به اتفاق خانواده، برایش دختری را در نظر گرفته بودیم. یکی از همکارانم بود. حسین اصلاً راضی نمیشد که به نیّت انتخاب همسر، حتّی یک نظر به او نگاه کند. مخصوصاً اگر دختر از موضوع خبر نداشته باشد.
از او خواستم تا من را به محلّ کارم برساند، او هم قبول کرد.
هنوز چند متر به در ورودی مانده بود که همان دختری را که برایش در نظر گرفته بودم، دیدم. با اشاره به ایشان گفتم: حسین جان! نظرت در مورد این دختر خانم چیه؟
همانجا موتور را نگه داشت و گفت: «تا سرکارت راهی نمونده خودت برو!»
نرسیده به در ورودی من را پیاده کرد و رفت.
وقتی مساله ازدواج پیش آمد، ازش پرسیدم: «حسین جان! اگر نظر خاصّی داری به من بگو!»
گفت: «میخواهم از خانواده دردمند انقلاب و در سطح متوسط باشد. خانواده شهید و داغدار نباشه.»
بعد به آرامی گفت: «نمیخواهم دوباره داغدار بشن!»
سوم دبیرستان بودم. در زمین فوتبال گرم بازی بودیم. با گذشت زمان حسّاسیّت بازی بیشتر میشد. یک گل که میخوردیم داد و فریاد به راه میانداختیم. گاهی اوقات جوش و خروشمان خیلی زیاد میشد و در مقابل دریافت گل و باخت، اصلاً تاب نمیآوردیم. «حسین» ما را آرام میکرد و میگفت: «خب چیه؟ گل شد که شد!»
میگفتیم: الان میبازیم.
میگفت: «خُب ببازیم! فدای سرت!»
با این حرفش به خودمان میآمدیم و خشممان را فرو میخوردیم.
برای تماشای بازی فوتبال به «استادیوم تختی» رفتم. «حسین» هم در تیم بازی میکرد. هنگامی که مسابقه به اوج رسیده بود و توپ زیر پای مهاجم تیم مقابل، به سمت دروازه میرفت، «حسین» برای گرفتن توپ خطایی کرد. داور مسابقه این برخورد را خطا تشخیص نداد و بازی ادامه یافت و «حسین» دستهایش را به نشانه خطایی که انجام داده بود، بالا برد و به طرف خودش اشاره کرد و گفت: «من خطا کردم!»
آن وقت داور سوت زد و خطا را اعلام کرد.
میخواهم حنظله شوم، صص 14و28