بی اختیار بدنم سست شد... اشک از چشمانم جاری شد... شانه هایم مرتب تکان می خورد... دیگر نمی توانستم خودم را کنترل کنم... سرم را روی خاک گذاشتم و گریه می کردم... تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور شد... از گود زورخانه تا گیلان غرب و... بوی شدید باروت و صداهای انفجار همه با هم آمیخته شده بود. رفتم لب خاکریز و می خواستم به سمت کانال حرکت کنم. یکی از بچه ها جلوی من ایستاد و گفت "چیکار میکنی؟ با رفتن تو که ابراهیم برنمی گرده. نگاه کن چه آتیشی دارن میریزن"
آن شب همه ما را از فکه به عقب منتقل کردن. همه بچه ها حال و روز مرا داشتن. خیلی ها رفقایشان را جاگذاشته بودند. وقتی وارد دوکوهه شدیم صدای حاج صادق آهنگران درحال پخش بود که می گفت "ای از سفر برگشتگان کو شهیدانتان... کو شهیدانتان... صدای گریه بچه ها بیشتر شد. خبر شهادت و مفقود شدن ابراهیم خیلی سریع بین بچه ها پخش شد. یکی از زرمنده ها که همراه پسرش در جبهه بود پیش من آمد و گفت " همه داغدار ابراهیم هستیم. ب خدا اگر پسرم شهید میشد اینقدر ناراحت نمیشدم. هیچکس نمیدونه که ابراهیم چه انسان بزرگی بود" روز بعد همه بچه های لشگر را به مرخصی فرستادند. ما هم آمدیم تهران ولی هیچکس جرأت ندارد خبر شهادت ابراهیم را اعلام کند اما زمزمه مفقود شدنش همجا پیچیده.ا
کتاب سلام بر ابراهیم – ص 211
زندگینامه و خاطرات پهلوان بیمزار شهید ابراهیم هادی