بعد از اسارت در عملیات عاشورای یک، ما را به کمپ نه اردوگاه رمادی ۳ منتقل کردند. ورود ما به اسارتگاه با استقبال کابل و شیلنگ و دستۀ کلنگ عراقی ها همراه گردید.
پذیرایی دردناک نگهبان ها که تمام شد ، نوبت به تعویض لباس و استقرار در آسایشگاههای کوچک و تاریک اردوگاه رسید. ما را به آسایشگاه شمارۀ ۵ فرستادند. در آن لحظات دیدن اسرای قدیمی برای من که ۱۵ سال بیشتر نداشتم روحیه بخش و امیدوار کننده بود.
روزها پشت سر هم و بدون توقف می گذشتند و ما کم کم به شرایط زندگی در اسارت و اذیت و آزارهای نگهبان های عراقی عادت می کردیم. یکی از آنها پیرمردی بنام ابوجاسم بود که همیشه وقت نماز و دعا ، سر و کله اش پیدا می شد و امان ما را میگرفت.
روزی مشغول خواندن نماز ظهر بودم که ابوجاسم وارد آسایشگاه شد و روبروی من ایستاد. من هم بدون توجه به نگاه خیره شدۀ ابوجاسم ، به نمازم ادامه دادم. بعد از اتمام نمازم ، به ابوجاسم که مشغول داد و فریاد بود ، گفتم: من مسلمان و شیعه هستم.
خبردار شدن عراقی ها از وقت نماز و دعا و اعمال عبادی بچه ها و برخورد شدید آنها برای ما بسیار عجیب بود. ما که مطمئن شده بودیم یکی از اسرا برای آنها جاسوسی می کند ، برای شناسایی خبرچین دست بکار شدیم. من و آقایان نورالله محمدی و رحمت زارع بعد از پیدا کردن فرد خاطی ، که در برابر یک پاکت سیگار برای عراقی ها جاسوسی می کرد ، حسابی از خجالت اش در آمده و کتک مفصلی به او زدیم.
چند ساعت بعد خبر خودکشی خبرچین آسایشگاه در اردوگاه پیچید. عراقی ها بلافاصله او را برای درمان به بیمارستان اعزام کردند. سه یا چهار ماه از این ماجرا گذشت و ما بدون آزار عراقی ها به فعالیتهای عبادی ادامه می دادیم تا اینکه فرد خطاکار بعد از تکمیل مراحل درمان به اردوگاه بازگشت. حضور مجدد آن بندۀ خدا با نوشتن توبه نامه و اظهار پشیمانی همراه بود و قول داد که دیگر به رفیقان اسیرش خیانت نکند.
بچه ها هم با آغوش باز او را در جمع خودشان پذیرفتند و بعد از آن همه چیز خوب پیش رفت و وضع پیش آمده برای ما بسیار خوشحال کننده بود.
راوی آقای سید صدر علی مومنی از لرستان /پایگاه اطلاع رسانی آزادگان ایران