کد خبر 596367
تاریخ انتشار: ۹ تیر ۱۳۹۵ - ۰۴:۰۳

چه بهتر که جایی در مقابل آنها بایستیم تا شاید به خودمان و به آنها و به دیگران نشان دهیم که ما هم حقی داریم و ما هم انسان‌ایم.

مشرق- اوایل به زندگی منظم مرکز اروپا عادت کرده بودم و فکر می‌کردم که دلایل پیشرفت دنیای غرب همین نظم در امور است. فرصتی دست داد و سفری به غرب اروپا داشتم. در آنجا دریچه‌های جدیدی از معرفت بر روی من باز شد تا دیگر از رفتار کارلوس کیروش چندان متعجب نباشم

سفر ابتدایی من به اسپانیا بود و در آنجا باید بین چند شهر مختلف می‌گشتم. در یکی از این شهرها قصد داشتم سفر قطاری که بلیت‌اش را با افتخار و از طریق آنلاین تهیه کرده بودم، بشوم. اما مأموری که پیش از سوار شدن بلیت‌ها را چک می‌کرد جلوی من را گرفت و با اسپانیایی سلیس به من مطلبی گفت که طبیعتا متوجه نشدم. مرتبا اصرار می‌کردم که من اسپانیایی بلد نیستم و صرفا هوادار ساده فوتبال اسپانیا هستم و شخص مورد نظر هم‌چنان پافشاری می‌کرد که از این طریق با من ارتباط برقرار کند. در این میان تلاش کردم خاطرات خوب بازی‌های تیم ملی اسپانیا و بارسا و رئال را برای خودم مرور کنم، اما نگرانی دیر رسیدن به قطار و جا ماندن بیشتر اذیتم می‌کرد. در نهایت، شخص مورد نظر که از یادگیری زبان اسپانیایی من و بالطبع زبان انگلیسی خودش ناامید شده بود، دست من را گرفت و به سمت در خروجی برد. تجربه چند روز قبل من در بارسلونا که نزدیک بود انگ تروریست بودن به من بخورد، باعث شد که زیاد در مقابل مسؤولان مقاومت نکنم. مأمور ایستگاه من را به سمت اتوبوسی که بیرون ایستگاه پارک شده بود، برد و اشاره کرد که سوار شو. من ساده‌لوحانه بلیت‌ام را نشان دادم و به ایستگاه قطار اشاره کردم. در اینجا مأمور ایستگاه لبخندی زد و کل جریان بر من روشن شد. این دقیقا همان لبخندی بود که ما در ایران می‌شناسیم. قصد مسافرت داریم و با پنج ساعت تأخیر وسیله نقلیه حرکت می‌کند و مسؤول مربوط با لبخند فاتحانه‌ای می‌گوید «ناراحتی پیاده شو». از آنجایی که این لبخند و اجبار را می‌شناختم سوار شدم و حرفی نزدم.

داستان بعدی برمی‌گردد به سفر ما به لیسبون پرتغال. با چند همراه به لیسبون سفر کردیم و در مقصد به انتظار چمدان‌ها ایستاده بودیم که با لاشه چمدان دوست‌مان بر روی ریل روبرو شدیم. قسمت جلوی چمدان کلا از بین رفته بود و از محتویات آن چیزی باقی نمانده بود. آنچه به عنوان دسته در هنگام تحویل بار استفاده کرده بودیم، جای خود را به یک حفره و مقداری پلاستیک داده بود. دوست شوکه‌شده خودمان را با این نوید دل‌داری دادیم که در این پروازها به محض مراجعه خسارت‌ها پرداخت می‌شود و اصلا جای نگرانی نیست. پس از مقادیری جستجو بالاخره بخش مربوط را پیدا کردیم و نزد کارمندی که آنجا نشسته بود، رفتیم. اولین مشکلی که پیش آمد مشکل زبان بود. امکانی که فراهم بود گفتگو به زبان‌های پرتغالی و اسپانیایی بود که با هیچ کدام از این زبان‌ها آشنایی نداشتیم. خلاصه کمی بحث و گفتگو کردیم که متوجه شدیم یکی از کارمندان آنجا کمی آلمانی بلد است. خوشحال به سراغش رفتیم و جریان را تعریف کردیم. در اینجا همان قیافه آشنا برای ما تکرار شد که گاه لبخند است و گاه نگاه حق‌به‌جانبی که می‌گوید حالا چرا این‌قدر شلوغش می‌کنی. وقتی این نگاه را دیدم، دوباره کلی از خاطرات مشکلات‌مان در ایران برایم زنده شد. نگاه مسئولی که همیشه احساس می‌کند حق با اوست، کسی که هرگز خطایی نمی‌کند و دیگران برایش بی‌ارزش هستند، کسی که همیشه در حال تهاجم است. در اینجا بود که با خودم گفتم اگر ایران جزئی از اتحادیه اروپا بود، همین داستان‌ها تکرار می‌شد و تفاوتی نداشت.

با این تجربیات وقتی کی روش مربی تیم ملی شد، با خودم گفتم او با فرهنگ ما آشناست و خیلی زود تطبیق پیدا می‌کند. تجریه هم همین را نشان داد. کی روش دقیقا مانند همان مسؤولانی که می‌شناسیم همیشه رفتاری حق‌به‌جانب دارد و ادبیات تهاجمی استفاده می‌کند. ما چنین رفتاری را در بسیاری از اداره‌هایی که مراجعه می‌کنیم می‌شناسیم. شاید بد نباشد به این بهانه گاهی به خودمان یادآوری کنیم که این آدم‌ها تا جایی جلو می‌آیند که ما عقب برویم و چون آنها همیشه حمله می‌کنند، ما همیشه در حال دفاع کردن هستیم. چه بهتر که جایی در مقابل آنها بایستیم تا شاید به خودمان و به آنها و به دیگران نشان دهیم که ما هم حقی داریم و ما هم انسان‌ایم.

* سینا انصاری