حین گفتوگو متوجه شدیم داماد این خانواده که جوانی محجوب بود، پاسدار و خود از مدافعین حرم است. و همچنان میخواهند که راه علی ادامه پیدا کند. شهید جمشیدی 21 فروردین امسال توانسته بود در اوج جوانی به قول حضرت روح الله(ره) راه صد ساله را یک شبه طی کند و برای همیشه زنده شود.
*تنها بسیجی که در خانطومان شهید شد
خواهر شهید جمشیدی اولین کسی بود که شروع به صحبت کرد و گفت: علی فرزند دهم و آخر خانواده بود که سال 69 با خواهر آخرمان که دو قلو بودند متولد شد. در بین شهدای خانطومان علی تنها بسیجی آن جمع بود که به شهادت رسید.
برادرم بسیار بچه فعالی بود و از دوران ابتدایی در بسیج و ستاد امر به معروف رفت و آمد میکرد. گاهی که مناسبتی پیش میآمد به ستاد میرفت و شبها همانجا میخوابید و صبح به مدرسه میرفت. درسش که تمام شد کنکور داد و در رشته معماری ساختمان ادامه تحصیل داد و لیسانسش را از دانشگاه چالوس گرفت. البته بین مقطع فوق دیپلم و کارشناسی دوران سربازیاش را هم طی کرد.
*سختیهایی که برای رفتن به سوریه تحمل کرد
علی یکسال و نیم پیگیر بود که برود سوریه، خیلی هم تلاش میکرد که هر زمانی شد برود. تا اینکه برادر دیگرم که پاسدار است به او گفت اول باید در شهر خودمان آموزش ببینی، بعد بروی استان، از آنجا اعزامت کنند. یکسری آموزشهایی مثل دفاع شخصی دید اما برادرم گفت اینها آموزش محسوب نمیشوند باید بروی در شرایط سخت و خودت را برای آن موقعیت آماده کنی. علی با سه چهار نفر از دوستانش سه روز رفته بودند در یک جنگل بدون آب و غذا و در شرایط سخت و باران خودشان را آماده کرده بودند.
برادرم گفت باید تیراندازی هم یاد بگیری. علی به قدری مشتاق رفتن بود که آموزش تیراندازی هم دید آن هم در حدی که وقتی مسابقه داد جزو 3 نفر برتر شهر شد و تا جایی پیش رفت که توانست در استان مازندران هم جزو سه نفر اول شود.
او وقتی می دید هر چه می گوید علی انجام می دهد و بیشتر اصرار می کند می خواست او با آمادگی بیشتر با همه چیز آشنا شود. علی تمام آموزشها را دیده بود، حتی تلاش کرد با بچههای تیپ فاطمیون اعزام شود. بالاخره برادر بزرگترم گفت: کارهایت را برای رفتن درست میکنم و این شد که عاقبت تیر ماه رفت.
*چون بسیجی بود برش میگرداندند
4، 5 ماه قبل از شهادتش برادر بزرگم در خانطومان از ناحیه کتف مجروح شده بود و علی در بیمارستان پیش او می ماند و پرستاریاش را میکرد. فروردین یکی از بچهها به او زنگ زد و گفت فردا مازندران 105 نفر اعزام داریم اما علی گفت چون من بسیجی هستم اعزامم نمی کنند. قبل از آن سه بار برش گردانده بودند. زنگ زد تهران، مسئول تهران به او گفت: تو بیا اینجا من فردا صبح میفرستمت.
*سفر برای اردوهای جهادی
او بسیجی بود و با دوستانش یک موسسه شهدای گمنام هم تشکیل داده بودند که سه سال و نیم آنجا کار کرد. اردوهای جهادی را حتما میرفت. هر سال تابستان با گروهی به سیستان و بلوچستان میرفتند. میگفت چفیه را با یخ خیس میکردیم تا بتوانیم چند دقیقه برویم بیرون اما بلافاصله خشک میشد.
وقتی تعریف میکرد میگفت برخی از مردم آنجا خیلی محروم هستند. آنقدر محروم بودند که ظرف یکبار مصرف تا به حال ندیده بودند.
*آخرین تماس مادرم سر زمین بود
عبدالرضا جمشیدی برادر شهید: علی نیم ساعت قبل از عملیات، یعنی روز پنجشنبه ساعت 12:35 دقیقه با من تماس گرفت. گفت به مامان زنگ زدم جواب نداده، کجاست؟ گفتم: سر زمین است. گوشی را میبرم، چند دقیقه دیگر تماس بگیر بتوانی با او حرف بزنی. اما گفت: نه دیگر نمیتوانم زنگ بزنم، سلامم را برسان.
*دشمن به آتش بس عمل نکرد و ما شکست خوردیم/ما تا آخرین تیر ایستادیم
صالحی (داماد خانواده): بنده خودم مدتی را در خانطومان کنار دیگر برادران میجنگیدم. در واقع 26 آذر بود که وارد شهر خانطومان شدیم. آن روز بعد از نماز صبح با چند گروه از بچههای فاطمیون و رزمندگان پاکستانی و نیروهای حزبالله به خط زدیم و از چند نقطه حمله را آغاز کردیم که شک عجیبی به دشمن وارد شد. سپس توانستیم شهر را تا شب آزاد کنیم. خانطومان شهر مهمی بود و مقر فرماندهی جبههالنصره هم همانجا مستقر شده بود زیرا به لحاظ موقعیت سیاسی و استراتژیک برایشان اهمیت فراوانی داشت.
این منطقه 5 ماه دست ما بود و بچههای لشکر 25 کربلا خط پدافندی آنجا را تشکیل داده بودند که در این مدت حدود 5 بار دشمن به ما حمله کرد و آخرین دفعه توانست تعدادی از بچهها را به شهادت برساند و بقیه هم عقب نشینی کردند. تروریستها تصمیم داشتند به هر ترتیبی شده خانطومان را بگیرند که طبق گفتهها و شنیدهها بالغ بر 1700 نفر نیرو به این منطقه اعزام کرده بودند. در حالی که رزمندگان ما کمتر از 500 نفر بودند اما با این حال تا آخرین لحظه و تیری که داشتند ایستادند و جنگیدند.
انصافا اگر ایستادگی همین تعداد اندک از بچهها نبود یقیناً هم اسیر میدادیم و هم تعداد جانبازان و شهدا بیشتر میشد. دلیل عقب نشینی باقی بچهها هم تمام شدن مهمات بود.
درست زمانی که رزمندگان توانستند محاصره خانطومان را بشکنند اعلام آتش بس شد و ما آموخته ایم که در زمان آتش بس از پشت به کسی خنجر نزنیم و حمله نکنیم اما دشمن به آتش بس عمل نکرد و ما شکست خوردیم.
*میخواست با فاطمیون اعزام شود
صالحی: علی تمام کارهایش خالصانه بود و با تمام توان و قدرتش بدون هیچ ادعایی کار میکرد. شهدای غواص که آمدند او خیلی تلاش کرد تا دو شهید در شهرمان دفن شوند. سال گذشته، سال دیگری برای او بود. علی اجرش را از شهدای غواص و طلائیه گرفت. 5، 6 روز آخر قبل از اعزامش به سوریه از طلائیه آمده بود. به او گفته بودم طلائیه رفتی سر مزار شهدا از طرف من زیارت عاشورا بخوان. گفت: 4 روزی که آنجا بودم به نیابت از تو هر روز زیارت عاشورا میخواندم. واقعاً علی آقا خیلی مخلص، شجاع و فداکار بود.
وقتی دید اعزامش نمیکنند تصمیم گرفت با تیپ فاطمیون اعزام شود اما آنها متوجه شده بودند و برگشت.
*خودم رضایت دادم برود سوریه
مادر شهید: محترم کاویانپور هستم مادر شهید علی جمشیدی. علی فرزند نهم ما بود که به دلیل علاقهمان به اهل بیت این نام را برایش انتخاب کردیم. او پسر درس خوانی بود و به قدری به فعالیت در بسیج علاقه داشت که گاهی کتابش را در کلاس میگذاشت و میرفت در ستاد امر به معروف برایشان چای درست میکرد، استکانها را میشست. مسئولان ستاد هم به من اطمینان میدادند که بگذارید علی بیاید اینجا و مشغول باشد، درست تربیت شود. البته خودم هم دوست داشتم او در این مسیر برود، الان هم که رفت سوریه اصلا ناراضی نیستم. خودم رضایت دادم و خدا هم کمک کرد که این راه را برود.
*وقتی خبر شهادتش را آوردند مشغول شالی کاری بودم
مادر شهید: همسرم کارگر ساختمان است و زمین شالیزاری هم داریم. اتفاقا وقتی هم خبر شهادت او را برایم آوردند من سر زمین مشغول شالی کاری بودم. از سرزمین که آمدم دیدم خانه پر از جمعیت است و که قضیه را فهمیدم. همان لحظه خدا را شکر کردم و گفتم: این بچه را دادم برای دفاع از حرم حضرت زینب(س)، برای دین اسلام، خدا و رهبر و اگر 6 پسرم هم مانند علی بروند راضی هستم. افتخار میکنم خدا چنین فرزندی به من داده است.
*احساس میکردم قلبم در حال پرواز است
مادر شهید: اول که از من اجازه خواست برود سوریه گفتم: تو اینجا پشت جبهه باش و خدمت کن. اما گفت: مامان رضایت بده بروم، آن زمانی که امام حسین(ع) شهید شد حضرت زینب(س) را به اسارت بردند. همه در عزاداریها میگویند ما آن لحظه کنار اهل بیت نبودیم اما الان که هستیم نمیگذاریم دوباره به حریم حضرت زینب(س) تجاوز کنند.
گریه میکرد، چه گریههایی! و میگفت: بیبیجان من را بطلب، بگذار بیایم از حرمت پاسداری کنم. من هم دوست داشتم در این راه برود و راضی شدم. روزی که علی رفت، 15 فروردین بود. بعد از رفتنش رفتم مسجد دو رکعت نماز شکر و زیارت عاشورا و دعای توسل خواندم و بدرقه راهش کردم، احساس میکردم قلبم در حال پرواز است.
گفتم: خدایا شکرت که چنین فرزندی به من دادی. با اینکه از اول هم راضی به رفتنش نبودم. نمیدانم آن روز چرا آنقدر خوشحال بودم، با اینکه از اول هم راضی به رفتنش نبودم.
*مادرم برای رفتن به سوریه شرط گذاشت
خواهر شهید: مادرم ابتدا راضی نبود برای همین برای علی شرط گذاشت که اگر نماز صبحهایش را اول وقت بخواند اجازه رفتن می دهد. خب من هیچ وقت ندیدم علی نماز صبحش قضا شود اما برای اینکه اول وقت بخواند خیلی سختش بود. مانده بود چه کند؟ گفتم: علی قول بده و نذر کن میتوانی انجام بدی، مامان هم راضی میشه.
*بالاخره لباس سایز خودم پیدا کردم
خواهر شهید: 13 فروردین بود که برای اولین بار لباس نظامی پوشید و گفت بالاخره لباس سایز خودم پیدا کردم. خیلی ذوق میکردم. من که این شادی را دیدم به مادرم گفتم: رضایت بده برود. بعد هم با برادر بزرگترم که در سپاه تهران است تماس گرفتم و گفتم: تو را به خدا این دفعه علی را بفرستید، وگرنه خیلی اعصابش خرد میشود. بعد از همه این اتفاق ها روزی که خواست برود همه کارهایش جور شده بود و مادرم هم کاملا رضایت داشت.
*هر کسی را در نظر داری بگو میرویم خواستگاری
خواهر شهید: علی دانشجو بود و تصمیم داشتیم برایش زن بگیریم. خواهرم که رفته بود کربلا برای علی سوغاتی یک پارچه چادر عروسی آورده بود، وقتی خواست بدهد او را آرام کشید کنار و گفت: من برای همه سوغاتی خریدم اما برای تو فرق دارد. پارچه چادر عروس خریدم، یک انگشتر هم داریم. هر کسی را در نظر داری فقط به ما بگو، میرویم خواستگاری. همه مان هم الان جمعیم. علی تا شنید فرار کرد و گفت: من تا نروم سوریه و بیایم راضی به ازدواج نمیشوم. اتفاقاً ما خواهرها تصمیم گرفتیم این دفعه که برگشت برویم برای او خواستگاری و مقدماتش را هم آماده کردیم. لحظه شماری میکردیم تا برگردد.
*همیشه دغدغهاش این بود کار فرهنگی عقب نیفتد
خواهر شهید: هر چه فکر میکنم واقعا یادم نمیآید که به کسی بدی کرده باشد. یکبار یکی از برادرهایم در بیمارستان بستری بود و علی مرتب کنارش بود. به همسرم گفتم بیا یک روز علی را ببریم بیرون دوری بزنیم حال و هوایش عوض شود. روز انتخابات هم بود، وقتی رفتیم باز دلش طاقت نیاورد و بعد از چند دقیقه گفت باید بروم بسیج. همیشه دغدغهاش این بود که کار فرهنگی عقب نیفتد و اصلاً برای خودش وقت نمیگذاشت.
*در واقع همه این جنگ برای دفاع از خودمان است
خواهر شهید: همسرم هم جزو مدافعین حرم هستند و حتی بعد از شهادت علی با اینکه دو فرزند هم داریم اما به او میگویم تا زمانی که رهبر دستور میدهد اگر تو در خانه باشی من ناراحت میشوم. البته این را بگویم خیلی سخت است و شاید هر کسی حاضر نباشد چنین اجازهای را به عزیزان خودش بدهد. مدافعین حرم میروند سوریه برای اینکه اگر آنجا نجنگیم آن وقت باید در کشور خودمان با تروریستها مبارزه کنیم. در واقع همه این جنگ برای دفاع از خودمان است و باید جوانان بیشتری را فدا کنیم.
*مبادا دلسرد شوید
خواهر شهید: علی تمام تلاشش را میکرد کارهایی که میخواست انجام شود. شاید یک زمانی واقعاً خودش هم پول نداشت ولی تمام سعیاش را می کرد.، بعضیها پول ندارند و میگویند پس ما دستمان خالیست، بنابراین هیچ کاری نمیکنند ولی او آدم پیگیری بود. علی برای کار فرهنگی از تمام مسئولین درخواست کمک میکرد و پیگیر بود که پول بگیرد و آن کار را انجام بدهد.
در وصیتنامهاش هم خطاب به مردمی که کار فرهنگی میکنند، اینگونه آورده بود: «اگر در برخی ادارات میرویم و با بعضی از مسئولین برخورد میکنیم که انگار بویی از اسلام نبردهاند مبادا دلسرد شوید، شما مصممتر برای کارهایتان پیگیر باشد. یعنی دست از تلاش خودتان بر ندارید.» برای انجام کارهای فرهنگی خودش را خاک میکرد ولی آن کار باید انجام میشد.
*سامره تو را قسم به کسی نگو کجا میروم
خواهر دو قلوی شهید: علی جدا بچه با اخلاصی بود. هر وقت تابستان به اردوی جهادی میرفت میگفت سامره تو را قسم به کسی نگو کجا میروم. عید هم که به عنوان خادم شهدا به جنوب میرفت همین درخواست را داشت. کارهایی که انجام میداد کسی نباید میفهمید، صبح زود میرفت و نیمه شب ساعت 3، 4 برمیگشت. صبح دوباره ساعت 8 میرفت. ما علی را فقط در حد یک صبحانه خوردن می دیدیم.
*علی جمشیدی که در نور شهید شده با شما نسبتی دارد؟
خواهر شهید: جمعه شب ساعت 3 صبح از خواب بیدار شدم دیدم چراغ گوشی روشن است نگاه که کردم دو تماس بی پاسخ داشتم و یک پیام. پیام را باز کردم، دوستم نوشته بود علی جمشیدی که در نور شهید شده با شما نسبتی دارد؟ داد زدم به سامره گفتم: بیدار شو یک اتفاقی افتاده! او هم بیدار شد و زنگ زدیم به خواهرم که شوهرش در سپاه است. ماجرا را که گفتیم، گفت: شایعه است، ما هم خیالمان راحت شد. چون یکبار دیگر هم خبر شهادت آن برادرم که در سپاه است را شنیده بودیم که شایعه از کار درآمد. مادرم در همان نیمه شب شروع کرد به قرآن خواندن و تسبیح دست گرفت. دلش شور میزد با اینکه ما به مادرم نگفته بودیم که چنین پیامی دریافت کردهایم.
نماز صبح را خواندم و رفتم حوزه سر کلاس دیدم همه بچهها میگویند برای چه آمدی؟ گفتیم شاید نتوانی بیایی؟ عده ای هم تا مرا میدیدند گریه میکردند. آن روز امتحان هم داشتم و استرس گرفته بودم. دوستانم میپرسیدند سمیرا برادرت حالش خوب است؟ گفتم: ظاهراً خوب است. آنها هم چون میدیدند من خبر ندارم چیزی نمیگفتند. وسط امتحان به خواهرم سامره که در آموزش و پرورش است زنگ زدم که چه شده؟ او گفت چیزی نشده چرا اینقدر زنگ میزنی؟ اگر خبری شود خودم بهت خبر میدهم. بعد از امتحان متوجه شدم بچهها یک چیزی را از من پنهان میکنند. از کلاس رفتم بیرون و زنگ زدم به همسر برادرم. تا گوشی را برداشت متوجه شدم پشت تلفن گریه میکند و میگوید چیزی نشده اما حال داداش خوب نیست برای او دعا کن. این را که گفت فهمیدم علی شهید شد.