سه روز گذشت. در این مدت احساس کردم همه خودشان را از جلو نگاهم پنهان می­کنند. روز چهارم عید بود که قصه را فهمیدم؛ شهادتش را فهمیدم. چهارده سال چشم انتظارش بودم تا چیزی از او برگشت به اسم پیکرش.

گروه جهاد و مقاومت مشرق امیرحسین انبارداران، چند سال پیش، کتابی را درباره زندگی و زمانه شهید حسن صوفی نوشت. این نویسنده و ناشر دفاع مقدس، به بهانه درگذشت مادر بزرگوار این شهید، متنی را در اختیار مشرق قرار داد:

مادرم شده بود؛ از پائیز 1388 که رفتم همدان و خدمتش رسیدم، زانو زدم کنارش تا اذن بگیرم برای نوشتن کتاب فرزند عزیزش برادرم «حسن صوفی». قامت رنجور مادر از همان روز این نگرانی را بر جانم ریخت که نکند دوباره مادر را از دست بدهم.

مادرم شده بود؛ وقتی از حسن برایم گفت آتش گرفتم، چقدر درد داشت در فراق پسر شهیدش، چقدر عشق داشت به او، چقدر خاطرخواه او بود هنوز.

 

مادرم بود؛ خودم را مکلف کردم با تمام توان کار کنم تا کتاب فرزندش نوشته شود، تا کمترین وظیفه­ ام را نسبت به مادرم به سرانجام رسانده باشم. وقتی کتاب منتشر شد انگار بار سنگینی از روی شانه ­ام برداشته شد. دل­خوش بودم که آن مادر کتاب فرزندش را دیده است. من، شک نداشتم که دعای آن بانوی درد و رنج و ایثار مرا در کارم یاری کرده است.

مادرم بود؛ هرگاه حاج حسین آقا صوفی فرزند برومند و با شخصیت آن مادر را ملاقات می­ کردم سراغش را می­ گرفتم، حاج حسین آقا هم با مهربانی انگار بخواهد برای برادر کوچکش حرف بزند از جزئیات احوال مادر برایم می­ گفت. غبطه می­خوردم به حال حاج حسین آقا که توفیق داشت هر هفته از تهران به همدان سفر کند و دست­بوس مادر باشد.

مادرم شده بود؛ همین دو سه هفته قبل وقتی حاج حسین آقا صوفی را دیدم و احوال مادر را پرسیدم طوری از ایشان حرف زد که دلم لرزید.

مادرم بود؛ زندگی می­ کنم با عشقی که به فرزندانش بالاخص به فرزند شهید داشت. دغدغه ­های او در چهارده سال مفقودیت پیکر فرزندش هیچ­گاه مرا رها نکرده است. به حرمت مقام مادر از فرزند شهیدش هیچ ننوشتم که او خود یک نابغه منحصر به ­فرد در سال­های دفاع مقدس بوده است. شاید پسندیده باشد در سوگ مادر بخشی از همان دغدغه­ ها را که در کتاب «صوفی» آورده ­ام مرور کنیم....

***

پایین بودم که زنگ زده بود بالا به پدرش گفته بود یک هفته می روم اسلام آباد، گفته بود جلسه دارم. یک هفته مانده بود به عید که کم کم چشم به راهش شده بودم اما خبری از او نشد. آن روزها هواپیماهای دشمن همدان را زیاد بمباران می کردند. آن شب هم هوا تازه تاریک بود. عروس بزرگم همسر حاج حسین خانه ما بود و دخترش را در بغل داشت. من مشغول خانه تکانی بودم و شیشه ها را برای عید دستمال می کشیدم. ناگهان سر و صدایی آمد و فهمیدیم که باز هم همدان بمباران شده. تکان خوردم و ترسیدم. عروسم مریم کوچولو را داد بغلم. درست در همان لحظه بمباران انگار که به جانم چنگ بزنند این فکر به دلم افتاد که در همان لحظه حسن آقا شهید شد، احساس کردم پر کشیده و به آسمان می رود. بعدها که از لحظات شهادتش برایم گفتند فهمیدم در همان ساعت و شبی که دشمن همدان را بمباران کرده بود و من لرزیده بودم حسن هم شهید شده بود.

***

دور سفره­ی ناهار بودیم که آقای عسگری رفیق حسن آقا زنگ زد. من گوشی را برداشتم، گفتم مادرش هستم، حال و احوال کردیم، صدایش یک جوری بود. گفت کس دیگری نیست؟ گوشی را دادم حاج حسین. با هم حرف زدند، حاج حسین لقمه را گذاشت زمین و ناهار نخورده از خانه رفت. گفت باید بروم تهران جلسه. سه روز گذشت. در این مدت احساس کردم همه خودشان را از جلو نگاهم پنهان می­کنند. روز چهارم عید بود که قصه را فهمیدم؛ شهادتش را فهمیدم. چهارده سال چشم انتظارش بودم تا چیزی از او برگشت به اسم پیکرش.

گاهی به من می گفت طایفه­ی ما شهید نداده است. مرتبه آخری که می خواست برود جبهه گفت: "مادرجان! من رفتم، خداحافظ، خودت را ناراحت نکن." هنوز هم دلم می سوزد که چرا مرتبه آخر وقتی این حرف ها را می گفت من متوجه نشدم که آن خداحافظی و توصیه اش که؛"ناراحت نشو!" از جنس فراق و جدایی همیشگی بود تا روز قیامت.

وقتی خبر شهادتش را آوردند متوجه حرفهایش شدم. تا قبلش انگار باورم نمی شد که حسن آقا هم ممکن است شهید بشود و به آرزویش برسد. فهمیدم همیشه با کارها و حرف هایش می خواسته مرا برای شهادتش آماده کند، انگار می خواست مرا تمرین بدهد که اگر شهید شد خیلی بی تابی نکنم.

حسن آقا که شهید شد، ده دوازده نفر آمدند خانه مان. گریه کردیم. گفتند می خواهیم حقوقش را بدهیم. حاج آقا گفت بروید به سلامت.

از آن موقع تا حالا خیلی جاها که می روم همین که می فهمند من مادر حسن صوفی هستم احترامم می کنند، همه از حسن برایم حرف می زنند، همه تعریفش را می کنند.

از زمان پیروزی انقلاب تا شهادتش که حدود پنج سال شد شاید در مجموع ده روز هم خانه نبود. گاهی می گفتم:" حسن چرا دیر به دیر می آیی خانه؟"می گفت:" می خواهم تمرینت بدهم که دوری مرا تحمل کنی." آن موقع به فکرم نمی رسید که می خواهد مرا برای شهادتش آماده کند. هر بار می گفتم بیشتر بیا خانه دلتنگت هستم می گفت ان­شاالله جنگ تمام می شود و می آیم کنارت. هر چه برای ازدواجش اصرار می کردیم می گفت بعد از جنگ.