بی‌جان باشد!

***

ممکن نیست بتوانی سختی راه و رنج‌هایش را بفهمی مگر اینکه اوضاع جغرافیایی افغانستان را بشناسی. شمال افغانستان منطقه‌ای دشتی است که عبارت است از دامنه‌ی کوه‌های پامیر و هندوکش. در جنوب غربی افغانستان هم منطقه‌ای دشتی که البته رود هلمند که از کوه‌های هندوکش جاری است به آن نفوذ می‌کند. اما وسط این دو، منطقه‌ای پر از بلندی‌هاست که دوسوم وسعت کشور را در بر می‌گیرد و امتداد بلندی‌های پامیر محسوب می‌شود که جغرافی‌دانان، آن را سقف دنیا نامیده‌اند و کوه‌های مشهور هیمالیا از آن منشعب می‌شود.

شاخصه‌ی اساسی آن هم کوه‌های سر به فلک کشیده‌ی هندوکش است و شاخه‌های آن. ممکن نیست کسی بتواند این کوه‌ها را تخیل و تصور کند مگر وقتی که خودش با چشم آنها را ببیند و شدت هیبت و سرسختی‌ای که دارد را درک کند، کوه‌هایی که در برخی موارد ارتفاعشان به 7620 متر می‌رسد!

تقدیرمان این بود که همین منطقه‌ی مرکزی کشور محل مورد نظر ما و هدف اولمان باشد. پایتخت کشور و مقر حکومت، کابل، در قلب همین منطقه واقع شده است، اگرچه قندهار (محل استقرار رهبر طالبان که به او امیرالمومنین می‌گویند) در ارتفاعات جنوبی واقع شده است.

چیزی که در راه مابین پیشاور و طورخان دیده بودیم را باز در مسیرمان در فاصله‌ی طورخان و جلال آباد و حتی کابل مشاهده کردیم. ماشین‌های باری «پُر» و ماشین‌های سواری [اتوبوس یا مینی بوس‌های] رنگارنگ با پرچم‌های سیاهشان که خیال می‌کردند با آنها چشم زخم را از خود دور می‌کند، در برخی موارد هم راننده، یک میمون کوچک (که به آن نسناس میگویند) بالای ماشینش بسته است، شاید معتقد است خوش‌شانسی می‌آورد.

البته تصویری که در این موضوع در افغانستان دیدیم از سه جهت با تصویری که در پاکستان دیدیم فرق دارد: جهت اول اوضاع بسیار وحشتناک و بد جاده‌هاست که به آن اشاره کردیم. دوم اینکه جاده‌های افغانستان هنوز در بین صحنه‌های نبرد قرار دارد و تانک‌ها و توپ‌های سوخته، بالای صخره‌ها و شن‌ها دیده می‌شوند و اتاقک ماشین‌ها در جای جای مسیر افتاده است.

البته ساکنین و مسافران هم با این مسئله سازگاری پیدا کرده‌اند و مثلا اتاقک ماشین‌ها تبدیل شده به سایه‌بان‌هایی که در پناه آن در سایه بنشینند و گاهی هم این اتاقک‌ها تبدیل شده به مغازه‌های کوچکی که به ساکنین چادرها[ی آوارگان] جنس می‌فروشد. در مورد بقایای تانک‌ها و توپ‌ها هم بچه‌ها را می‌دیدم که رویش می‌پرند یا پشتش مخفی می‌شوند، آن هم در بین گله‌های بز و گوسفند که آنها هم در حرکت و پریدن روی این وسایل با بچه‌ها همراهی می‌کنند!

سومین تفاوت بین مسیر در افغانستان و پاکستان هم خود را در شکل محل‌های استقرار آوارگان نشان می‌دهد. در طول سال‌های جنگ اوضاع شهرهای اصلی افغانستان به کلی بهم ریخت و برخی از ساکنین آنها ترجیح دادند برای پناه‌جویی به جنوب کشور بروند و سازمان‌های بین‌المللی در آغاز برای سرپناه یافتن آنها چادرهایی برپا کردند که در ادامه تبدیل شدند به خانه‌های فقیرانه‌ی آنها که بیشتر شبیه جعبه‌های گلی چیده شده کنار هم به نظر می‌رسند. این خانه‌ها بعد از آنکه ساکنینش به دیار خود برگشتند همچنان باقی ماند و تا الان هم برجاست و شاهدی است از آن دوره.


تا وقتی به ورودی کابل نرسیده بودیم برخوردی با نیروهای طالبان نداشتیم. آنها، پنج تایشان برای استراحت کنار جاده نشسته بودند و چای سبز می‌نوشیدند و پشتشان یک وانت دوکابینه بود که پشتش مسلسل سبک کارگذاشته بودند.

چون ماشین گرد و خاک گرفته بود و به جای اینکه پلاک داشته باشد، سلاح داشت، راننده سریعا فهمید که ماشین، ماشین «حکومت» است، فلذا به محض دیدنش ضبط ماشین را خاموش کرد و نوار کاست را به آرامی در جیبش گذاشت. آن موقع داشتیم به آوازهای زیبایی از یکی از مشهورترین خوانندگان زن افغان به نام نغمه گوش می‌کردیم که بعد از وارد شدن طالبان به کابل و ممنوع شدن آواز و موسیقی توسط آنان به پاکستان رفته بود. برایم تعریف کردند که صدای شیرین او و خواننده‌ی محبوب پشتون عبدالله مقری با نوار کاست هنوز در همه‌ی خانه‌ها پخش می‌شود، نوارهای کاست این دو هم در حجم عظیم از پاکستان به افغانستان قاچاق می‌شود.

آواز نغمه که گوش می‌کردیم می‌گفت: «آقای ملای من، به دادم برس. معشوقم تب کرده و منتظر دعایی است که تو برایش بنویسی، شاید جان را به تنش برگرداند!» صحنه خالی از پارادوکس هم نبود، نغمه داشت با آواز مخاطب خودش «ملا» را صدا می‌کرد، و کمی بعد چند نفر از ملاهای طالبان در جاده پیدا شدند! [در زبان افغان‌ها، به نیروهای طالبان ملا هم گفته می‌شود.]

ادامه دارد ...

پی‌نوشت‌ها:
1-«مجاهدین»، به نیروهای اسلام‌گرایی گفته می‌شد که با گرایش‌های سیاسی و بینشی مختلف، در دوران حکومت کمونیستی و حضور شبه‌اشغالگرانه‌ی ارتش سرخ شوروی در خاک افغانستان (از اواخر دهه‌ی 50 شمسی)، به عنوان «جهاد»، شروع به جنگ با آنان کردند. در بین این نیروها، هم نیروهای دارای گرایش‌های بازترسیاسی دیده می‌شد و هم نیروهای اسلام‌گرای سنتی و هم برخی نیروهای سلفی. مجاهدین از احزاب و گروه‌های مختلفی تشکیل شده بود که پس از پیروزی بر کمونیست‌ها و اخراج شوروی از افغانستان در سال 92 نتوانستند بین خود به توافق برسند و جنگ داخلی بین خود آنان آغاز شد که در نهایت موجب به وجود آمدن حرکت طالبان و شکست همه‌ی مجاهدین از این حرکت تازه‌تأسیس گردید. از سران مجاهدین می‌توان به احمد شاه مسعود، برهان‌الدین ربانی، گلبدین حکمتیار، عبدرب‌الرسول سیاف و شهید عبدالعلی مزاری نام برد.

قسمت‌های قبل:
مقدمه
قسمت 1