آخرین رمان محمدرضا بایرامی را می‌توان فراتر از یک داستان دید؛ فراتر از روایتی که او در پس یکسال مطالعه در تاریخ رویدادهای معاصر عراق مطرح کرده و از فاجعه دُجیل روایتی دراماتیک بیان کرده است.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق،‌ همیشه جدی‌ترین حرف‌ها در ادبیات داستانی را باید در موقعیت‌هایی از آن جستجو کرد که انتظار جدی بودن از آن نمی‌رود. در بزنگاه‌هایی که فکر می‌کنیم داستان روی روال خودش افتاده و قرار است ما را به سمت پایانی محتوم هدایت کند، اوج فاجعه و بحران رخ می‌دهد؛ در غیر قابل تصورترین شکل ممکن از یک رخداد. مانند خودرویی که در خیابانی خلوت به آرامی در حال تردد است و ناگهان در یک تصادف سرنوشت خود و سوارانش را تغییر می‌دهد.

«لم یزرع» روایتی است از یک زندگی عراقی. شاید همان جوی آبی که قهرمان این داستان را به سوی سرچشمه خود می‌کشاند و در نهایت آشنایی با دخترک، همین موقعیت است. پسرک عراقی کشاورز زاده در اوج غرور جوانی، دل به دختری می‌بندد که هم‌کیش او نیست. یکی از پیروان تشیع است و دیگری تسنن و هر دو مثل جوی آب زلال.

قصه اما از جایی شروع می‌شود که این جوی آب بخشکد. از جایی که سنت‌های عشیره‌ای نمی‌گذارند، مسیر درست طی شود و راه خود را برود. پسر عراقی سردرگم و حیران، برای جنگیدن با سنت‌هایی که نمی‌بیند اما حسشان می‌کند، به جنگ با تن‌هایی می‌رود که می‌بیندشان، اما نمی‌داند برای چه باید با آنها جنگید. این خاصیت جنگ است که استخوان انسان را می‌ترکاند و از او موجودی دیگر متولد می‌کند. جنگ است که می‌تواند قواعد زیست را چنان تغییر دهد که از ترس مردن، دست به خودکشی و  پسرکشی بزنی.

«لم یزرع» در مقام رمان، روایتی است از سرنوشت تمامی این رویدادها. آخرین رمان محمد رضا بایرامی را اما می‌توان فراتر از یک داستان دید؛ فراتر از روایتی که او در پس یکسال مطالعه در تاریخ رویدادهای معاصر عراق روایت کرده و از فاجعه دُجیل توانسته روایتی دراماتیک ایجاد کند. این اثر سرگذشت محتوم یک ملت و یک سرزمین است. سرگذشت مردمی که نه می‌دانند برای چه باید با هم نوع خود بجنگند و نه اینکه کجا باید بجنگند و به میدان بروند. سرنوشت محتوم سرزمینی که سالهاست بایر و بدون کشت و زرع مانده و دیگر انگارافسانه لم‌یزرع بودنش برای مردم شیرین‌تر از آباد شدنش به شمار می‌رود.

در چنین افقی و با چنین روایتی، اینبار قصه است که می‌تواند اعتبار بخش به جایزه‌ای باشد که نام او را بار دیگر بلند می‌کند. محمدرضا بایرامی هرچند چند سال دیر، اما با اثری به منزل جایزه ادبی جلال رسید که می‌توان گفت در اوج قله پختگی ادبی و نگاه جامعه شناختی و انسانی او به زندگی است. او نویسنده‌ای است که گرچه بسیار از جنگ نوشته است اما مانده در زمین این رویداد نیست. او میدان‌های زیادی را برای نوشتن آزموده است و این‌ بار در عاشقانه‌ترین و تلخ‌ترین روایتی که می‌شد از او سراغ داشت، به جایگاهی رسیده است که بدون شک برای او سکویی برای آغاز پریدن به فصل تازه‌ای از زیستن برای نوشتن است. کما اینکه خودش نیز اذعان داشته که چنین جایزه‌ای در نوشتن او پس از این تاثیر خواهد داشت.