وی در زمان بمباران سردشت، 27 سال داشته و مادر سه دختر 7، 4 و نیم و 2 ساله بوده است.
شافعی همان زمان و پس از نتیجه نگرفتن از تلاش پزشکان داخلی برای مداوای آلام ناشی از بمباران شیمیایی راهی اسپانیا می شود و تحت درمان چشمی قرار می گیرد هرچند که عوارض این بمباران در سالهای بعد هم روی معلم سردشتی باقی می ماند چرا که او 10 سال قبل دچار سرطان رحم و سال گذشته نیز به سرطان سینه مبتلا شده است.
به گفته خانم شافعی که برای محکوم کردن بمباران شیمیایی سردشت به دادگاه لاهه هم رفته، هنوز هم برخیها باور نمیکنند که عراق، ایران را بمباران شیمیایی کرده است؛ چرا که اگر ثابت شود مقصرین باید به ایران و مصدومین این حادثه غرامت بدهند.
او نه تنها یک معلم نمونه بلکه اسوهی صبر و مقاومت برای همهی بانوان سرزمین ما ایران است.
در ادامه، ماحصل گفتوگوی خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس با خانم فریده شافعی جانباز 70 درصد سردشتی را میخوانید.
من "فریده شافعی" متولد سردشت هستم و در زمان بمباران شهرمان، 27 ساله و آموزگار بودم. سردشت بارها توسط رژیم بعث عراق مورد حمله قرار گرفته بود ولی تا آن زمان یعنی تیر 66 خبری از بمباران شیمیایی نبود.
بمباران شیمیایی شهر مرزی سردشت، فجیعترین تهاجم شیمیایی بود که در تمام رسانههای دنیا انعکاس خبری یافت چرا که سردشت اولین شهر قربانی جنگ افزارهای شیمیایی در جهان پس از بمباران هستهای هیروشیما است.
تیرماه بود و مدارس به تازگی تعطیل شده بود. از چند هفته قبل و طبق تهدیداتی که شده بود، احتمال بمباران شیمیایی وجود داشت. به همین خاطر در مدرسه به دانش آموزان آموزش میدادیم که در صورت بمباران، چگونه رفتار کنند ولی حقیقتاً خودمان نمیدانستیم بمباران شیمیایی چه علائمی دارد، من برخی مسائل را به دانش آموزان آموزش داده بودم ولی در زمان بمباران نتوانستیم به خوبی با از آن آموزش ها استفاده کنیم.
هنگام بمباران شهر، در منزل خواهرم بودیم ، من سه دختر داشتم؛ شبنم 7 ساله، شهلا 4 و نیم ساله و ناهید 2 ساله. ما حدود 50 تا 100 متر با محل بمباران فاصله داشتیم و به زیرزمین پناه بردیم.
معجزه گریه
پس از نیم ساعت اعلام کردند که گاز بمب شیمیایی نشست کرده است و مردم فریاد میزدند که از زیرزمین خارج شوید.
زمانی که از زیرزمین خارج شدیم، احساس کردم پردهای بر چشمان کشیدهاند و دید نداشتم. اعلام کردند که دهان و چشمانتان را بشویید ولی آب همان لحظه قطع شد و من با مقدار اندک آبی که ذخیره کرده بودم چشمانم را شستم. بچه ها گریه میکردند و این گریهها معجزهای بود تا از نابیناییشان جلوگیری کند.
کسانی که چشمانشان را نشسته یا گریه نکرده بودند، بیشترین آسیب را در آینده دیدند. مردم در هیاهو بودند و هیچ کس از دیگری خبر نداشت.
لحظه به لحظه حالم بدتر میشد، دیگر متوجه اطرافم نبودم. وقتی چشم باز کردم در بیمارستان بودم. کمی که مداوا شدم، مرخصم کردند. بیمارستان مملو از بیمار بود و جایی برای نگهداشتن من و فرزندانم نبود در نتیجه به خانه برگشتیم.
اعزام به تبریز
پس از مداوا توانستم چشمانم را باز کنم. در آن لحظه قلبم از تپش ایستاد، چر که فرزندانم که دچار سوختگی شده بودند و گریه میکردند را دیدم.
از داخل ریههایم احساس سوختگی داشتم و گویی چشمانم پر از گدازههای آتش بود. با ادامه درد در سیستم تنفسی و چشمانم به بیمارستان برگشتیم، ما را به بهداری سپاه بردند تا به تبریز اعزاممان کنند.
در نبریز ، مجروحان را به بیمارستان امام خمینی(ره) منتقل میکردند و کسانی که به مراقبتهای ویژه نیاز داشتند به بیمارستانهای دیگر منتقل می شدند.
همسرم تعریف می کند که من را که به داخل بیمارستان برده و برگشته تا دخترم شبنم را به داخل ببرد، هر چه جستجو کرده او را نیافته بود. در همین حال کودکی او را صدا می کند که «بابا منم شبنم.» سر دختر بزرگ و سیاه شده بوده و قابل شناسایی نبوده است، همسرم شبنم را از روی پیراهنش شناخته بود . بخاطر مسکّنهایی که به من و فرزندانم تزریق کرده بودند متوجه شدت علائم نمیشدیم.
اعزام به تهران و شهادت فرزندم
در تبریز من و فرزندانم را به صورت سطحی مداوا کردند و با هلی کوپتر به تهران اعزام شدیم. ما در بیمارستان بقیه الله(عج) تهران بستری شدیم، البته دختر کوچکم از روز اول در کنار من نبود، پزشکان و پرستاران به من گفتند که به مراقبتهای ویژه نیاز دارد ولی او 4 روز بعد شهید شد.
شبنم و شهلا دو دختر بزرگم در کنار من بودند، شهلا را به بیمارستان مفید فرستادند و 5 روز تحت مراقبتهای ویژه بود. من هم بیناییام را از دست داده بودم. حدود 12 روز در تهران ماندیم. پس از معاینه و مشورت، پزشکان اعلام کردند که باید به خارج از کشور اعزام شویم.
اعزام به اسپانیا
شهلا را مستقیما به فرودگاه آورند. 45 روز در بیمارستان مجهز ارتش اسپانیا، تحت مراقبتهای ویژه بودیم. پس از معاینات، پزشکان به این نتیجه رسیدند که هر دو چشمم قرینههایش تار شده و باید حداقل طی سه ماه آینده پیوند قرنیه شوند. به ایران بازگشتیم و به بیمارستانهای لبافینژاد، ساسان، خاتم الانبیاء و مصطفیخمینی مراجعه کردیم. سه ماه بعد دکتر جوادی در بیمارستان لبافی نژاد چشم چپم را پیوند زد.
چشم راستم را دکتر بهیار در به بیمارستان مصطفی خمینی پیوند قرنیه زد. بعد از مدتی چشمم آب سیاه و آب مرواید آورد و خیلی اذیت شدم. شدت درد و فشار چشمم زیاد بود و احتمال تخلیه میدادند.
به جز مشکل چشم، مشکلات پوستی، ریوی و اعصاب نیز داشتم.
لباس جذب پوستشان شده بود
شهلا و شبنم بخاطر نازک بودن پوستشان مشکل پوستی زیادی داشتند. دختر دومم، شهلا از شدت سوختگی لباسش جذب پوستش شده بود و نمیتوانستند لباس را از بدنش جدا کنند. در اسپانیا بسیاری از مشکلات پوستی دخترم بهتر شد.
آن زمان انتظار اینچنین بمبارانی را نداشتند و غافل گیر شدیم. آگاهیهای علمی هم پاسخگوی این نوع بیماریها نبود، در اسپانیا هم بعضی مداواها را به صورت آزمایشی انجام میدادند و درمان قطعی برای این نوع شیمیایی نداشتند.
خواب شهادت ناهید را دیدم
من در زمان بستری در بیمارستان بقیهالله(عج) نمی دانستم که ناهید شهید شده است. در زمانی که در بدترین شرایط جسمی بودم و از تاولها و درد ریه فریادم به آسمان میرسید هم به فکر دخترم بودم. با وجود اینکه شهلا و شبنم در کنارم بودند و صدای نالههایشان را میشنیدم ولی تمام ذهنم درگیر دختر دو سالهام بود و مدام از پرستارها می پرسیدم ناهید کجاست؟
یک بار پرستارها دورم جمع شدند و گفتند "چرا اینقدر بیتابی میکنی؟" من گفتم: میخواهم دخترم را ببینم. آنها گفتند: "دخترت در بیمارستان امامخمینی(ره) بستری است و حالش از این دو دخترت بهتر است " در حالیکه ناهید آن شب شهید شد.
شب در خواب دیدم که پرستاری ناهید را در قنداق سفید آورده و او را به من داد تا به او شیر بدهم. من به آن پرستار گفتم که "دختر من راه میرود و شیر نمیخورد. چرا قنداقش کرده اید؟" در خواب ناهید را به خود میفشردم و نوازشش میکردم که از خواب بیدار شدم.
من نمیدانستم دخترم شهید شده ولی پرستارها با دیدن بیتابی من گریه میکردند.
ناهیدم بیگناه و کوچک بود و هرگز فکر نمیکردم به این زودی او را از دست بدهم ولی این اتفاقات و سختیها برایمان شفاعت است.
مهاجرت به ارومیه
پزشکان به همسرم گفتند که دیگر نمیتوانید به سردشت بازگردید، چرا که سردشت یک شهر کوچک و مرزی و بدون هیچ امکانات پزشکی است. به گفته پزشکان، ما باید در محلی زندگی میکردیم که بیمارستان در دسترس باشد تا در صورت نیاز به آنجا مراجعه کنیم.
حدود یک سال در تهران تحت مراقبت پزشکان بودیم. با شرایط سخت دخترهایم را به تهران میآوردم. آن زمان فرودگاه ارومیه راه اندازی نشده بود و ما مجبور بودیم با اتوبوس به تهران بیایم.
در طول این یک سال روحیهام را از دست داده بودم. از خدا مدد خواستم که بخاطر همسر و فرزندانم انرژی به من بدهد تا بتوانم مراقبشان باشم.
وقتی به یاد دختر شهیدم میافتادم و مشکلات پوستی و ریوی این دو دخترم را میدیدم، قلبم آتش میگرفت و دردهای خودم را فراموش میکردم.
شیمیایی بیماری واگیردار نیست!
شهلا و شبنم از مدرسه دوری میکردند و نمیتوانستند همپای دیگر دوستانش بازی کنند چرا که بچه ها وقتی متوجه شیمیایی بودن شهلا و شبنم میشدند از آنها فاصله میگرفتند و فکر میکردند آنها به بیماری واگیرداری مبتلا هستند.
برای تغییر روحیه خودم و خانوادهام تصمیم گرفتم مجددا به مدرسه بازگردم و تدریس را شروع کنم. به مدرسهای در ارومیه رفتم و شرایط جسمی و مشکلاتم را برایشان توضیح دادم و آنها هم شرایطم را پذیرفتند.
با این شرایط به مدرسه رفتم و تدریس را آغاز کردم. حدود دو سال اول، کمک معلم و جانشین بودم. پس از دو سال کمک معاون و بعد کلاس گرفتم و روحیهام بهتر شد و توانستم کلاسم را اداره کنم.
با بهترشدن روحیه خودم توانستم فرزندان و همسرم را به زندگی امیدوار کنم. پس از چند سال خداوند فرزند دختر دیگری را به ما هدیه داد.
در حال حاضر دخترهایم ازدواج کرده و دارای فرزند هستند. هنوز هم باور نمیکنم که خداوند اینگونه به من قدرت داد که توانستم آنها را به زندگی بازگردانم. متاسفانه همسرم سکته کرده است و حال جسمی خوبی ندارد.
دو سرطان پس از شیمیایی شدن
عوارض بمباران شیمیایی سردشت در سالهای بعد هم روی من باقی ماند. 10 سال قبل متوجه سرطان رحمم شدم و سال گذشته نیز سرطان سینه گرفتم. از سال 92 نیز شیمی درمانی میشوم. افراد عادی با 5 جلسه شیمی درمانی مداوا میشوند ولی من به دلیل مشکلات ناشی از شیمیایی، طی 12 جلسه شیمی درمانی شدم.
خداوند را شاکرم
خداوند در کنار این مشکلات، به ما صبر و امید داد. خدا را شاکرم که اگر این مشکل را داد، قدرت روبرو شدن با آن را هم به من داد. اطرافیان وقتی به مشکلی برمیخوردند من را مثال میزدند که با این همه مشکلات توانستم باز هم به زندگی بازگردم و 25 سال به کشورم خدمت کنم. من به خداوند گفتم این آزمایش توست و اگر من لیاقتش را داشته باشم سربلند بیرون میآیم و امیدوارم که در انتها در درگاه خداوند سربلند باشم.
حضور در دادگاه لاهه
در سال 90 من و چند جانباز شیمیایی به نمایندگی و برای حمایت از دیگر جانبازان به دادگاه لاهه رفتیم. من از سردشت در این جمع بودم و جانبازان دیگری هم از کرمانشاه، شیراز و تهران آمده بودند و قرار بود جنایتکاران بمباران سردشت محکوم شوند.
هر ساله گروهی از جانبازان شیمیایی به خارج از کشور میروند و یک همایش بزرگ در ساختمان سازمان منع گسترش سلاحهای شیمیایی تشکیل میدهند.
هنوز برخیها باور نمیکنند که عراق، ایران را بمباران شیمیایی کرده است. اگر این موضوع در نهادهای جهانی ثابت شود، مقصرین باید به ایران و مصدومین این حادثه غرامت بدهند.