در دوره های تکمیلی ضمن خدمت شرکت کرد . همچنین چندین برنامه و فعالیت فرهنگی را در همان دوران کوتاه انجام داد.
با عصای زیر بغل از پله های اداره کل آموزش و پرورش بالا و پایین می رفت. آمدم جلو و سلام کردم.
گفتم: آقا ابرام چی شده؟ اگه کاری داری بگو من انجام می دم.
گفت: نه، کار خودمه.
بعد به چند اتاق رفت و امضا گرفت. کارش تمام شد. می خواست از ساختمان خارج شود
پرسیدم: این برگه چی بود. چرا اینقدر خودت را اذیت میکردی؟
گفت: یک بنده خدا دو سال معلم بوده. اما هنوز مشکل استخدام داره. کار او را انجام دادم.
پرسیدم: از بچه های جبهه است؟
گفت: فکر نمی کنم، از من خواست برایش این کار را انجام دهم. من هم دیدم این کار از من ساخته است، برای همین آمدم.
بعد ادامه داد: آدم هر کاری که می تواند باید برای بنده های خدا انجام دهد. مخصوصا این مردم خوبی که داریم.
هر کاری که از ما ساخته است باید برایشان انجام دهیم. نشنیدی که حضرت امام فرموند:« مردم ولی نعمت ما هستند.»
ابراهیم را همه میشناختند. هرکسی با اولین برخورد عاشق مرام و رفتارش میشد. همیشه خانه ابراهیم پر از رفقا بود. بچههایی که از جبهه میآمدند قبل از اینکه به خانه خودشان بروند به ابراهیم سر میزدند.
یک روز صبح که امام جماعت مسجد محمدیه(شهدا) نیامده بود. مردم به اصرار، ابراهیم را فرستادند جلو و پشت سر او نماز خواندند. وقتی حاج آقا مطلع شد خیلی خوشحال شد و گفت: "بنده هم اگر بودم افتخار میکردم که پشت سر آقای هادی نماز بخونم."
***
یک روز ابراهیم را دیدم که با عصای زیر بغل در کوچه راه میرفت چند دفعهای به آسمان نگاه کرد و سرش را پایین انداخت، رفتم جلو و پرسیدم: "چیزی شده آقا ابرام؟"
اول جواب نمیداد ولی با اصرار من گفت: "هر روز تا این موقع حداقل یکی از بندههای خدا به ما مراجعه میکرد و هر طور شده بود مشکلش رو حل میکردیم اما امروز از صبح تا حالا کسی به من مراجعه نکرده.
میترسم نکنه کاری کرده باشم که خدا توفیق خدمت رو از من گرفته باشه".
کتاب سلام بر ابراهیم – ص 166
زندگینامه و خاطرات پهلوان بیمزار شهید ابراهیم هادی