«خانم قیصری» یکی از پرستارانی است که در مقطعی در پاوه حضور داشتهاست. قیصری در گفتوگو با خبرنگار ما میگوید: آن زمان من فقط 18 سال سن داشتم. از کرمانشاه به پاوه آمده بودم و وقتی به ما گفتند بیمارستان را تخلیه کنید به ژاندامری رفتیم. روزهای سختی را در پاوه گذراندیم. مدتی بعد از حضور در «پاوه» به شهر «بانه» رفتم. فرمانده سپاه بانه شهید «قاسم نصراللهی» بود.
زمانی که در بانه بودم کلاً همه روستاهای شهر بانه خط مقدم به حساب میآمد. روزهای که عملیات نبود در بیمارستان، بیمار زیادی وجود نداشت. به همین خاطر بیمارستان خلوت بود. برای ویزیت کردن مردم به همراه اکیپ پزشکی به روستاها میرفتیم. به دلیل حضور گروهکها و ناامنی و ترسی که در منطقه حکمفرما بود کسی از پرستاران حاضر نبود به همراه این اکیپ اعزام شود.
یک روز من به همراه دکتر هندی و راننده به روستای بوالحسن رفتیم، راننده جاده روستا را بلد نبود. چند ساعت در جاده گم شدیم که سربازی جلوی ما حاضر شد و گفت اینجا خاک عراق است اینجا چکار میکنید؟! به ما گفت سریع دور بزنید و گرنه عراقیها با توپ شما را میزنند. وقتی راننده در حال دور زدن بود صدای توپ عراقیها شروع شد. چند گلوله توپ به نزدیک ما برخورد کرد ولی خوشبختانه به ما به نخورد.
خودمان را به روستای بوالحسن رساندیم، داخل مسجد رفتیم. خانمهای روستایی برای ما لباس کردی آوردند تا اگر ضد انقلاب وارد روستا شد درگیری شد به ما شک نکند. در آن موقعیت حساس خانمی در حال زایمان بود. به خاطر اینکه نمیشد در مسجد زایمان کند به خانهای رفتیم.
خبر گم شدن ما به شهید نصرالهی رسیده بود. صبح روز بعد از دفتر سپاه به بیمارستان تماس گرفتند و گفتند با شما کار دارند. به من گفتند باید سریع به بانه برگردید، به سختی به سپاه بانه رفتیم. داخل سپاه شدم و به شهید نصراللهی سلام کردم. ایشان در حالی نگاهشان را به زمین دوخته بود گفت: «شنیدهام نزدیک بوده اسیر عراقیها شوید.» گفتم: «بله، راننده جاده را گم کرد و سر از خاک عراق در آوردیم.» شهید نصراللهی گفت: «شما خواهران آبروی سپاه و اسلام هستید؛ از شما خواهش میکنیم هیچ وقت بدون حضور پاسداران به روستاها نروید.»
وقتی داشت صحبت میکرد اشک از چشمانش سرازیر شد. من قبلا پیش خودم فکر میکردم ممکن نیست پاسداران گریه کنند؛ همان لحظه از فکرم پشیمان شدم. با خودم تصمیم گرفتم دیگر بدون حضور پاسداران به منطقه نروم.
مدتی بعد از این جریان قسمتی از بیمارستان بانه که آزمایشگاه بود تخلیه شده بود و هیچ استفادهای از آن نمیشد. با خودم فکر کردم خوب است این بخش را به مجروحین و پاسدارها اختصاص دهم. لیستی از نیازهای دارویی را نوشتم و به شهید نصراللهی دادم و فکرم را به ایشان گفتم. ایشان گفتند فکر نمیکنم این همه دارو را به شما بدهند. به هزار مشکل و درد سر نیازهایمان را تهیه کردیم.
تابلویی تحت عنوان «بخش پاسداران» نوشتم. شهید نصراللهی آمد و تابلو را دید؛ لبخندی زد و گفت:« بهتر نبود بنوسید بخش خواهر قیصر؟ من هم گفتم: من که شهید نشدهام.»
شهید نصراللهی به پنجرهها نگاهی کرد و گفت: پنجرهها حفاظ ندارند!؟ من تازه متوجه شدم چه غفلتی کردم. به سپاه و فرمانداری رفتم تا تعدادی میلگرد و دشتگاه جوشکاری پیدا کردم و خودم پنجرهها را جوشکاری کردم. به شهید نصراللهی زنگ زدم و گفتم خیالتان راحت باشد پنجرهها را هم درست کردیم.