* آقا میثم بیشتر شبیه شما بود یا مادرش و با کدام یک از شما، صمیمی تر بود؟
میثم، از نظر چابکی، شبیه من بود ولی از لحاظ اخلاق، شبیه مادرش بود. با من خیلی صمیمی بود. رابطه من و میثم، فراتر از یک رابطه معمولی پدر و پسری بود.ما با هم رفیق صمیمی بودیم.
* معمولا بیشتر درباره چه مسائلی با شما درد و دل می کرد و اخلاقش از نظر شما چطور بود؟
هر کاری که می خواست انجام دهد خیلی صمیمی کنارم می نشست و می گفت:« بابا می خواهم همچین کاری را انجام دهم، به نظر شما خوب است و اجازه می دهید؟» اصلا اهل حرام نبود. همراه من به کارگری می آمد و اگر برای استراحت و خوردن چای، دست از کار می کشیدیم، می گفت:«آقا، یک ساعت، اضافه کار کنیم تا این بنده خدا از کار ما راضی باشد».
میگفت: درجه را باید خدا بدهد
* در مورد هدفی که در مسیر مقاومت در نظر گرفته بود هم با شما حرف میزد؟
بله با من مشورت کرد. من هم گفتم: «افتخار میکنم که راه خوبی را انتخاب کردهای، چون خدمت به مملکت وظیفه است». علاقه خاصی به رهبر معظم انقلاب داشت و میگفت:«اگر امام خامنهای دستور دهند، ما در عرض یک ساعت، دشمنان را از روی زمین بر میداریم و هر دستوری دهند انجام میدهیم.» هر وقت از او میپرسیدم که میثم درجهات چیست؟ میگفت:«درجه را باید خدا بدهد» اهل خودنمایی نبود. ما عکسهای فعالیتهایش را بعد از شهادتش دیدیم.
پدرجان، اگر مدافعان حرم نروند، دشمنان کم کم جلو آمده و بلای سوریه را سر ما هم میآورند
* قبل از این که به سوریه برود، درباره بحث دفاع از حرم یا مدافعین حرم با شما صحبت می کرد؟
درباره این موضوع خیلی با عشق و شجاعت با من حرف می زد. یک بار به او گفتم:«خود مردم سوریه هستند، چرا داوطلبان از ایران برای دفاع می روند؟» که گفت:« پدرجان، اگر مدافعان حرم نروند، دشمنان کم کم جلو می آیند و همان طور که عراق را گرفتند و همین بلایی که سر مردم سوریه آمده است، سر ما هم می آید. ما باید از حرم حضرت زینب(س) دفاع کنیم». به قدری عاشق امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) بود که اگر یک ساعت در عزاداری سینه می زد، احساس خستگی نمیکرد.
چند قدم که رفت و همانطور که به قد و بالای او نگاه میکردم، کمی خودم را باختم/ از من قول گرفت سال آینده پیاده به کربلا برویم
* سوریه را به شما اطلاع داد؟
قبل از رفتن از این که میخواهد به سوریه برود، حرف میزد ولی نگفت کی میخواهد برود. قبل از رفتن به سوریه، 15 روز به ماموریت رفت که حین آن با من تماس گرفت و گفت:«بابا من را حلال کن»، ناراحت شدم و گفتم: «پسرم، خوشا به حالت باشد، چی شده، کجا هستی؟» گفت: «بالاخره آدمیزاد است، فعلا ایران و نزدیک خودتان هستم». برای یک سری آموزش رفته بودند. 20 روز بعد از برگشت از این ماموریت، به سوریه رفت، ولی به ما نگفت، چون میدانست ناراحت میشویم و دلتنگی میکنیم.
روز رفتنش دخترم و خانواده باجناقم، مهمان ما بودند که میثم و خانمش هم آمدند. بعد از نهار از من خداحافظی کرد، چند قدم که رفت و همانطور که به قد و بالای او نگاه میکردم، کمی خودم را باختم چون حس کردم این رفتن با بقیه رفتنهایش، فرق دارد. به من گفت:«بابا، زیاد نگاه نکن، من دو روز دیگر برمیگردم». به عروسم هم گفته بود که از رفتنم، به بابا و مامان حرفی نزن. وقتی که تماس میگرفت حرفها با تاخیر رد و بدل میشد که مقداری به شک افتاده بودم. یک بار به میثم گفتم:«صدایت خیلی تاخیر دارد» گفت:«من حرف میزنم، بعد از تمام شدن حرفهایم، شما حرف بزنید». همان موقع بود که فهمیدیم سوریه رفته و برایش دعا کردم.
10 روز به اربعین مانده بود و داشتم از مسجد برمیگشتم که میثم تماس گرفت و گفت: «بابا برای کربلا ویزا گرفتهای؟» گفتم:«وقتی تو نیستی پاهایم جان ندارد و احساس خستگی میکنم» که گفت: «من نمیدانم، الان به خواهر و برادر و همسرم، زنگ میزنم که ویزایت را بگیرند و به کربلا بروی»، من او را خیلی قسم دادم و گفتم:«سال دیگر با همدیگر پیاده به کربلا میرویم» که گفت: «حالا که قول دادی، اشکال ندارد.» آخرین تماسی که گرفت، من منزل دخترم بودم. زنگ زد و وقتی فهمید پیش دخترم هستم، خیلی خوشحال شد و گفت:«میدانم خواهرم پشت محکمی دارد و وقتی برگردم جبران میکنم» که چند روز بعد به شهادت رسید.
خاک آغشته به خون شهید میثم نجفی از محل مجروحیتش در سوریه حالا نزد پدر و اعضای خانواده به یادگار مانده است
* کار خیر یا خاصی انجام داده بود که شما بعد از شهادت، از طریق اطرافیان متوجه شده باشید؟
به دیگران که خیلی کمک میکرد. یکی از دوستانش تعریف میکرد که اگر میثم هزار تومان پول داشت و رفیقش به آن احتیاج داشت، آن را به او میداد.
* چرا اسم میثم را برای او انتخاب کردید؟
مادرم با ما زندگی می کرد و ایشان اسم میثم را انتخاب کرد. هر دو علاقه خاصی به همدیگر داشتند.
* یکی از القابی که در مراسم تشییع و وداع برای پسرتان نام می بردند، شباهت اسمی او به میثم تمار بود، به نظر شما چقدر به این شخصیت شباهت داشت؟
این شباهت درست بود، گذشت، غیرت، احترام به پدر و مادر و اخلاق و رفتارش شبیه یاران امام بود.
* با دوستان میثم در ارتباطید؟
بعضی از دوستانش سوریه رفته اند ولی در بین فامیل کسی نرفته است. شهید «قاضی خانی» بعد از شهادت پسرم شهید شد که با هم در ارتباط هستیم. پدر شهید «قاضی خانی» میگفت:«آقا میثم که شهید شد، پسرم سوریه بود، زنگ زد و گفت که میثم نجفی شهید شده و آدرس خانه شما را داده بود تا برای تبریک و تسلیت خدمت برسیم». سه الی چهار روز بعد از شهادت میثم، «قاضی خانی» هم شهید شد.
میثم برای من سه تا اسم گذاشته بود
* از خاطرههای پدر و پسری که با هم داشتید برایمان تعریف کنید.
همه لحظات با میثم بودن، خاطره بود. از شوخی کردنهایمان در سرکار تا جاهای دیگر. وقتی برای بنایی با هم سرکار میرفتیم، میثم گاهی گچ را شل درست میکرد که من داد میزدم و میگفتم:«چرا شل ساختی؟» میگفت:«خاله زا دو دقیقه دیگه گچ آماده میشود، نفس تازه کن تا آماده کنم». برای من سه تا اسم گذاشته بود و هر دفعه با یکی از آنها من را صدا میزد. میگفت: «پدرم که هستی، داداش نداری، برادرتم هم هستم و چون پسرخاله ات هم دور است، پسرخاله ات هم هستم». هر جایی که خانوادگی میرفتیم، خیلی خوش میگذشت چون خوش خنده بود و با جانم و عزیزم، حرف میزد. هیچ وقت هم اهل قهر کردن نبود.
* چه انتظاری بعد از شهادت از شما دارد؟
حتما انتظار دارد برای فرزندش پدری کنم. عروسم که برای من حکم دختر دارد و برای او هم پدری و خدمت میکنم.